آشی که یک وجب روغن داشت (برگرفته از زندگی شهید محمد ابراهیم همت)

%d8%b4%d9%87%db%8c%d8%af-%d9%87%d9%85%d8%aa-1

ظهر است.سرباز ها با لب و دهان خشکیده جلو سالن غذاخوری صف کشیده اند.رادیو،دعای روز اول رمضان را می خواند.گروهبان،لب خشکیده اش را با زبانش خیس کرده،با دلشوره به ساعتش نگاه می کند.

صدای شیپور آماده باش،همه را به خود می آورد.همه خودشان را جمع و جور می کنند و برای استقبال از سرلشکر آماده می شوند.ماشین سرلشکر ناجی جلو ساختمان غذاخوری می ایستد.گروهبان به استقبال می رود.راننده ماشین زود پیاده می شود و در را برای سرلشکر باز می کند.سگ پشمالوی سرلشکر از ماشین،پایین می پرد و دم تکان می دهد.لحظه ای بعد،سرلشکر می آید.همه به احترام او پا می کوبند.از رادیو دعا پخش می شود.سرلشکر،سیگارش را روشن می کند و با اشاره به گروهبان می فهماند که رادیو را خاموش کند.

گروهبان دوان دوان می رود.سرلشکر همراه با سگ و راننده اش به طرف آشپزخانه راه می افتد.

سربازان آشپز در کنار دیگ های غذا به حالت خبردار ایستاده اند.سگ پشمالوی سرلشکر وارد آشپزخانه می شود.به طرف دیگ های غذا می رود و بو می کشد.یونس می خواهد با لگد سگ را از اطراف دیگ های غذا دور کند که سرلشکر وارد می شود.یونس و آشپز های دیگر به احترام او پا می کوبند.سرلشکر،آشپزها را از نظر می گذراند.سپس رو می کند به یونس.

_مسیول آشپزخانه کجاست؟

_رفته مرخصی

_احمق.بگو رفته مرخصی قربان!

_رفته مرخصی، قربان

_کی برمی گردد؟

_فردا بر می گردد، قربان

سرلشکر می رود سر دیگ غذا.یک چنگ پلو بر می دارد و مزمزه می کند.می گوید:«یک بشقاب و قاشق بیاورید»

یکی از آشپزها،بشقاب و قاشقی به سرلشکر می دهد.او مقداری پلو در بشقاب می ریزد و رو می کند به آشپزها.

_بیایید جلو ببینم.یالا تند باشید.

آشپزها ترسان جلو می روند.سرلشکر به دهان هر کدام یک قاشق برنج می ریزد و می گوید:«بخورید،قورتش بدهید.»

یونس خودش را با اجاق سرگرم می کند.سرلشکر متوجه می شود و با عصبانیت داد می زند:«هو،نکبت…مگر حالیت نشد گفتم بیایید جلو؟»

یونس معذرت خواهی می کند و پیش می رود.سرلشکر یک قاشق برنج به دهان او می ریزد و می گوید:«شروع کنید.فقط مراقب باشید هر سربازی از گرفتن غذا خودداری کرد،فورا به من معرفی اش کنید.»

یونس در حالیکه مشغول کشیدن برنج در بشقاب هاست،منتظر فرصتی است تا برنج را از دهانش بیرون بریزد.خدا خدا می کند سرلشکر وادار به صحبتش نکند…والا مجبور می شود روزه اش را باطل کند یا روزه داری اش را فاش کند.یک لحظه به یاد ابراهیم می افتد.اگر او به مرخصی نرفته بود و اینجا بود با سرلشکر چه برخوردی می کرد؟آیا اجازه می داد سرلشکر روزه اش را باطل کند؟

سربازها ناهارشان را می گیرند ومی نشینند سر میزها.سرگروهبان در سالن ایستاده است و اوضاع را کنترل می کند.بعضی ها روزه شان را می خورند،اما بیشترآنها مخفیانه غذایشان را در ظرفی می ریزند و با خود می برند.گروهبان آنها را می بیند ولی چیزی نمی گوید.

سرلشکر از آشپزخانه خارج می شود و به سالن می رود.ترس،وجود همه را فرا می گیرد.بعضی ها از ترس مجبور به روزه خواری می شوند.بعضی با غذا ور می روند تا سرلشکر بروداما سرلشکر جلو در ناهارخوری می ایستد.یکی از سربازها،غذایش را می ریزد داخل یک کیسه پلاستیکی و آن را زیر پیراهنش مخفی می کند.وقتی می خواهد از ذر برود بیرون،سرلشکر راهش را می بندد.رنگ از چهره سرباز می پرد.سرلشکر،یک مشت محکم به شکم او می زند.پلاستیک غذا می ترکد و لکه هایی چرب از زیر پیراهن او می زند بیرون.سرلشکر،او را در حضور همه به باد کتک می گیرد.سپس دستور بازداشتش را صادر می کند.

