داستان کوتاه آقا بخشی

داستان

داستان کوتاه رئال یکی از قالب ها و سبک های مورد علاقه داستان‌خوانان نوجوان است. در این مطلب داستان کوتاه آقابخشی را با هم می خوانیم.

پیرمرد محله در داستان کوتاه رئال آقابخشی

یک محله بود و یک آقا بخشی. همه او را می شناختند. کار اصلی اش جمع کردن آت و آشغال و آهن پاره و پلاستیک از گوشه کنار خیابون بود و من هیچ وقت نفهمیدم با آنها چیکار می کنه. فقط یک بار به مامان گیر دادم که من دوچرخه میخوام و مامان منو برد دم در خونه آقا بخشی و من با دیدن دوچرخه های درب داغون که نمیدونم از کجا پیدا کرده بود به کل منصرف شدم.

البته آقا بخشی کار دیگه ای هم داشت و اون ترسوندن بچه های محل بود. قد کوتاه، چهره سیاه و چرک و دندون های ریخته اش باعث میشد بچه ها ازش بترسند و وقتی با گونی های بزرگ رو دوشش وارد کوچه می شد بچه ها همگی فرار می کردند.

مامان های محله هم برای این که بچه هاشون به حرفشون گوش کنند یواشکی به آقا بخشی می سپردند که اونا رو تو کوچه دعوا کنه و مثلا بگه اگه به حرف مامانت گوش نکنی میندازمت توی چاه خونمون! خونه آقابخشی هم واقعا ترسناک به نظر می رسید. دیوار های آجری که یکی در میان ریخته بود با نمای سیمانی و درب سیاه باریکی که آدم های چاق از آن به زور رد می شدند! ولی توی خونه آنها مهربانی در جریان بود.

***

همه این ها را مادرم برایم تعریف کرده بود. مامان من هیچ وقت منو از آقا بخشی نترسوند. او به من گفته بود که درست است آقا بخشی صورت سیاهی دارد اما قلبش بسیار مهربان است. او از صبح تا شب کار می کند تا بتواند برای زنش چیزهای قشنگ بخرد.

باید بگویم که من تنها بچه ای بودم که از آقابخشی نمی ترسیدم حداقل هیچ وقت با دیدن او توی کوچه فرار نکردم و آقا بخشی هم این را می دانست. حتی یکی دوبار توی چشم هایم زل زده بود که بترسم اما من نه تنها نترسیدم بلکه خودم هم در چشم هایش زل زدم! و من حس کردم از این که ازش نترسیدم ناراحت شده است.

بچه های کوچه می گفتند هر کس توی چشم های آقا بخشی زل بزند او عصبانی میشود و او را میخورد! اما من که باور نمی کردم مگر آقا بخشی آدم خوار است؟

ما بچه های کوچه هر روز کنار خونه مریم خانم بازی می کردیم و من تا زمانی اونجا می موندم که داداش علی از مدرسه بیاد منو قلم دوش کنه و با هم به خونه برگردیم.

داستان کوتاه رئال

داداش علی عشق من بود. داداشی که باهاش به کل محل پز می دادم و هیچ کس جرات درگیر شدن با منو نداشت چون از داداش علی می ترسید و به واسطه اون و زور توی بازوهاش بود که من می تونستم توی کوچه لات بازی در بیارم. داداش علی خیلی شجاع بود و از هیچ کس نمی ترسید و من وقتی که روی شونه های علی می نشستم فکر می کردم صاحب کل جهانم و تنها آدم خوش بخت روی کره زمین منم!

یک روز که مثل همیشه داشتیم بازی میکردیم داداش علی از یک سمت کوچه و آقا بخشی از سمت دیگه وارد شدند. من بازی را ول کردم و سمت داداش دویدم. بچه ها هم با دیدن آقا بخشی دویدند پشت کامیون اصغر آقا قایم شدند. کوچه شبیه صحنه های جنگ بود.

یک طرف آقا بخشی یک طرف هم من و علی و بچه های محله.

***

آقا بخشی اومد سمت ما و نگاه ترسناکی به من انداخت و دستش را دراز کرد سمت علی. همه بدنم یخ زد. بچه های محل هم جیغ کوتاهی کشیدند ولی سریع دستشان را جلوی دهانشان گرفتند تا لو نروند. آقا بخشی علی را سمت خودش کشید و گفت: میخوام علی رو ببرم بندازم تو چاه خونمون.

همون چاهی که همیشه حرفش بود همون چاهی که پر از سوسک و مار بود. همون چاه سیاهی که کسی زنده ازش بیرون نمیومد.

دنیا دور سرم چرخید. ساختمون ها ماشین ها بچه ها. دیگه ندیدم که علی لبخند رو لبشه. دیگه نفهمیدم که آقا بخشی داره سر به سرمون میزاره حتی فکرش داشت منو می کشت.

آقا بخشی نقطه ضعفمو پیدا کرده بود. همه جا ساکت شد. صدای خنده وحشتناکش توی مغزم پخش میشد. با همه توانم با سر دویدم توی شکم آقا بخشی و اون با گونی سنگین پر از آت و آشغالش پخش زمین شد.

و حالا آقا بخشی اسطوره ترسناک محل کف کوچه ولو شده بود و من با چشمان اشکی، تنها، وسط یک عالمه چشم از حدقه در اومده، سر به زیر منتظر انواع و اقسام تنبیه ایستاده بودم…

اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها – زهرا امیربیک

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها