دیشب یک ایمیل جالب از دوستم دکتر موریس دریافت کردم. دکتر موریس را که یادتان هست؟ بله همان دوست روانشناس من. خب احتمالاً میگویید: «آهاااان دکتر موریس. مگر شما هنوز با ایشان در ارتباط هستید؟»
بله دوستانم، هر گربه و هر انسان دانایی باید ارتباطش را با افراد توانا و مؤثر حفظ کند. این یکی از قوانین جامعه برای پیشرفت کردن است. خب حالا که قرار نیست دربارهی این موضوع صحبت کنم. البته میدانم مشتاق شدید دربارهی این موضوع بدانید. نگران نباشید. سر فرصت به آن هم میپردازم.
خلاصه که ایمیل دیشب دکتر موریس خیلی جالب بود. او نوشته بود وقتی ما خاطرهای را به یاد میآوریم در واقع خود ماجرای اصلی را به یاد نمیآوریم. ما خاطرهی آخرین باری را که آن خاطره را به یاد آوردهایم به یاد میآوریم. پیچیده شد؟ نه، اصلاً پیچیده نیست. برگردید و یک بار دیگر آن را بخوانید تا متوجه شوید مسئله ساده و البته جالب و عجیب است.
و خب من هم خیلی دربارهی این موضوع فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که این قضیه کاملاً حقیقت دارد. برای همین است که خاطرهی ما از یک ماجرا میتواند تغییر کند. در واقع ما هربار که یک ماجرا را به یاد میآوریم ناخوداگاه کمی آن را تحریف میکنیم. یعنی ذهن ما این کار را انجام میدهد.
یک مثال سادهی پفکی
مثلاً شما ممکن است خاطرهی روزی را به یاد بیاورید که با دوستتان سر یک موضوع جالب حسابی خندیدید. چون آن اتفاق برایتان خوشآیند بوده ذهنتان هربار که آن ماجرا را به یاد میآورد میتواند جذابتر و خندهدارترش کند و شما پس از چند بار یادآوری آن خاطره میگویید عجب خندهدار بود! در صورتی که تا این حد هم خندهدار نبوده است!
یا دربارهی وقایع غمگین هم همینطور است. ممکن است شما از طرف شخصی نادیده گرفته شده باشید و مرتب آن ماجرا را با خودتان مرور کنید و بگویید که ای وای چقدر بد بود! اما اصل ماجرا به این بدی نبوده است. ذهن شما در هر بار یادآوری خاطرهی آن اتفاق شدت بد بودن ماجرا را افزایش داده و برای همین حالا شما فکر میکنید آن اتفاق واقعا یک فاجعه بوده!
همین موضوع است که باعث میشود ما برخی از خاطرات را فراموش کنیم. چون هر بار میتوانیم بخشی از آن ماجرا را به یاد بیاوریم در حالی که بخشی دیگر را فراموش کردهایم. و حالا فکر کنید این زنجیره ادامه پیدا میکند. دوباره، در یادآوری بعدی، از همان خاطرهی نصفه و نیمه فقط بخشی را به یاد میآورید و … ماجرا ادامه پیدا میکند.
بحث امروز کمی سنگین بود. نمیخواهم خستهتان کنم. خب من اینجا هستم که تجربیات و دانستههایم را به صورت جذاب با شما در میان بگذارم. نیامدهام که هی بگویم و بگویم و بگویم و شما هم فکر کنید سر کلاس درسی خستهکننده نشستهاید.
نتیجهی ماجرای کلانتر پفک و شما خاطرهها را به یاد میآورید
ذهن مخلوق عجیبی است و هر روز حقایقی شگفتانگیز دربارهی آن به دست میآوریم. یکی از شگفتیهای مغز در یادآوری یک خاطره است. وقتی شما یاد ماجرایی میافتید در واقع خود آن ماجرا را در ذهنتان مرور نمیکنید. شما دارید به آخرین باری که آن ماجرا را مرور کردهاید برمیگردید. در واقع هر بار که یک اتفاق مشخص را به یاد میآورید آخرین خاطرهتان از آن ماجرا را به یاد میآورید نه خود آن ماجرا را.
همین باعث میشود خاطرات در ذهن ما تغییر کنند و حتی گاهی فراموششان کنیم. پیشنهاد میکنم به چند تا از خاطرههایتان فکر کنید و این موضوع را بررسی کنید. خواهید دید که خاطرات همین امروز مدرسه در ذهنتان دچار تغییر شدهاند.
برای همین اگر خاطرهای برایتان خیلی مهم است آن را دقیق و با همهی جزئیات یادداشت کنید. این کار را بعد از اتفاقی که افتاد انجام بدهید چون اگر آن را به آینده موکول کنید حتماً ذهنتان برخی از جزئیاتش را تغییر خواهد داد.
توضیح تصویر
عکسی تزئینی از گربهای که خاطراتش را مرور میکند.
اختصاصی نشریهی اینترنتی نوجوانها – یاسمن رضائیان