اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
آخرین ایستگاه متروست
رمقی برای رفتن ندارم
چراغ ها خاموش می شود
در ها باز
پا ها می روند
راه می افتم و به کفش هایم نگاه می کنم
و به کفش های مردم
آن ها خسته ترند و محتاج ایست
حرفی نیست
اما ایست
جایز نیست
باید رفت
بی حوصله تر از آنم که منتظر پر شدن تاکسی ها شوم
پیاده می روم
بهار نیست که نم نم باران صورتم را خیس کند
پاییز نیست که برگ ها زیر پایم خش خش صدا دهند
زمستان نیست که سفیدی برف روحم را تازه کند
تابستان است
یک تابستان معمولی
به کفش هایم فکر می کنم
و به مترو
و به رانندگانی که مقصدشان را فریاد می زنند
مقصدم کجاست؟
راه می افتم
به دنبال مقصدی بدون ایست
زهرا امیربیک
- پارچ و لیوان های عاریتی
کاربر عزیز
چنانچه این مطلب مورد توجه شما قرار گرفت، لطفا آن را لایک کنید.
امتیاز به این نوشته