کلانتر پفک و گربهی فضایی مرموز
امروز یک گربهی غریبهی خاکستری را دیدم که داشت افتان و خیزان در محله راه میرفت. اینقدر مدلش خسته بود که احساس میکردی همین الآن از جنگی نابرابر با یک گله سگ برگشته است! چشمهایم را ریز کردم تا ببینم قبلاً جایی او را دیدهام یا نه. با کا همراه باشید تا داستان کلانتر و گربه ی فضایی مرموز را بشنوید.
حتماً الآن میگویید «ای بابا، کلانتر پفک، چشمهایت ضعیف شده؟ خب حتماً غلطک بوده. اوست که مدلش نزار و شاکی از دست دنیاست.» نه دوستان من. دیگر بعد از این همه سال انجامدادن شغل شریف و خطیر کلانتری، گربههای محلهی خودمان را میشناسم.
داشتم نگاهش میکردم که به سمت من آمد. سریع گفتم: «روز بهخیر دوست خاکستری من. چقدر خستهای. مال این اطراف نیستی؟»
خاکستری چشمهایش را باز و بسته کرد و به من خیره شد. بعد لبخندی زورکی و خیلی کمرنگ تحویلم داد و گفت: «روز شما هم بهخیر دوست نارنجی. نه. مال این اطراف نیستم. آمدهام سری به پایگاه سفینههای فضایی بزنم و بروم.»
مرا میگویید؟ چشمهایم دوازده تا شد. پرسیدم: «پایگاه؟ سفینهی فضایی؟ توی محلهی ما؟»
گفت: «بله. همین دیشب از سفر به کرهی ماه برگشتم. حسابی خستهام. اما پایگاه اصرار دارد بروم و اطلاعات را تحویل بدهم.»
میخواستم چیزی بگویم که گفت: «مرا ببخش نارنجی عزیز. باید زودتر بروم و برگردم. میخواهم به خانه و یک خواب خوب برسم.»
گفتم: «بله، حتماً. به کارت برس.» و بعد رفت. گفت و گوی کلانتر و گربه ی فضایی مرموز به همین جا ختم شد.
برگشتم و دور و اطرافم را پاییدم. گفتم نکند دوربین مخفیای چیزی کار گذاشتهاند. اما نه، محله مثل همیشه عادی و امن و امان بود. گفتم «بیخیال پفک. برگرد سر کارت.»
عصر همان روز فضایی
راستش هیچجوره از فکر آن خاکستری مرموز و فضایی بیرون نیامدم. با خودم گفتم به پشتک بسپارم به جای من بایستد تا بروم و سر و گوشی آب بدهم بلکه این پایگاه فضایی را پیدا کنم. بعد دیدم چه فکر کودکانهای!
گفتم «پفک، یک سؤال از تو دارم: چند سال است که کلانتر این محلهای؟ غیر از این است که همه جای محله را مثل کف پنجهات میشناسی؟ اصلاً تا حالا پایگاه فضایی دیدهای؟ خب اگر تا امروز ندیدهای بعد از این هم نخواهی دید.»
این را که به خودم گفتم یاد مادربزرگم افتادم. همیشه به من میگفت «پفپفی، مادر (منظور از پفپفی همان پفک است) اگر چیزی را ندیدی معنیش این نیست که وجود ندارد. درست است که ما گربهها چشمهای تیزی داریم ولی همیشه هم همهچیز را نمیبینیم.»
حالا بعد از این همه سال متوجه منظورش شدهام. منظورش این بود گاهی بعضی چیزها غیبکی هستند. یعنی قابل دیدن نیستند. شاید این پایگاه فضایی هم یکی از همان غیبکیهای دنیا باشد. (بله، کلمهی غیبکی را هم از خودم ابداع کردهام. چه کار کنم دیگر؟ نبوغم در لحظه فوران میکند.)
نتیجهی ماجرای کلانتر پفک و گربهی فضایی مرموز
من اصولاً عادت ندارم از موضوعی که هنوز روی هواست نتیجه بگیرم. بنابراین نتیجهی ماجرای امروز میماند برای وقتی که تحقیقاتم روی این پایگاه فضایی غیبکی و آن گربهی خاکستری تکمیل شود. میبینید؟ آن گربه حتی اسمش را هم به من نگفت از بس مرموز بود.
ولی خشک و خالی هم که نمیشود از ماجرای امروز گذشت. خب پس اینطوری نتیجه میگیریم که در مورد موضوعی که هنوز اطلاعات کافی ندارید نظر ندهید و از آن نتیجهگیری نکنید. خب، راضیام. اتفاقاً به نتیجهی خوبی هم رسیدیم.
منتظر چه هستید؟ روزنوشتهام تمام شد دیگر. شما بروید به کارتان برسید من هم تحقیقاتم را کامل میکنم. خبر جدید به دستم رسید خبرتان میکنم.
توضیح تصویر از زبان کلانتر پفک
تصویری احتمالی از گربهی فضایی مرموز، زمانی که روی کرهی ماه بود. در پسزمینهی تصویر عکس کرهی زمین را هم مشاهده میکنید.
اختصاصی نشریهی اینترنتی نوجوانها – یاسمن رضائیان