پفک و تجربه ای برای برفک

t روزنوشته های کلانتر پفک (۵۱)

امروز یک مهمان خوش خنده داشتیم. البته نه اینکه غریبه باشد، تقریبا آشنا بود. حتما وقتی گفتم خوش خنده حواستان رفت پی برفک. بله، همان گربه مدرسه ای بامزه که آمده بود و از من پرسیده بود «اگر یک گربه برود بالای درخت چه می شود؟»

راستش همیشه از دیدن بچه هایی که حسابی فعال و با انرژی هستند لذت می برم. از دور بدو بدو آمد سمتم. بعد سلام و احوالپرسی گرم و مودبانه ای کرد. من هم دستی به سرش کشیدم و گفتم: «چه خبر برفک جان؟ این طرف ها آمده ای؟»

گفت: «خبر سلامتی کلانتر عزیز. راستش این روزها روزهای امتحان است. با اینکه باید فشرده درس بخوانم ولی در کل کارهایمان سبک تر شده. چون فقط می رویم امتحان می دهیم و بر می گردیم. گفتم این روزها که وقتم بیشتر آزاد شده بیایم و سری به شما بزنم.»

گفتم: «چه کار خوبی کردی برفکی. (این «ی» در انتهای اسم برفک نشانه صمیمت و دوستی است). حالا امتحان ها در چه حالی هستند؟» گفت: «خدا را شکر. تا الان که خوب بوده اند. راستش کلانتر، دلم می خواست تابستان که می شود بیشتر با شما در ارتباط باشم. می خواهم از تجربیات یک عمر گربه ای پربار شما استفاده کنم.»

گفتم: «خوشحال می شوم تجربیاتم را در اختیارت بگذارم عزیزم.» بلافاصله گفت: «پس اگر موافق باشید من هر چند روز یک بار به شما سر می زنم. یک مداد و دفتر هم می آورم و نکاتی را که شما می گویید یادداشت می کنم.»

گفتم: «خیلی هم خوب است. حالا این کلاس ما قرار است از امروز شروع شود؟»

برق شادی در چشم هایش درخشید و گفت: «اگر اینطوری باشد که خیلی خوب است.»

و اما توصیه کلانتر

کمی فکر کردم و فکر کردم تا ببینم به عنوان اولین تجربه چه چیزی را به او بگویم. گفتم: «برفک، در زندگی برای انجام هیچ کاری منتظر «پا» و همراه نباش. البته معلوم است تو گربه مستقلی هستی. ولی خب بعضی از گربه ها هستند که برای هرکاری منتظرند یک گربه دیگر بیاید و همراهی شان کند. می خواهند بروند باشگاه باید یک پا داشته باشند. می خواهند بروند گالری باید یک پا داشته باشند. می خواهند بروند خرید باید یک پا داشته باشند.

خلاصه که اینقدر منتظر این پا و همراه می مانند که یک دفعه به خودشان می آیند و می بینند ای دل غافل، کارم را که انجام ندادم. خب این طبیعی است که این روزها همه درگیر کارهای خودشان هستند. پس نمی شود توقع داشت یک نفر همیشه همراه ما باشد. از من می شنوی خودت به تنهایی کارهایت را انجام بده.»

این ها را که می گفتم برفک تند تند توی دفترچه اش یادداشت می کرد. یک لحظه نگاهی به افق کردم و گفتم: «خدایا ممنونم اینقدر مرا دوست داری که به من تجربیات ارزشمند دادی. حالا من می توانم تجربیاتم را در اختیار دیگر گربه ها بگذارم.»

سکانس آخر

وقتی برفک خداحافظی کرد که برود آفتاب داشت غروب می کرد. چه صحنه زیبایی: یک گربه شاد و شنگول در دل صفحه ای نارنجی فرو می رفت!

و نتیجه ماجرای امروز کلانتر پفک…

کلانتر پفک می گوید در زندگی و برای انجام کارهای روزمره نباید منتظر یک همراه باشید. یعنی دیده شده بعضی ها برای انجام کوچکترین کارهایشان هم می گویند باید یک همراه داشته باشند. مثلا دوستشان باید همه جا دنبالشان برود تا این افراد کارشان را انجام بدهند.

پیشنهاد می شود از تجربه کلانتر پفک در این مورد استفاده کنید. اگر می خواهید در برنامه ها و روال عادی زندگی عقب نمانید منتظر کسی نمانید و خودتان کارهایتان را انجام بدهید.

توضیح تصویر از زبان کلانتر پفک

لحظه ای که برفک با شادی به خانه بر می گشت.

روزنوشته های کلانتر پفک (۵۰)

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها