اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
زهرا امیربیک:
چند ماه بود تو نوبت بودیم، ما که نه همه تو نوبت بودند.
همه دلشون میخواست یه بار هم که شده چند ساعت بدستش بیارند اما تعداد زیاد بود و اون کسانی هم که سال تا سال تو مسجد پیداشون نمیشد میومدند مسجد تا بلکه امتیازی بشه براشون و زودتر نوبت بهشون برسه!
اذان که میدادند با محمد حسین سریع وضو می گرفتیم و میرفتیم مسجد، هر بار هم مهدی مسخره مون می کرد که ای احمق ها الکی گولتون زدند، هیچ وقت نوبت تون نمیشه! ولی ما تو کت مون نمی رفت که نمی رفت. مهدی همیشه این طوری بود. دو سال از ما بزرگتر بود ها ولی همش برای ما بزرگتری می کرد.
بالاخره یه روز که داشتیم تو حیاط کنار حوض می چرخیدیم آقا مرتضوی صدامون کرد و گفت نوبت شما رسیده بعد نماز بیاید بگیرید.
باورمون نمیشد ما و این همه خوشبختی و خوشحالی محال بود!
نماز اون روز رو نفهمیدیم چه جوری خوندیم. وقتی که نماز تموم شد سریع رفتیم اتاق بسیج و به بچه هایی که تو اتاق بسیج داشتند نوبت می گرفتند کلی فخر فروختیم که آره ما خیلی شاخیم!
گرفتیمش و تا خونه مواظبش بودیم که مبادا چیزیش بشه ولی تو راه کلی با محمدحسین قیافه مهدی رو تصور کردیم و مسخره اش کردیم!
***
صدای خنده شیطانی مهدی خونه رو پر کرده بود. نامرد دراز کشیده بود رو زمین و قاه قاه به ریش نداشته من میخندید. حالا نخند کی بخند.
من و محمدحسین هم مثل 2 تا بچه گربه بی سرپناه گم شده بودیم لای سیم های تلویزیون قراضه مون و دستگاه بازی مسجد که با هیچ التماسی به تلویزیون وصل نمیشد!
اینقدر حرصمون گرفته بود که خدا میدونه. مهدی یک دفعه وسط خنده هاش بلند شد اومد سمت ما و گفت: بدید خودم درستش کنم شما نمی تونید. سیم ها رو از دستمون گرفت و شروع کرد به ور رفتن، داشت به زور سیم رو فرو می کرد تو تلویزیون که یهو بابا کلید انداخت اومد تو و تا در رو باز کرد مهدی رو تو اون وضع دید گفت: چی کار داری می کنی بچه؟ خراب میشه تلویزیون! و بعد نگاهش افتاد به آتاری و ادامه داد: این دیگه چیه؟
و همون طور جلوی در موند تا همه توضیحات رو بشنوه. اومد تو و کنارمون نشست رو کرد به مهدی و گفت: اصلا واسه چی بدون اجازه رفتین اینو گرفتین؟ اگه خراب شه چی؟ مهدی پاشو همین الان ببر پس بده.
مهدی گفت: بابا اصلا من نگرفتم که این دو تا گرفتن خودشون ببرند خب!
بابا اخم کرد و گفت اولا که رو حرف من حرف نزن، دومأ سر ظهر کوچه خلوته یه موقع ازین دو تا بچه می دزدن پاشو خودت ببر.
مهدی عصبانی از جا بلند شد و یه چشم غره به من و محمد حسین رفت و دستگاه رو برداشت و راه افتاد.
***
آخه به من چه که من ببرم؟ چرا اینقدر این دو تا احمق اند؟ چرا انقدر بابا زورگوئه؟ تقصیر منه که خودمو قاطی بچه بازی این دو تا کردم!
وارد اتاق بسیج شدم و آقا مرتضوی رو دیدم، منو سریع شناخت، می دونست داداش بزرگه محمدحسین و علی ام. همین که منو دید گفت: اِ خوبی آقا مهدی؟ ازین ورا؟
دستگاهو نشونش دادم و گفتم داداشم اینو گرفته بود ازتون بازی کنیم ولی به تلویزیون مون نخورد دیگه پس اوردم!
آقای مرتضوی یک لحظه خیلی متاثر شد، لبخندی از روی ترحم زد و گفت خب اشکال نداره آقا مهدی اینجا تلویزیون هست وصل کن همین جا هر چقدر میخوای بازی کن! اصلا میخوای برو داداشاتم صدا کن.
از روی بدجنسی لبخندی زدم و گفتم اونا خوابیدند آقا مرتضوی. خودم تنها بازی می کنم اگه اشکال نداره!
و تو دلم قاه قاه خندیدم به شانس بد محمد حسین و علی!