همه سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا می شوند.هیچ کس جرات سر بلند کردن ندارد.

یونس باز هم به یاد ابراهیم می افتد.

هر لحظه که به پایان مرخصی ابراهیم نزدیک می شود،نگرانی یونس هم بیشتر می شود.همه فکر یونس را همین موضوع پر کرده است.گروهبان را هم در جریان قرار می دهد.گروهبان هر چه فکر می کند هیچ راه چاره ای به نظرش نمی رسد.یونس می گوید:اگر می شود باز هم برایش مرخصی رد کن،من می روم راضی اش می کنم نباید پادگان.

گروهبان می خندد و می گوید:مگر می شود؟ماه رمضان یک ماه است.الان تازه پنج روزش رفته.من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم؟

_از مرخصی های من کم کن.اگر ابراهیم را دوست داری نباید اجازه بدهی تا آخر ماه رمضان بیاید پادگان.اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند،حتما با سرلشکر درگیر می شود.

ششمین روز ماه رمضان است.چند ساعتی تا افطار مانده است.ابراهیم آرام و قرار ندارد.شده است مثل اسفند روی آتش.خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده،مردم را عصبانی کرده،چه رسد ابراهیم که مسیول آشپزخانه همان پادگان است.

مردم می گویند:سرلشکر ناجی،روزه داران را با شلاق و بازداشت مجبور به روزه خواری می کند.او به زور در گلوی روزه داران آب می ریزد.

ابراهیم هر چه فکر می کند،بیشتر عصبانی می شود اما سعی می کند ناراحتی اش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند.او بند پوتین هایش را محکم می بندد و ساکش را به دوش می اندازد و خداحافظی می کند.ننه نصرت باز هم می گوید:آخر ننه،چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد؟مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما می مانی؟

ابراهیم می گوید:ننه،من مسیول آشپزخانه هستم.بچه های مردم می خواهند روزه بگیرند و کسی نیست برایشان سحری درست کند.درست است من اینجا تو راحتی و آسایش باشم،آنها رنج و عذاب بکشند؟

_نه ننه،والله من راضی به ناراحتی کسی نیستم.برو،خدا به همراهت.

پاسی از شب گذشته است.ابراهیم،در گونی را باز می کند و برنج ها را می ریزد داخل دیگ.گروهبان و یونس با نگرانی او را تماشا می کنند.گروهبان می گوید:مرخصی تو را رد کرده ام.چه استفاده کنی،چه استفاده نکنی،مرخصی حساب می شود.

ابراهیم،شلنگ را داخل دیگ می گذارد و شیر آب را باز می کند و می گوید:اشکالی ندارد.بگذار حساب بشود.من می خواهم مرخصی هایم را تو پادگان بگذرانم.

_اما این اشکال دارد.تا وقتی مرخصی داری نباید وارد پادگان بشوی.

_این مرخصی قبول نیست،چون شما مرا گول زدید.آیا من تقاضای مرخصی کردم؟

گروهبان و یونس که جوابی ندارند بدهند به همدیگر نگاه می کنند.ابراهیم در حالیکه شیر آب را می بندد،می گوید:من وقت زیادی ندارم.می خواهم سحری درست کنم.اگر شما هم کمکم می کنید،آستین هایتان را بزنید بالا اگر هم کمک نمی کنید،مرا تنها بگذارید.

گروهبان که چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده،به یونس می گوید:آقا یونس،این زبان مرا نمی فهمد،تو حالی اش کن.الان بازداشتگاه پر از سربازانی است که جرمشان فقط روزه گرفتن است.سرلشکر شب تا سحر نمی خوابد و مراقب سربازهاست.حالا این آقا با چه دلی می خواهد برای سربازها سحری درست کند؟

ابراهیم بدون اعتنا به گروهبان،اجاق را روشن می کند.گروهبان که از دست او کلافه شده،غرولند کنان از آشپزخانه خارج می شود.

_تو دیوانه شده ای ابراهیم…عقل توی کله ات نیست…هر کاری دوست داری،بکن.صبح نتیجه اش را می بینی.

سربازها را زیر آفتاب داغ سر پا نگه داشته اند.هر کس چیزی می گوید.یکی می گوید:سرلشکر متوجه سحری پختن محمد ابراهیم همت شده!حالا می خواهد او و روزه داران دیگر را در حضور همه تنبیه کند.

