اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
زنگ هنر
(نمایی از یک کلاس درس – میز و نیمکت – تابلو – چند دانش آموزدرکلاس – معلم وارد کلاس می شود…)
نماینده کلاس : برپا !! ( دانش آموزان از جای خود بلند می شوند )
معلم : (با لبخند) سلام بچه ها بفرمایید.
علی : آقا اجازه ماهزارتا موضوع رو در نظر گرفتیم(خنده بچه ها)
معلم : اول سلام !
بچه ها 🙁 جواب سلام وهمهمه از هرسوی کلاس )
معلم : ساکت (آرام روی میز می کوبد) خوب هزار تا موضوع برای چی ؟
حسن : آقا اجا زه ؟ آخه قراره ما نویسنده بشیم دیگه مگه یادتون نیست؟
معلم 🙁 با سر حرف حسن را تایید می کند) چرا یادمه ولی (روبه علی) حالا چرا هزارتا؟
علی : آخه آقا ما می خوایم خیلی نویسنده بشیم دیگه (خنده بچه ها)
معلم : ساکت ! اما برای نویسنده شدن پیدا کردن موضوع اولین قدمه
حسن : آقا اجازه چند تا قدم دیگه باید برداریم تا برسیم ؟
معلم : صبر کن حسن آقا یک شبه نمیشه ره هزار ساله را رفت
اکبر : آقا یعنی قرار هزار سال طول بکشه تا ما نویسنده بشیم ؟کی تا اون موقع زنده می مونه ؟
معلم : نه عزیزم این یک مثل هست یعنی باید پله پله برید بالا
محمد : آقا اجازه از کجا باید بریم بالا ما تو بالا رفتن از درخت اوستاییم (همهمه بچه ها)
معلم : (روی میز می کوبد)
کاظم : آقا امروز صبح جلوی مدرسه یکی از سرویس ها با سرعت اومد نزدیک بود کاشفی را زیر بگیره
معلم : چیزیش شد؟
محمد: نه آقا خیلی خدا رحم کرد آقا رحیم دوید بیرون و نجاتش داد.
معلم : خدارو شکر خوب بچه ها از این جور اتفاق ها یاحتی ماجراهای خوب ،کس دیگه ای هم دیده ؟
کاظم: آقا اجازه دو هفته پیش ما می خواستیم بریم سفر اما درست 3 ساعت قبل از سفر داداش کوچیکمون توی حیاط خورد زمین و دستش شکست (همهمه بچه ها )
معلم : وای چه بد بعدش چی شد ؟
کاظم : آقا اجازه هیچی بابامون بردش بیمارستان و تا شب کارشون طول کشید بعدشم سفر بی سفر(ابراز هم دردی بچه ها)
معلم : واقعا متاسفم ولی خوب مطمئن باش حکمتی توی این کار بوده(گچ را برمی دارد و روی تابلو مینویسد 1- تصادف 2- شکستن دست قبل از مسافرت)
علی : آقا ! غلط نکنم اینم یک پله دیگه از نویسندگی هست نه ؟
معلم : آفرین خودشه حسن آقا خیلی عجله داره که زود ب بالای نردبوم برسه اما این جوری نمی شه چون هرکاری یک رسمی داره اینو یادتون نره
محمد : زکی!! آقا یعنی دست شکستن و تصادف کاشفی میشه نویسندگی ؟ ( همهمه همراه با تایید بچه ها)
معلم : ساکت ! نه پسر خوب اینا میشن سوژه های نویسندگی
حسن : آقا اون روز می خواستیم گل کوچیک بازی کنیم اصغر قا همسایمون توپمون رو پاره کرد اینم می شه یک پله دیگه باشه ؟
معلم : بله ولی اینم می تونه یه سوژه باشه که بعد تبدیل به یک نوشته میشه
علی : (با هیجان) آقا ما همیشه فکر می کردیم نویسنده ها با همه فرق دارن
معلم : آره درست فکر کردی
حسن : (با تعجب) نه بابا ! من و علی که مثل هم هستیم پس هیچ کدوممون نویسنده نمیشیم (خنده بچه ها)
معلم :منظور من از فرق داشتن اینه که نویسنده ها مثل شکارچیا هستن
کاظم : (با نیشخند) هه ذکی از این به بعد یک کالیبر هفت هم بایستی همرامون باشه (خنده بچه ها)
معلم : شما کالیبر هفت همراهتونه (یک خودکار از روی میز برمی دارد و به بچه ها نشان می دهد) اینا ها ببینین …
علی :(با تعجب)آقا اجازه ! نویسند ها با خودکار چه جوری می تونن شلیک کنن ؟
معلم :(با انگشت سرش را می خاراند و نفسی تازه می کند) علی جان وقتی یک نویسنده می تونه با قلمش کتابی بنویسه که یک حکومت ظالم مثلا شاهنشاهی را تا ابد محو کنه این همون شلیکه دیگه (حسن می خواهد ادامه دهد که معلم مانع می شود) نه حسن جان از بحث خارج شدیم ولی خوب متوجه شدید که هر اتفاقی توی زندگی می تونه یک سوژه خوب باشه برای نوشتن حالا من ازتون میخوام برای جلسه بعد هر کدوم چند تا اتفاق خوب را بنویسید و همرا هتون بیارید تا براتون بگم مرحله بعد چی می شه .
کاظم : ای آقا ااا تا ما بخوایم نویسنده بشیم … (صدای زنگ مدرسه … بچه ها با هیا هو از کلاس خارج می شوند . معلم آرام وسایلش را جمع کرده و با لبخند از کلاس خارج می شود نور گرفته می شود.)
ادامه دارد…