دیگری می گوید:سرلشکر همیشه می خواهد روزه روزه دارها را بشکند.

ابراهیم به فکر فرو رفته است.سربازها جور دیگری به او نگاه می کنند.با ورود ماشین سرلشکر به پادگان،سر و صداها می خوابد.به دنبال ماشین سرلشکر،تانکر آب و یک کامیون پر از نظامی چماق به دست وارد پادگان می شود.نفس ها در سینه حبس می شود.شیپور ورود سرلشکر نواخته می شود.لحظه ای بعد،او با سگش از ماشین پیاده می شود و منتظر اجرای دستورها می ماند.نظامیها،سربازها را به صف می کنند و به طرف تانکر آب می برند.سرلشکر در حالیکه پیپ اش را روشن می کند،با خشم و غضب به سربازها نگاه می کند.

نظامیها به هر سرباز یک لیوان آب گرم می خورانند.هر کس مقاومت می کند،بدنش از ضربات شلاق و چماق زخم و ذیل می شود.

ابراهیم با بغض و کینه به سرلشکر نگاه می کند.گروهبان،خودش را به او می رساند و با طعنه می گوید:این کارها،نتیجه یکدندگی توست.اگر قبلا کسی می توانست مخفیانه روزه بگیرد،حالا دیگر نمی تواند.این کار هر روز تکرار می شود.

این حرف گروهبان،ابراهیم را سخت به فکر فرو می برد.او غرق در فکر است که به تانکر آب می رسد.وقتی درجه دارها لیوان را به دهانش می چسبانند،دهانش را می بندد.آنها با شلاق و چماق می افتند به جانش.آنقدر می زنندش تا از هوش می رود.آنگاه دهانش را به زور باز می کنند و یک لیوان آب گرم در گلویش می ریزند.

یونس و گروهبان باز هم التماس می کنند ما مرغ ابراهیم فقط یک پا دارد.او مدام حرف خودش را تکرار می کند.

_من باعث شدم سربازها کتک بخورند.من باعث شدم سرلشکر زورکی هر روز یک لیوان آب تو حلقوم روزه دارها بریزد.حالا هم باید خودم جبرانش کنم.باید کاری کنم سربازها با خیال راحت تا آخر ماه رمضان روزه بگیرند.باید سرلشکر را از سر سرباز ها کم کنم.

گروهبان با عصبانیت می گوید:آخر او سرلشکر است و تو فقط یک سربازی.هیچ می فهمی چه داری می گویی؟

ابراهیم که از بحث کردن خسته شده،به شوخی می گوید:او سرلشکر است …من هم آشپزم.آشپز اگر نتواند آشی بپزد که رویش یک وجب روغن باشد،اصلا به درد آشپزی نمی خورد.

یونس با ترس و دلشوره می گوید:منظورت از این حرف ها چیست؟واضحتر حرف بزن ما هم بفهمیم.

_الان نمی توانم واضحتر حرف بزنم.فقط اگر شما دوست دارید کمکم کنید بروید به همه بگویید که ابراهیم همت امشب هم سحری درست می کند…هر کس می خواهد روزه بگیرد،سحر بیاید غذایش را بگیرد.

گروهبان که حرصش گرفته است می گوید:این خبر،اول از همه به گوش سرلشکر می رسد.می دانی اگر نصف شب بیاید تو آشپزخانه و موقع غذا خوردن غافلگیرت کند،چه بلایی سرت می آورد؟

ابراهیم با خونسردی می گوید:اتفاقا من هم همین را می خواهم.می خواهم کاری کنم که سرلشکر با پای خودش بیاید توی آشپزخانه.

یونس که از ترس چشمانش گرد شده می گوید:می خواهی چه کار کنی ابراهیم/

ابراهیم می خندد و می گوید:گفتم که…می خواهم آشی بپزم که رویش یک وجب روغن داشته باشد.

نیمه شب است.ابراهیم، در آشپزخانه را قفل کرده تا سرلشکر سر زده وارد نشود.او اجاق را روشن کرده و سحری را بار گذاشته است.سربازهای آشپز از ترس به آسایشگاه ها رفته اند.فقط یونس مانده است.او هم هنوز از کارهای ابراهیم سر در نیاورده است.یونس به ابراهیم قول داده هر کاری که می گوید ،بدون چون و چرا انجام دهد.ابراهیم به او گفته کف آشپزخانه را روغن مالی کند و بعد روی روغن ها کف صابون بریزد.او همه کارها را کرده و حالا منتظر دستور بعدی ابراهیم است.

ابراهیم در حالیکه شعله اجاق را زیاد می کند می گوید:حالا برو قفل در آشپزخانه را باز کن.فقط مراقب باش سر نخوری.کف اشپزخانه طوری شده که اگر زنجیر چرخ هم به کفشهایت ببندی باز هم سر می خوری!خیلی مواظب باش.

یونس با احتیاط به طرف در می رود و قفل آن را باز می کند.ابراهیم در حالی که وضو می گیرد می گوید:حالا کف شور را بردار و خودت را مشغول شستن کف آشپزخانه نشان بده.اگر هم آواز بلدی بهتر است بزنی زیر آواز.این طوری خیالشان راحت است که ما مشغول کار خودمان هستیم.

یونس در حالیکه از کارهای ابراهیم خنده اش گرفته،نفسش را از خستگی بیرون می دهد،کف شور را برمیدارد و می گوید:چشم قربان بعد در حالیکه مشغول کار می شود،با صدای بلند آواز می خواند.

ابراهیم،سجاده اش را روی تخت پهن می کند و می ایستد به نماز.

از بیرون،صدای ماشین می آید.اول،ماشین سرلشکر و بعد یک جیپ نظامی جلو ساختمان آشپزخانه می ایستند.داخل جیپ،چند نظامی چماق به دست نشسته اند.سرلشکر و سگش از ماشین پیاده می شوند.سرلشکر به نظامی ها می گوید:من می روم داخل…وقتی صدا زدم شما هم بیایید.

سرلشکر،چماق یکی از نظامی ها را می گیرد و به طرف آشپزخانه راه می افتد.سگ جلوتر از او می رود.صدای آواز یونس و مناجات ابراهیم شنیده می شود.سرلشکر،پشت در مخفی می شود و به صداها گوش می دهد.سگ،پوزه اش را به در آشپزخانه می مالد و عوعو می کند.سرلشکر،لگدی از سر حرص به سگ می زند و سرزده وارد آشپزخانه می شود.ابراهیم در حال سجده است.سطح اشپزخانه را کف غلیظی پوشانده است.یونس که پشت به سرلشکر دارد ،کف شور را به کف آشپزخانه می کشد.سرلشکر با دیدن آن دو غرولند کنان به طرفشان حمله ور می شود.

_پدرسوخته های عوضی،شما هنوز آدم…

اما هنوز حرف سرلشکر تمام نشده که سر می خورد و پاهایش در هوا معلق می شود و با کمر و دست به زمین کوبیده می شود.وقتی از ته دل آه می کشد،نظایها به سمت آشپزخانه می دوند و یکی پس از دیگری روی سرلشکر می افتند.سرلشکر زیر بدن نظامیها گم می شود و صدای آه و ناله اش یا آه و ناله نظامیها قاطی می شود.

ابراهیم هنوز در سجده است و یونس تازه می فهمد آشی که یک وجب روغن داشته باشد چگونه آشی است.

سحر است.سرباز ها با خیالی آسوده در سالن غذاخوری نشسته اند و دارند سحری می خورند.گروهبان وارد آشپزخانه می شود.همه آشپزها حضور دارند به جز ابراهیم و یونس.یکی از آشپزها،یک سینی غذا و یک پارچ آب به گروهبان می دهد و می پرسد:از سرلشکر چه خبر؟

گروهبان در حالیکه لبخند می زند،می گوید:خیالتان راحت باشد.بعید است تا بعد عید مرخص شود.

گروهبان از آشپزخانه خارج می شود و به طرف بازداشتگاه می رود.کلید را از جیبش بیرون می آورد و در بازداشتگاه را باز می کند و به تاریکی داخل آن خیره می شود.

ابراهیم و یونس به نماز ایستاده اند.گروهبان،سینی غذا و آب را کنارشان می گذارد و با حسرت نگاهشان می کند.یک لحظه به یاد مرخصی ابراهیم می افتد.ابراهیم می توانست این لحظات را کنار خانواده و در راحتی و آسایش سپری کند.او روزه گرفتن در محله خودشان،نمازهای جماعت مسجد محل و افطاری در ایوان با صفای خانه-آن هم در کنار کربلایی و ننه نصرت-را خیلی دوست داشت.اما گروهبان خوب می دانست که روزهای سخت و طاقت فرسای بازداشتگاه برای او لذت بخش تر از هر چیز دیگری است.

برگرفته از کتاب معلم فراری (بر اساس زندگی شهید محمد ابراهیم همت) نوشته رحیم مخدومی صفحات14تا25

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها