آن بیست و سه نفر؛ خاطرات احمد یوسف زاده

اولین روزهای سال 1361 بود. در حالی که از مقابل ساختمان بسیج جیرفت رد می شدم فکر می کردم چطور باید عقب افتادگی تحصیلی را جبران کنم و خودم را به هم کلاسی ها برسانم. در همین حال صدای آهنگران، مثل آهن ربایی قوی مرا از خیابان فرمانداری تا پشت میز برادر نوزایی،  فرمانده بسیج، کشاند.

به اتاق برادر نوزایی رفتم. نشسته بود پشت یک میز چوبی. عینکی با دسته های سیاه و شیشه های قطور روی چشمانش داشت.ریش انبوه و سیاه و لباس سبز با آرم روی جیب، ظاهر یک پاسدار را به او داده بود.

سلام کردم و به او گفتم که تازه از جبهه برگشته ام و تصمیم دارم بنشینم پای کتاب و درسم را بخوانم و حاضر نیستم به جبهه بی عملیات برگردم .گفتم:” برادر نوزایی،تو رو خدا راستش رو به من بگید.این باری عملیات هست یا نیست؟

آقای نوزایی انگار مجاز به افشای اسرار نظامی نبود.با این حال، در مقابل اصرارم گفت: “به امید خدا به زودی یه خبرایی می شه!”

با خودم گفتم حتما عملیات در راه است و گرنه چه خبرهایی ممکن است در جبهه بشود؟ از این گذشته، نوزایی،غیر از اینکه گفته بود به زودی خبرهایی میشود، با نگاه و لبخند و نحوه بیان همان جمله کوتاه انگار هزار بار گفته بود قطعا عملیات داریم.اگر واقعا راست میگویی، برو آماده باش!

قبل از اعزام، دلم می خواست از مادرم برای جبهه رفتن رضایت بگیرم. گمان می کردم راضی کردن او، کار سختی باشد.به روستا رفتم.مادر، مثل همیشه گرم در آغوشم کشید.

بچه کوچکش بودم.مادرم، با هشت بچه صغیر و قد و نیم قد، وقتی من شش ماهه بودم، مرد زندگی اش را از دست داده بود.اما توانسته بود به اتکای ماترک پدر، زندگی ما را آبرومندانه اداره کند.

وقتی موضوع اعزام را با مادرم در میان گذاشتم، دلش انگار پر از غم و غصه شد. آهی کشید و گفت: قربونت برم این روزا توی جبهه بکش بکشه. تو هم که تازه از جبهه برگشتی. برادرات موسی و یوسف و محسن هم که هر کدوم یه بار رفته ان. تو حالا بمون. چند ماه بعد برو.

مادرم راست می گفت. موسی دو ماه قبل در عملیات کرخه نور شرکت کرده بود. من و یوسف و محسن هم تازه از جبهه برگشته بودیم. اصرار بیش از آن را بی فایده دیدم. شاید اگر بیشتر چانه می زدم می توانستم رضایتش را جلب کنم اما هرگز نخواستم دل شکستگی اش را وقتی از رفتن من مطمئن می شود، ببینم. بنابراین موضوع را نیمه تمام و بی نتیجه رها کردم و با گفتن “حالا ببینم چی میشه”به بحث فیصله دادم. وقتی از مادرم جدا می شدم هیچ خللی در تصمیمم برای شرکت در عملیات ایجاد نشده بود اما مادرم فکر میکرد ایجاد شده است. ترجیح دادم بی خبر بروم. این طوری حداقل چشم های اشکبارش را نمی دیدم و وجودم آتش نمی گرفت. با عزم جزم به جیرفت برگشتم.

آن بیست و سه نفر؛ خاطرات احمد یوسف زاده

مردم جیرفت و کهنوج گروه گروه آمده بودند مقابل محل تبلیغات سپاه جیرفت تا رزمندگان را بدرقه کنند. لندکروزی که غرق در پرچم بودو بلند گویی قوی روی سقفش نصب شده بود، سراسر روز در خیابان های شهر خبر اعزام رزمندگان را جار زده بود. آینه و اسپند روی دست مادران و خواهران بدرقه کننده بود و هر کس گرم وداع با خانواده اش. من که بی خبر آمده بودم و میان آن جمعیت کسی را نداشتم، ساک کوچکم را حمایل کرده بودم و جلوی نمایندگی بنز خاور یحیی توکلی ایستاده بودم به انتظار. بعد از سخنرانی امام جمعه، پاسدار جوانی که لیستی به دست داشت، روی پله اول اتوبوس ایستاد و با بلندگوی دستی اسامی اعزامی ها را خواند.

وقتی اسم و فامیلم از پشت یک بلندگوی رسمی، به عنوان کسی که عازم جنگ است، خوانده شد احساس خوبی پیدا کردم.خوشحال بودم. احساس میکردم آن قدر بزرگ شده ام که بتوانم تصمیمی بزرگ بگیرم؛ یعنی ساکم را بر دارم و در راهی قدم بگذارم که پر خطر است.

توی یکی از ردیف های میانی، کنار پنجره نشستم. سرم را از پنجره بیرون بردم و با غروری که آن لحظه همه وجودم را پر کرده بود به احساسات کسانی که در حاشیه خیابان برای اعزامی ها دست تکان می دادند جواب دادم. ناگهان درآن شلوغی متوجه شدم کسی میگفت: “احمد..احمد…” چند لحظه بعد، اتوبوس گوشه ای توقف کوتاهی کرد و سپس راه افتاد. دستی  روی شانه ام نشست.حسن بود.آمده بود داخل اتوبوس. نشست کنار دستم. یکدیگر را در آغوش گرفتیم.

در راه کرمان هیچ احساسی از تنهایی در آن سفر دور و دراز نداشتم. حسن اسکندری هنوز کنار دستم نسشته بود. او هم تصمیم خودش را گرفته بود؛ شرکت در عملیات.

اکبر داداشی

در روستای ما جوانان بالا بلند زیاد بودند اما هیچ کس اکبر نمی شد. وقتی از جبهه برگشتیم، اکبر رفته بود پادگان 05 کرمان برای آموزش. اما در میانه دوره آموزشی مادرش قاصد فرستاده بود که به اکبر بگوید:”تو حالا مرد خونه ای.بعد از مرگ پدرت، دلخوشی من و دو خواهر و سه برادر کوچیکت به توست. اگه رفتی و شهید شدی، تکلیف ما چیه؟ مارو به کی می سپاری؟”

قاصد، این پیغام را به انضمام چند قطره اشک از سر دلتنگی رسانده بود و اکبر با همه عشقی که برای جبهه رفتن داشت، آموزش را رها کرده بود و داشت به روستا بر می گشت که در کرمان به من و حسن برخورد. یک شب با هم بودیم.  روز بعد، برادر کوچکش را به روستا فرستاد و همراه ما عازم جبهه شد! روز اعزام رسیده بود و قاسم سلیمانی که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثاراله را به عهده داشت، دستور داده بود همه نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند.

در دسته های پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم. قاسم میان نیروها قدم می زد و یک به یک آن ها را برانداز می کرد. پشت سرش میثم افغانی راه می رفت. حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر داشتند به سمت ما می آمدند. دلم لرزید.او آمده بود نیرو ها راغربال کند. کوچکترها از غربال او فرو می افتادند. زور بود که از صف بیرونم کند و حسرت شرکت در عملیات را بر دلم بگذارد. دلم می خواست حاج قاسم می فهمید من فقط کمی قدم کوتاه است و گرنه شانزده سال کم سنی نیست! حاج قاسم نزدیک من رسیده بود و من نزدیک پرتگاهی انگار.

با خودم فکر می کردم کاش ریش داشتم.لعنت بر نوجوانی که یقه مرا در آن هیری بیری گرفته بود. باید صورت لعنتی ام را به سمتی دیگر می چرخاندم که حاج قاسم نبیندش. اما قدم چه؟ سخت بود اما روی زانو هایم کمی بلند شدم؛ نه آن قدر که حاج قاسم فکر کند ایستاده ام و نه آن قدر که ببیند نشسته ام. از کوله پشتی ام هم برای رسیدن به مطلوب که فریب حاج قاسم بود، کمک گرفتم. باید آن را همان سمتی می گذاشتم که محل عبور فرمانده بود. با اجرای این نقشه، هم مشکل قدم وهم مشکل بی ریشی ام حل شد. مانده بود دقت حاج قاسم که دقت نکرد. رفت و نام من در لیست نهایی اعزام ماند.

اخراجی ها

گوشۀ زمین چمن، سروصدای اخراجی ها به هوا رفته بود. یکی از اخراجی ها سلمان زادخوش بود. اشک می ریخت و دعوا می کرد. حاج قاسم بالاخره به سخن آمد و گفت: “بچه های کم سن و سال وقتی اسیر میشن عراقیا مجبورشون می کنن بگن ما رو به زور فرستاده اند جنگ! یکی دیگر از اخراجی ها علی رضا شیخ حسینی بود. او فقط شانزده سال داشت. برخلاف سلمان، متین و سنجیده، بی هیچ اعتراضی بیرون رفت.  از صف که خارج شد، کوله پشتی اش را برداشت و به سمت خوابگاه راه افتاد. وقتی لباس پاسداری نو پوشید، فهمیدم او در آن سن و سال، پاسدار است. بعد از پوشیدن لباس سپاه، اسم خط خورده اش را بی هیچ مشکلی بازنویسی کرد و به صف اعزامی ها پیوست.

ایستگاه قطار

ایستگاه قطار غلغله بود. دوباره آینه، دوباره قرآن، دوباره بوی اسپند. برخلاف مراسم بدرقه در جیرفت، در ایستگاه قطار کرمان تنها نبودم. حسن و اکبر هم بودند. جلوی در قطار، پاسدارها با دقت اسامی را از روی لیست می خواندند، اما متوجه نشدند که توی آن شلوغی نوجوان زبل از لابه لای پاهای رزمندگان و کوله پشتی های آن ها داخل قطار خزید،  سراسیمه به آخرین واگن قطار رفت و در کوپه ای خالی، زیر یکی از تخت ها پنهان شد. او سلمان زادخوش بود.

یک ساعت بعد که قطار از ایستگاه زرند گذشت،  سلمان عرق ریزان از مخفیگاهش بیرون آمد. با دیدن او همه خندیدند. حتی پاسدارهای  محافظ قطار هم با دیدن قیافۀ مچاله شدۀ سلمان، جنگ تحمیلی او را پذیرفتند و از آن بی قانونی گذشتند و گذاشتند با قافله بماند تا آخر خط.

اهواز

به فاصلۀ یکی دو ماه، برای دومین بار وارد اهواز شدیم. دیگر این شهر برایم غریب نبود. چند روزی در مدرسۀ شهید رجائی اهواز ماندیم. منظر بودیم فرمان برسد تا تفنگ و مهماتمان را برداریم و برویم خط و در عملیاتی که زمزمه اش همه جا را گرفته بود شرکت کنیم. اما هیچ معلوم نبود این فرمان کی خواهد رسید و این عملیات از چه نقطه ای شروع خواهد شد.

سفر به دشت آزادگان

یکی دو روز مانده بود تا اولین ماه سال 1361 تمام بشود که جابجائی نیروها شروع شد. زود تفنگ هایمان را از اسلحه خانه گرفتیم. لباس های خاکی را پوشیدیم. کوله پشتی ها را حمایل کردیم و در صف نشستیم. ساعتی بعد از اذان ظهر، سوار بر اتوبوس از شهر اهواز بیرون زدیم و در جادۀ بستان پیش رفتیم. مقصدمان پادگان دشت آزادگان بود. طولی نکشید که به حمیدیه رسیدیم و چند دقیقه بعد به ساختمان های چهار طبقۀ پادگان دشت آزادگان. آنجا وسایلمان را توی اتاقی گذاشتیم و منتظر فرمان ماندیم. فقط دو سه روز در دشت آزادگان ماندیم. آنجا وقتمان به آموزش نظامی می گذشت و هر صبح، بعد از نماز، دویدن صبحگاهی داشتیم تا شهر حمیدیه.

به سوی فرسیه

اول اردیبهشت ماه بود. هنوز نمی دانستیم کی قرار است عملیات بشود اما وقتی آیفاها ار راه رسیدند و گردان شهید باهنر را که ما بودیم سوار کردند و از پادگان خارج شدیم، معلوم شد شبی از همین شب ها عملیات شروع خواهد شد.

چهار پنج کیلومتر که از شهر حمیدیه رد شدیم، آیفاها از سمت چپ جاده آسفالت به زیر آمدند و ده کیلومتری در جاده ای خاکی پیش رفتند.  رسیدیم به جایی که یک ردیف درخت گز جاده را تا محوطه ای باز که از قبل در آن چادر زده بودند همراهی می کرد. چادرها خالی بودند و منتظر چادرنشینانی که ما بودیم.

در فرسیه هم مثل همیشه هر روز دویدن صبحگاهی داشتیم. از جاده خاکی و از کنار گزها رد می شدیم.زندگی میان قیل و قال چادرها خوش می گذشت. ورزش صبحگاهی، جلسات دعا و مناجات و نوحه خوانی، جمع شدن اطراف زمین والیبال و تماشای آبشار زدن اکبر داداشی و صادق هلیرودی، بچه رابر، رفتن برای شنا در رودخانه ای که از آن حوالی می گذشت و پریدن از بلندترین شاخه درخت پیر لب رودخانه در آب. این همه، اوقاتی خوش در آن سبزدشت بهاری خوزستان برای ما درست می کرد.

پایان انتظار

روز نهم اردیبهشت سال 1361، وقتی هنوز ساعتی از طلوع آفتاب نگذشته بود، فرمان آماده باش صادر شد. خیلی زود فهمیدیم انتظارها به سر آمده و با فرارسیدن شبی که در راه است، هجوم ما به مواضع دشمن آغاز خواهد شد. دویدیم به سمت تفنگ و خشاب هایمان. کوله پشتی گلوله های آر پی جی را سبک و سنگین کردیم. اگر جا داشت به آن افزودیم و اگر سنگین بود دلمان نیامد از تعدادشان کم کنیم. من فقط سه گلوله داشتم که باید به موقع آن ها را به آر پی جی زن دسته مان که حسن اسکندری بود، می دادم.

صدای اذان ظهر از بلندگوی چادر بزرگی که مسجدمان بود پیچید توی دشت. بعد از نماز، فرمانده آخرین توصیه های جنگی را گوشزد کرد. گفت که اسیرها را نکشیم و اگر خودمان اسیر شدیم دهانمان قرص و محکم باشد.

آیفاها راه افتادند؛ در جاده ای که خورشید در انتهایش سرخ می درخشید. حس جالبی داشتم. لحظه موعود داشت از راه می رسید. ساعات پر رمز و رازی پیش رو داشتیم. فکر می کردم وقتی این آفتاب کم رمق، که دارد در غبار غروب رنگ می بازد، فروبنشیند و صبحی دیگر از مشرق طلوع کند، میان این غروب و آن طلوع چه بر ما رفته است.

شام آخر

رسیدیم به ایستگاه آخر؛ روستایی به نام فرسیه که تازه در سیاهی شب خزیده بود بی هیچ سکنه و کورسوی چراغی.

فرسیه که سالی چند در سکوت زندگی کرده بود آن شب مهمان داشت. آمده بودند دشمن را به خاک خودش و آن روستای عرب نشین را به روزهای خوش گذشته اش برگردانند.

از ماشین ها پیاده شدیم آرام و بی صدا تا باد همهمه را به سه چهار کیلومتر آن طرف تر که دشمن مستقر بود نرساند.

دیروقت بود؛ شاید ساعت صفر شب. وقتش رسیده بود که مهمان های فرسیه بلند شوند و از کنار دیوارهای گلی روستا راهی به نیزار وسیعی که خدا می داند تا کجا پهن بود باز کنند و خودشان را به اولین مواضع دشمن برسانند.

من و حسن و اکبر خداحافظی را گذاشتیم برای بعد؛ فرصتی که معلوم نبود دست می دهد یا نه. در ستونی که نه می دانستم اولش کجاست و نه آخرش به حرکت در آمدم.راه را پیش از ما گروه اطلاعات عملیات هموار کرده بودند وکوچه ای به عرض دو متر ماهرانه در دل نیزار باز شده بود.

ساعتی، نمی دانم، یا چند ساعتی بعد، نیزار تنک شد و به سرزمین همواری رسیدیم که گویی فاصله چندانی تا اولین خاکریز دشمن نداشت. برای رسیدن به اولین خاکریز عراقی ها باید از میدان مین رد می شدیم. گذر آن همه نیرو از میدان مین در شبی تاریک، باید تلفات زیادی می گرفت. اما دو نوار شبتاب مثل کوچه ای تا انتهای میدان مین می رفت. این معبر امن را هم گروه اطلاعات عملیات باز کرده بودند؛ شب های پیش.

جایی که میدان مین تمام می شد، فرمان رسید بی هیچ صدایی روی زمین دراز بکشیم و بی هیچ حرکتی منتظر فرمان آغاز عملیات باشیم با رمز “یا علی ابن ابی طالب”. روی زمین، من و حسن و اکبر سرهایمان را به هم نزدیک کردیم و همدیگر را بوسیدیم و به خدا سپردیم.

آغاز عملیات بیت المقدس

ساعتی پس از نیمه شب دهم اردیبهشت سال 1361 صدای تکبیر، دشت را پر کرد و عملیات رسما شروع شد. وظیفه ما این بود که با یورشی تند مواضع دشمن را تصرف کنیم. طولی نکشید که عراقی ها متوجه شدند در معرض حمله ای ناغافل قرار گرفته اند. رگبار بستند روی سراسر دشت تاریک؛ دشتی صاف که ما با سرعت روی آن به سمت سنگرهای تیربار دشمن می دویدیم.

در آن لحظه هیچ اثری از ترس و اضطراب در وجودم نبود. گاه گلوله آن قدر نزدیک از سرم رد می شد که صفیرش گوشم را کر می کرد و گاه چنان نزدیک تر که باد حاصل از عبورش را روی سر و گردنم احساس می کردم. چه بسیار اتفاق می افتاد که گلوله ای زوزه کشان از چندسانتی متری من رد می شد و در سینه هم رزم کناری ام فرو می رفت و چه صدای عجیبی داشت برخورد گلوله با تن انسان! صدایی مثل کوبیدن مشت گره کرده ای میان شانه های آدمی فربه.

گلوله ها به قربانی هایشان فرصت آه و ناله نمی دادند. فقط یک “آخ” و بعد تمام. از میان هم رزمان بسیاری که اطرافم بر زمین افتادند فقط یک نفر به غیر از آخ کلمه دیگری هم گفت. او گفت: “آخ سوختم! ” و تمام.

عده ای اما تیر کاری نمی خوردند. آن ها حرف های زیادی می زدند که هر تکه ای از آن را یکی می شنید و می گذشت و باقی اش را کسی دیگر.

در طول راه سعی می کردم از حسن و اکبر دور نمانم. در همان دقایق اولیه فریادی در دشت پیچید که “خاکریز اول سقوط کرد.” تکبیر ما بر رگبار دشمن چربیده بود و آن ها فرار کرده بودند، پیش از آنکه اسیر شوند.

از خاکریز اول دشمن عبور کردیم و در دشتی وسیع جلو رفتیم. آسمان پر از خط عبور گلوله بود و صدای تانک ها در تاریکی شب از هر گوشه به گوش می رسید. هنوز سپیده صبح سر نزده بود که خط دوم دشمن را هم تصرف کردیم. عراقی ها بعضی در سیاهی شب غوطه خوردند و به سمت عقب گریختند، تعداد زیادی کشته شدند و جمعی تقریبا بیست نفره هم با فریاد پی در پی “دخیل خمینی، دخیل خمینی”  تسلیم شدند.

در کمرکش خاکریز به تماشای آن جمع ترسان و لرزان ایستادم. سپس پایین آمدم و به یکی از آن ها که به گریه افتاده بود دو کلمه به عربی گفتم: “لا تخف.” این را پشت خط در جزوه ای خوانده بودم که تعاون سپاه توزیع کرده بود. در آن جزوه ها مکالمات ساده عربی آموزش داده می شد تا رزمنده ها اگر اسیری گرفتند بتوانند با او ارتباط برقرار کنند.

گفتن عبارت “لاتخف” در آن لحظه های دهشت بار برای سرباز عراقی مثل نسیم خنکی بود که در هوهوی لواری گرم به تشنه ای بوزد؛ زنده شد انگار.

سپیده صبح مثل همه جای دنیا، جبهه پر آتش ما را هم آرام آرام روشن می کرد. به سمتی که گمان می کردیم قبله است با لباس رزم و پوتین به نماز ایستادیم؛ با تیمم بر خاک.

هوا که روشن شد از مکالمات فرمانده گروهان، ناصر رنجبر، پشت بی سیم، تازه فهمیدیم دنیا دست کیست. از آن سوی خط نامرئی بی سیم کسی می گفت: “تیپ نور  که باید از سمت راست شما وارد عمل می شد، موفق به شکستن خط نشده. شما هم بیش از حد جلو رفتید. ناصر گفت: “خب یعنی چی؟” صدا گفت: “یعنی اینکه شما در محاصره اید. اما اگه صبر کنید، نیروی کمکی براتون می فرستیم! “

وقتی آفتاب روز دهم اردیبهشت سال 1361 بالا آمد و دشت سوراخ سوراخ از شلیک خمپاره و توپ و آر پی جی را روشن کرد، خودمان را پشت خاکریز بلندی دیدیم که از پیش و پشت به دو دشت صاف و پهناور مشرف بود. در هر دو دشت، نیروهای دشمن مستقر شده بودند و ما آن وسط گیر افتاده بودیم. ناکامی تیپ نور کار دست ما داده بود. دشمنی که از پشت سر به ما شلیک می کرد همان بود که شب قبل باید با حمله تیپ نور عقب می نشست، اما حمله ناموفق آن ها زحمات حاج قاسم، فرمانده تیپ ما، را به باد داده بود. حالا دشمن جامانده در پشت سر ما را درتیررس خود داشت.

ساعتی بعد یکی از بچه های گردان خبر بدی آورد.

-عراقیا با یه عالمه تانک دارن پاتک می زنن!

با احتیاط خودم را به تاج خاکریز رساندم. خبر درست بود. تانک های دشمن با آرایش نعل شکل آرام آرام به ما نزدیک می شدند.

آفتاب رسیده بود وسط آسمان که حسن اسکندری و چند آر پی جی زن دیگر متوجه شدند در آخرین نقطه خاکریز حجم آتش دشمن کمتر است. آنجا جای خوبی برای زدن تانک های مهاجم بود. حسن بلند شد. اکبر را هم با خودش برد. اما به من گفت: “فعلا به گلوله های تو نیازی نیست. هر وقت لازم بود خبرت می کنم.”

تا آن لحظه تعداد زیادی از نیروهایمان شهید شده بودند. بین من و دوستانم فاصله افتاده بود؛ البته نه آن قدر که متوجه زخمی شدن اکبر نشوم. دشمن که متوجه نفوذ آر پی جی زن ها به قسمت انتهایی خاکریز شده بود، آتش خود را روی آن نقطه بیشتر کرد. به سختی خودم را به بچه ها نزدیک تر کردم.دویدم.حسن از انتهای خاکریز با تندی فریاد زد: “احمد نیا. اینجا خطرناکه.” اما رفتم. وقتی رسیدم رنگ به رخسار اکبر نمانده بود. گلوله کالیبر در رانش نشسته بود. باید جابجا می شدیم. اکبر روی پای خودش راه افتاد اما بیشتر از ده قدم نتوانست از مهلکه دور شود.

حسن دوباره از جا بلند شد و رفت. با رفتن او احساس بدی پیدا کردم. داشتم نگران حسن می شدم که دیدم از دور دارد می آید؛ با دست پر.

زخمش را محکم بستیم. در این لحظه هلی کوپتری در آسمان ظاهر شد. از خوشحالی پر درآوردم انگار. گفتم: “اکبر جان، نگران نباش. هلی کوپتر امداد الان سوارمون می کنه. می بریمت بیمارستان انشاءالله.”

هلی کوپتر که با ارتفاع کمی پرواز می کرد، بالای سر ما چرخی زد. پرچم حک شده زیر آن کاملا دیده می شد؛ با رنگ های سفید، قرمز، سیاه و سه ستاره در میان آن! با دیدن پرچم عراق امیدم به نجات از دست رفت.

با دور شدن هلی کوپتر یکباره صدای توپ و خمپاره دشمن خاموش شد. ما شکست خورده بودیم. نیروهای گردانمان یا اسیر شده بودند یا شهید. انگار خلبان و سرنشینان هلی کوپتر عراقی هم به همین نتیجه رسیده بودند و به نیروهایشان دستور داده بودند دیگر آتش نریزند.

دشت ناگهان در سکوتی وهم آلود فرو رفت.

توی آن دشت انگار جز من و حسن و اکبر کسی نمانده بود. همه شهید شده بودند. داشتیم به راهی برای گریز از آن مهلکه فکر می کردیم و آرام آرام اکبر را با خودمان می بردیم که سربازی عراقی از پشت خاکریز پیدا شد و لوله تفنگش را به سمت ما نشانه گرفت.

خداحافظی با آزادی

همه راه ها به جز راهی که به اسارت ختم می شد، یکی بعد از دیگری بسته شده بود.

سرباز عراقی تفنگش را به سمت من و حسن که اکبر را با خود می بردیم، گرفت. دستور داد اکبر را روی زمین بنشانیم. نشاندیم. سرباز خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم را نگاه می کرد.

نگاهش پر بود از ترحم. داشت به عربی چیزهایی می گفت. فقط معنای “طفل صغیر” را از همه حرف هایش فهمیدم. نزدیک آمد و صورتم را بوسید و گفت: “الله کریم!” این لفظ امیدوار کننده را سرباز عراقی درست همان جایی به من گفت که شب قبل من به اسیر عراقی گفته بودم “لا تخف” و او به زنده ماندن امیدوار شده بود. روزگار چقدر زود کار من را جبران کرده بود!

در همین حال سرباز عراقی دیگری سر رسید. در یک نگاه فهمیدم سرباز تازه از راه رسیده هیچ شباهتی به سرباز اولی ندارد. چشمش که به اکبر افتاد لوله تفنگش را گرفت به سمت او و انگشتش را گذاشت روی ماشه. من و حسن افتادیم به التماس. سرباز اولی هم جلو رفت و با اوقات تلخی مانع کارش شد.راهش را گرفت و رفت.

به فاصله پنجاه متر دورتر از جایی که ایستاده بودیم جمعی از نیروهایمان به اسارت دشمن درآمده بودند. پشت سرشان ده ها سرباز عراقی مسلح راه می رفتند.

اولین سیلی اسارت

کاروان اسرا از ما دورتر و دورتر می شد. سرباز عراقی می خواست ما را به بقیه اسرا برساند. عاقبت توانست راننده نفربری را که داشت دو درجه دار مجروح عراقی را به پشت خط منتقل می کرد راضی کند که ما را هم با خودش ببرد. به سختی اکبر را روی نفربر گذاشتیم.حرکت کردیم به سمتی که کاروان اسرای گردانمان را پیاده می بردند. از کنارشان عبور کردیم. نتوانستم از میان آن چهره های پر خاک و خون و آن دست ها که به اجبار بر سر گذاشته شده بودند و به جلو رانده می شدند، کسی را بشناسم.

ساعت تقریبا دو بعدازظهر بود. ماموریت نفربر ما تمام شد. پیاده شدیم و این بار گذاشتنمان بالای آیفایی که از راه رسیده بود.

نیم ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم به یکی دیگر از خطوط پشتی عراقی ها. به دستور، پیاده شدیم. اکبر را هم با احتیاط گذاشتیم روی زمین. انگار بی هوش بود. چشمانش بسته بود اما لرزش پلک هایش نشان می داد زنده است.

یک جیپ ارتشی از راه رسید و دو افسر تنومند از آن پیاده شدند. گفتگوهایشان که تمام شد یکی از افسرها به سمت من و حسن آمد و دستور داد سوار شویم.

اول من سوار شدم. بعد حسن  نشست و خودش را به من چسباند تا جایی برای اکبر باز شود اما در ماشین بسته شد و دنیایی دلهره ریخت توی وجودمان. با ناله و التماس از افسر تنومند خواستیم دوستمان را از ما جدا نکند. او چیزهایی گفت که متوجه نشدیم. برای اینکه منظورش را به ما بفهماند اشاره کرد به اکبر. بعد سرش را خواباند کف دستش و یک لحظه چشمانش را بست. این طور برداشت کردیم که می گوید: “او باید روی تخت بیمارستان بستری شود.” و این خبر خوشی برای من و حسن بود.

در راه از شدت اندوه حرفی میانمان ردوبدل نشد. ساعتی نگذشته بود که میان محوطه ای وسیع که جا به جایش سنگرهای بزرگ و کوچک دیده می شد، از ماشین پیاده مان کردند. سربازان عراقی با زیرپوش و دمپایی جلوی سنگرهایشان به تماشای ما ایستادند. آن ها هم از دیدن من تعجب کرده بودند. یک نفرشان دوید سوی سنگر و با یک دوربین عکاسی برگشت. ایستاد کنارم و عکس یادگاری گرفت.

بازجویی

به سنگری بزرگ و محکم رسیدیم. برای داخل شدن به آن باید از راهروی تنگ و درازی می گذشتیم. داخل سنگر هیچ شباهتی به سنگر فرماندهان ما نداشت؛ میز بزرگ چوبی وسط و چند صندلی اطرافش. یک سرهنگ خوش لباس نشسته بود آن بالا و یک ستوان جوان هم رو به رویش. سرهنگ لحظه ای نگاهش را انداخت روی من و خوب براندازم کرد. برگشت به طرف من و با زبانی که به سختی می شد فهمید فارسی است شروع کرد به صحبت کردن.

-اسمت چیه؟

-احمد.

-اسم پدرت؟

-محمد

-چرا آمدی با ما جنگ کنی؟

جواب ندادم.

-چقدر نیرو پشت خط دارید؟

-خبر ندارم. ما یه گروهان بودیم که همه شهید یا اسیر شدن.

-چندتا تانک داشتید؟

-من نیروی پیاده ام. ما رو شبونه به منطقه آوردن. توی تاریکی شب، هیچ تانکی ندیدم.

-فرمانده شما کی بود؟ اون هم اسیر شد؟

سوال سختی بود. فرمانده ما احمد شول بود و معاونش محمدرضا حسنی سعدی. در محاصره که بودیم احمد شول میانمان نبود؛ ولی حسنی سعدی را ساعتی قبل از اسارت دیده بودم. در آموزش های نظامی و توصیه های قبل از عملیات یاد گرفته بودیم اگر روزی اسیر شدیم و اسم فرماندهمان را پرسیدند چه جوابی بدهیم. آن توصیه آن روز به کارم آمد.

-فرمانده مان رحیم طالقانی بود که صبح شهید شد.

راست بود. طالقانی فرمانده دسته ما بود که چند ساعت قبل شهید شده بود.

-اگه دروغ بگی، می دهم اعدامت کنن!

-دروغ نمی گم.

از راهی که آمده بودیم برگشتیم. نوبت حسن شد. او هم رفت، بازجویی شد و برگشت. چشمهایمان را بستند و به سمتی بردند.

از شیب ملایمی پایین رفتیم و به دستور در جایی نشستیم.بیش از یک ساعت آنجا ماندیم. پاهایم خسته شده بود. تکانی خوردم. آرنجم به کسی خورد. گفتم: حسن تویی؟

-ها احمد. منم.

-حسن!

-ها؟ چیه؟

-می گم تو فکر می کنی تا کی اسیر باشیم؟

-دست خدایه.

-ولی به نظر من حالا حالاها اسیریم. شاید هم یه سال در اسیری بمونیم.

-هر چی خدا بخواد.

با صدای پای کسی که به طرفمان آمد گفت و گوهایمان نیمه تمام ماند.

حرکت به سوی بصره

با همان چشم های بسته سوار شدیم و حرکت کردیم. توی ماشین عراقی ها چشم بندهایمان را باز کردند. دو ساعت پیش از غروب آفتاب، جایی پیاده شدیم. آنجا توی دشتی هموار، همه اسرای گردان ما و گردان های دیگر روی زمین نشسته بودند. با دست های بسته.

پیاده مان کردند و گذاشتند قاطی دیگر اسرا بشویم. میان حلقه ای از سربازان عراقی با کلاه های سرخ. در نگاه اول کسی را نشناختم. اما زیاد نگذشت که چهره محمدرضا حسنی سعدی، معاون گردانمان را شناختم.

آن طرف تر مجید و رسول ضغیمی، دو پسرعموی کرمانی را کنار هم دیدم. محمدرضا اشرف و علی محمدی و سلمان زادخوش هم بودند. به این ترتیب دست روزگار بچه های چادر ما را دوباره به هم رسانده بود.

دم غروب، ده آیفای ارتش عراقی از راه رسید. دستور آمده بود اسرا را سوار کنند. با عجله و خشونت ما را به سمت آیفاها تاراندند. مجروح ها را پرت می کردند کف آیفا؛ بی ملاحظه.

سعی می کردم از حسن جدا نشوم. به سرعت خودمان را به اولین آیفا رساندیم و سوار شدیم. ظرفیت که تکمیل شد یکی از سربازان مسلح عراقی نشست بغل دست من که کنار در نشسته بودم.

حرکت که کردیم، به حرف آمد و به فارسی گفت: “اسمت چیه؟”

-احمد.

سر تا پایم را با دقت نگاه کرد. بعد سری تکان داد تا گفته باشد خیلی برای من متاسف است که با این قد و قیافه آمده ام جبهه.

رفتار پرترحم آن اولین سرباز، نگاه پر تعجب سربازانی که ساعتی پیش جلوی سنگرهایشان به تماشایم ایستاده بودند، صحبت های فرمانده عراقی توی سنگر و دل سوزاندن این سرباز عراقی که نگهبان گروه ما بالای آیفا بود، همه و همه باعث شد مطمئن شوم قیافه من به یک سرباز جنگی نمی خورد و شاید حق با حاج قاسم سلیمانی بود که روز اعزام مرا از صف بیرون بکشد.

آیفا داشت تخته گاز به سمت جایی پیش می رفت که خورشید غروب می کرد.

-خالو احمد…

صدای سرباز عراقی بود که کنارم نشسته بود. هنوز آن حس ترحم را داشت. گفت: خالو احمد، برو خدارو شکر کن کشته نشدی. با همین یک جمله فهمیدم عرب نیست، کرد بود.

در آن لحظه جوابی نداشتم به او بدهم. چهل و هشت ساعت بود چشم روی هم نگذاشته بودم. سرم سنگین شده بود. چشم هایم می سوخت.

سرباز مهربان که متوجه خستگی و بی حوصلگی ام شده بود یک جمله گفت و مرا به حال خودم گذاشت.

-الان می رسیم بصره. اونجا به شما آب و غذا میدن.

 

بصره

نمی دانم چقدر از راه را رفته بودیم که دستی خورد روی شانه ام. باز همان سرباز کرد عراقی بود. رسیده بودیم به اول شهر بصره و او اصرار داشت خانه ها و خیابان های بصره را ببینم.

-هی خالواحمد، بلند شو ببین. رسیدیم بصره. نگاه کن آدما رو.

آیفا سر پل بزرگ بصره ایستاد. مردمی که در حال عبور و مرور بودند زود فهمیدند مسافران خودروهای نظامی که با استیشن های شیشه دودی اسکورت می شوند، اسیران ایرانی اند. آن ها دور آیفا تجمع کرده بودند و برای دیدن ما یکدیگر را کنار می زدند.

شبی در بصره

وقتی کاروان اسرا بعد از دقایقی توقف، دوباره راه افتاد، هوا تقریبا تاریک شده بود و کشتی های روی رود چراغ هایشان را روشن کرده بودند. دلم حسابی گرفته بود. حسن هم توی خودش بود. داشت انعکاس نور چراغ های شهر را روی رود که انگار ایستاده بود، تماشا می کرد. با آرنج زدم به پهلویش و گفتم: حسن، شام غریبانی که می گن همینه؟ خندید؛ خنده ای خشک و خسته که سرشار از اندوه بود. آهی کشید و گفت: معلوم نیست الان اکبر کجایه؟ خدایا هر کجا هست خودت نگهدارش باش.

آیفاها از خیابان های بصره که داشتند خلوت می شدند عبور کردند و مقابل پادگانی ردیف ایستادند. پیاده شدیم. فیلمبردارانی که لباس نظامی به تن داشتند همه جا را غرق نور کرده بودند. شعاع تند و سفید نورافکن ها می افتاد روی سیب های درشت و صندوق های نان. هر اسیر تا می خواست نانی و سیبی بردارد و از آن در مشبک عبور کند از هر دو سو در کادر دوربین های تلویزیونی عراق قرار می گرفت.

سیب درشتی برداشتم و نانی که عراقی ها به آن “سمون” می گویند. به سالنی بزرگ رسیدم. هر صد یا صدوپنجاه نفرمان را داخل سالن جای دادند. سپس در بسته شد و کسی قفلی بزرگ روی آن را انداخت.هر کس گوشه ای نشست روی کف سیمانی سالن.قبل از هر چیز باید روزه بیست و چهار ساعته را بانان و سیب افطار می کردیم. با دستی که هنوز به خون اکبر سرخ بود سیب سبز را برداشتم و گاز زدم. نان اما قابل گاز زدن نبود.ساعتی با حسن از پیش آمد تلخی به اسم اسارت حرف زدیم. بعد روی همان سیمان های سفت و سرد به خواب رفتیم؛ راحت تر از پادشاهی که در بستری از پر قو خوابیده باشد!

نیمه های شب با های و هوی عراقی ها و به هم خوردن در زندان از خواب پریدیم. باید می رفتیم به اتاق بازجویی؛ یکی یکی. آنجا دو افسر عراقی با کمک یک مترجم عرب سوالاتی پرسیدند مشابه آنچه ظهر فرمانده عراقی در سنگر پرسیده بود. سعی کردم جواب هایی مشابه بدهم که بعدها توی دردسر نیفتم.

باز هم گفتم که فرمانده مان شهید شده و گفتم به دلیل تاریکی شب تانک ها و ادوات خودی را ندیده ام و از تعداد نیروهای شرکت کننده در عملیات هم بی اطلاعم.

افسر عراقی برای اینکه مطمئن شود راست می گویم، تمام قد روبه رویم ایستاد. دست سنگینش را بالا برد و محکم کوبید بیخ گوشم. توی چشم هایم دو سیم فشار قوی برق اتصال کردند و توی گوش هایم انگار طوفان به پا شد: هو… هو… هو…

افسر عراقی یک بار دیگر سوال هایش را تکرار کرد. می خواست بداند از آن کشیده آبدار نتیجه بهتری گرفته است یا نه. جواب های من اما همان ها بود که قبلا تحویلش داده بودم. مشخصاتم را به عنوان نیروی بسیجی ثبت کرد و از اتاق بازجویی بیرونم انداخت. نوبت حسن شد. او هم رفت و جواب های صبح را تکرار کرد و چند سیلی و مشت و لگد خورد و برگشت.

دیگر می توانستیم راحت بخوابیم. درد گوش هم نتوانست خواب را از چشمم بگیرد. پادشاه دوباره در بستری از پر قو به خواب رفت!

طلوع صبح اسارت

از مناره های مسجدی در آن حوالی صدای اذان صبح بلند بود. بیدار شدم. همه بیدار شده بودند. با تیمم به نماز ایستادیم.

به سوی بغداد

ظهر سربازی داخل شد با یک گونی نان و سطلی آب. ناهار خوردیم و نماز خواندیم و دوباره همهمه حرکت افتاد توی عراقی ها. اتوبوس ها را از پشت پنجره دیدم که به انتظار ایستاده بودند. از کنار حسن دور نمی شدم. وقتی اسم او را قبل از من خواندند دلم هری ریخت پایین. اما چند دقیقه بعد اسم مرا هم خواندند.

به سرعت به سمت اتوبوسی که سرباز عراقی نشانم داد دویدم. از پله بالا رفتم. صدایی شنیدم که گفت: احمد!

حسن بود. صندلی کناری اش خالی بود. رفتم نشستم و خدا را شکر کردم.دم غروب بود که از بصره بیرون زدیم.

بغداد

آفتاب تازه طلوع کرده بود وقتی وارد اولین خیابان بغداد شدیم. مقابل در بزرگی ایستادیم که دو طرفش دو قبضه توپ قدیمی دیده می شد و پشت هر توپ یک کیوسک نگهبانی. گویا به مقصد رسیده بودیم. آنجا یک محوطه نظامی وسیع بود. در آن پادگان بزرگ که بعدها فهمیدم ساختمان وزارت دفاع عراق است، سربازان کلاه سرخ، با پوشه ای زیربغل، میان ساختمان های متعدد در رفت و آمد بودند.

وارد شدیم. توی زندان بوی نم می آمد. آن زندان سه گوش ده دوازده متری گنجایش همه ما را نداشت. چفت هم نشستیم، در آن فضای گرم و بسته. چه زجری می کشیدند زخمی ها. جاگیر که شدیم چشمم افتاد به دو افسر ایرانی که از قبل آنجا بودند. با لبخندی کم رمق به ما خوش آمد گفتند. غیر از آن ها مرد دیگری هم بود که به نظر می رسید درجه بالاتری دارد. او را “جناب سرهنگ تقوی” صدا می زدند. با پایی که تا کمر در گچ بود، روی تشک پنبه ای و کهنه ای نشسته بود. اسیر بود ولی ابهت نظامی اش را همچنان با خود داشت.

یک مرد عرب

در زندان با صدایی خشک بسته شده بود و ما داشتیم خفه می شدیم از گرما. کسی محکم کوبید به در. گروهبانی عراقی از آن طرف دریچه صدا می زد: صالح… صالح

مردی حدودا چهل ساله که گوشه زندان کنار جناب سرهنگ نشسته بود از جا بلند شد و سراسیمه به سمت دریچه دوید. سرباز عراقی پشت دریچه، بلند و پرخاشگر چیزهایی به او گفت. صالح برگشت به طرف ما و با لهجه غلیظ عربی فریاد زد: این سرباز عراقی می گه شما باید به سه گروه تقسیم بشن. ارتشیا یه طرف، بسیجیا یه طرف، پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.

صالح داشت به ما کد می داد. می گفت که پاسدار بودن در اینجا گناهی بزرگ است و اگر پاسداری میان ما هست اینجا باید خودش را بسیجی یا ارتشی معرفی کند.

فؤاد

خیلی زود عملیات تشکیل پرونده شروع شد. اسرا یکی یکی از زندان خارج می شدند. مقابل دوربین پولاروید یک عکاس نظامی، کنار دیوار سیمانی زندان می ایستادند تا عکسی فوری بگیرند و همان جا ضمیمه پرونده شان بشود.

نوبت بازجویی من رسید. برخلاف دیگران که در همان محوطه زندان بازجویی می شدند گروهان عراقی مرا از آنجا خارج کرد. نمی دانستم مرا به کجا می برند و چه نقشه ای برایم دارند. همه چیز و همه جا مخوف و وهمناک بود. در آن لحظه راستش ترسیده بودم.

به یکی از همان اتاق ها منتقل شدم. یک چوب فلک کنار چند کابل قطور گوشه اتاق روی زمین افتاده بود. سربازی وسط اتاق ایستاده بود. مردی کوتاه قد که بعدها فهمیدم اسمش فؤاد است، روی لبه تخت نشسته بود. داشت با دکمه های ضبط صوت کتابی جلد چرمی اش ور می رفت. به دستور نشستم کف اتاق. به فاصله کمی از فؤاد که می رفت نوار کاستی بگذارد توی ضبط صوت.

میکروفن ضبط صوت را وصل کرد. جدی به من نگاه کرد و پرسید: اسمت چیه؟

-احمد.

-اهل کدوم استانی؟

-کرمان.

او فارسی صحبت می کرد، دقیقا با لهجه عرب های جنگ زده ای که با شروع جنگ در اردوگاه 500 دستگاه کرمان ساکن شده بودند.

–آقای احمد شما چند سالته؟

-هفده سال.

دو شاخه سیم ضبط را داخل پریز برق کرد و بعد خیره شد به چشم هایم و کمی عصبانی و البته متعجب پرسید: هفده سال؟!

گفتم:بله.

گفت: ببین من کار ندارم واقعا چند سالته؟ من می خوام صدات رو ضبط کنم این تو. و ادامه داد: وقتی ازت می پرسم چند سالته میگی سیزده سال. وقتی هم ازت می پرسم چرا اومدی جبهه، می گی به زور فرستادنم. فهمیدی؟ خلاص!

دلم هری ریخت پایین. ماجرای روز اعزام آمد جلوی چشمم و صدای قاسم سلیمانی.

-عراقیا بچه های کم سن و سال رو وقتی اسیر می شن مجبور می کنن بگن ماها رو به زور فرستادن جبهه.

دلم را قرص کردم. از خداوند و حضرت زهرا کمک خواستم و با قاطعیت در جواب فؤاد گفتم: ولی من هفده سالمه. کسی هم من رو به زور نفرستاده جبهه. فؤاد گر گرفت انگار. بلند شد ایستاد. لحن دلسوزانه ای در سخن گفتن پیش گرفت. گفت: این حرفا رو خمینی تو کله ت کرده یا خامنه ای یا رفسنجانی؟ ببین بچه! دوست ندارم تو کتک بخوری. من خودم ایرانی ام. اگه به حرفم گوش ندی، این اسماعیل (اشاره کرد به گروهبان گنده عراقی) رحم نداره. می زنه لهت می کنه!

کابل قطوری توی دست اسماعیل بود و داشت ما را نگاه می کرد. وقتی فهمیدم فؤاد ایرانی است نفرتم از او بیشتر شد.

ترجیح دادم سکوت کنم. فؤاد سکوتم را نشانه رضایت تلقی کرد و امیدوار شد. میکروفن را برداشت. می خواست دکمه ضبط را فشار دهد که گفتم: من نمی گم سیزده سالمه، هفده سالمه.

پیشانی به عرق نشسته اش را محکم پاک کرد و گفت: خب حالا که حرف توی کله ت نمی ره برو بیرون که وقت بقیه گرفته نشه.

اسماعیل خم شد، پشت پیراهنم را گرفت، بلندم کرد و از اتاق انداختم بیرون.

توی کوچه کنار دیوار نشستم. روبه رویم سلمان زادخوش به انتظار نشسته بود تا نوبتش برسد. فرصت کوتاهی دست داد تا سلمان بپرسد آن تو چه خبر است. در همین حال سرباز عراقی سلمان را به طرف اتاق فؤاد برد. او می رفت و معترضانه می گفت: اگه بکشنم هم نمی گم سیزده سالمه. من بیست سالمه! اصلا حالا که این طوره من زن هم دارم!

طولی نکشید که سلمان، همان که در ایستگاه کرمان زیر صندلی قطار قایم شد تا بتواند بیاید جبهه، ضرب خورده و به هم ریخته از اتاق بیرون انداخته شد. محمد صالحی را که تازه با یکی از سربازان عراقی آمده بود، بردند توی اتاق. مصاحبه با او هم با کتک و شکنجه همراه بود. از اتاق که بیرون آمد دوباره نوبت من رسید.

دست و پایم از ترس می لرزید. اگر می گفتم سیزده ساله ام و به زور آمده ام جبهه، به عذابی درونی مبتلا می شدم. اگر هم نمی گفتم که تکلیفم روشن بود.

یک بار دیگر به امید اینکه بر سماجت فؤاد غلبه کنم، بخت خودم را آزمودم. سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: نه من هفده سالمه.

فؤاد دستش را گرفت زیر چانه ام و سرم را بالا آورد. ناگهان ضربه محکمی میان شانه هایم نشست. پشت بند آن ضربه که ناغافل خورده بودم بارانی از کابل روی بدن و سر و صورتم فرود آمد.

به پشت افتاده بودم روی زمین و دست و پایم به حکم غریزه در هوا می چرخید تا مانع اصابت کابل به صورت و چشمانم بشود. فؤاد ایستاده بود. چند لحظه بعد فرمان توقف شکنجه را صادر کرد. او یک بار دیگر نزدیک من نشست و این بار دست به شکنجه ای سخت تر زد. به زبان فارسی با زشت ترین الفاظ بنا کرد به فحش دادن. نامرد با وقاحت به مادرم و خواهرم فحش داد.

یک لحظه به ذهنم رسید درست نیست بر سر اینکه سیزده سال دارم یا هفده سال با این مرد بی رحم چانه بزنم. داشتم مصلحت اندیش می شدم که فؤاد پرسید: بالاخره می گی یا بگم ببرن اعدامت کنن؟

کاملا نه، اما کمی کوتاه آمدم. گفتم: می گم شونزده سالمه. فؤاد راضی نشد و دوباره با اشاره ای که به مردعراقی کرد، کابل بالا رفت. دوباره همه چیز از اول شروع شد. این بار دیگر فؤاد که وقت زیادی برای سروکله زدن با من نداشت، کوتاه آمد و گفت: اصلا بگو چهارده سالمه. باید خودم را خلاص می کردم. اما نه آن قدر که حرف، حرف فؤاد بشود. گفتم: می گم پونزده سالمه.

یک بار دیگر فؤاد فحشم داد. اما بالاخره قبول کرد. ضبط صوتش را برداشت. دکمه قرمزش را فشار داد. منصرف شد. ضبط صوت را خاموش کرد. می دانست اگر با آن حال کتک خورده با من مصاحبه کند صدای خسته و گریه آلودم همه چیز را برای شنونده های رادیوی بخش فارسی بغداد لو می دهد و مخاطبانش متوجه اجباری بودن آن مصاحبه خواهند شد. ضبط صوت را خاموش کرد تا از من بخواهد آبی به سر و صورتم بزنم.

مقداری آب به صورتم زدم. سرانجام فؤاد دکمه ضبط صوت را فشار داد. میکروفن را گرفت جلوی دهانش و پس از مقدمه ای کوتاه از من پرسید: بچه جان، خودتون رو معرفی کنید و بگید چند سالتونه؟ خودم را معرفی کردم و گفتم پانزده ساله ام. فؤاد پرسید: چطور شد که شما به جبهه آمدید؟ او انتظار داشت بگویم مرا به زور به جبهه آورده اند؛ اما گفتم: جبهه به نیرو نیاز داشت. اعلام کردن هر کی می تونه بیاد. من هم اومدم.

فؤاد جواب هیچ یک از سوال هایش را آن طور که می خواست نگرفته بود. از طرفی حوصله نداشت بازی را از اول شروع کند. ناگزیر ضبط صوتش را خاموش کرد، چند فحش دیگر هم نثارم کرد و از اسماعیل خواست مرا به زندان برگرداند.

مثل فرماندهی که در عملیات جنگی بزرگی دشمنش را مجبور به شکست کرده باشد به زندان برگشتم.

اول ماجرا

اگر همه چیز به حالت عادی پیش می رفت، من همراه حسن اسکندری و بقیه بچه های گردانمان به اردوگاه اسرا منتقل می شدیم. اما وقتی فیلم اسرای ایرانی که در بصره با نان و سیب پذیرایی می شدند، از تلویزیون دولتی عراق پخش می شود، صدام حسین، رییس جمهور عراق، پای تلویزیون می نشیند. پخش تصویر چند اسیر نوجوان ایرانی که من هم یکی از آن ها بودم صدام را به صرافت می اندازد به حیله ای دست بزند. فرمان می دهد اسرای کوچک را به اردوگاه نفرستند!

دستور صدام به رییس زندان، ابووقاص، رسیده بود. او اسرای کم سن و سال را به مدد عکس و مشخصات پرسنلی شان که در پرونده ها موجود بود شناسایی کرده و اسم هایشان را در لیستی جداگانه نوشته بود.

صدای باز شدن قفل در به گوش رسید. اسماعیل، همان گروهبانی که کتکم زده بود داخل شد و از روی لیستی که دستش بود اسمم را صدا زد. تا چشمش به من افتاد برگشت به طرف صالح و چیزهایی گفت و خواست در را پشت سرش ببندد. صالح اما اصرار کرد گروهبان قدری صبر کند. بعد به من گفت: می گه صدام تصمیم گرفته اسرای کم سن و سال رو آزاد کنه. ولی این بچه همین الان اصرار داشت که هفده سالشه. نیم خیز شدم و گفتم: راست گفتم. من که بچه نیستم. گروهبان داشت در را می بست که جناب سرهنگ پای گچ گرفته اش را دو دستی جابجا کرد و با صدای بلند صالح را صدا زد.

-آقا صالح نذار بره. بگو این بچه میگه من اشتباه کردم. می خواد برگرده ایران. صالح حرف های سرهنگ را برای گروهبان عراقی ترجمه کرد. او هم جلوی اسم من علامتی زد و رفت. در که بسته شد حسابی از جناب سرهنگ طلبکار شدم. گفتم: مرد حسابی، من کی خواستم برگردم ایران؟ سرهنگ تقوی با لحنی پدرانه گفت: پسرجان، حالا زده به کله رییس جمهور اینا که شما رو آزاد کنه. تو باید خدارو شکر کنی.  شاید واقعا آزادتون کردن. اینا به خاطر تبلیغات هم که شده شما رو آزاد می کنن. مطمئنم.

توی دلم کلی بد و بیراه به سرهنگ حواله کردم. جنگیده بودم، تیر شلیک کرده بودم، اسیر شده بودم و چند دقیقه قبل از آن کلی کتک خورده بودم. زورم می آمد بگویند تو بچه ای و باید برگردی پیش مادرت!

آن بیست و سه نفر

از بیرون صدای اتومبیل هایی که از خیابان می گذشتند به گوش می رسید. غروب شده بود. یک بار دیگر در زندان باز شد. گروهبان کاغذی به صالح نشان داد و چیزهایی به او گفت. صالح برگشت به طرف ما و گفت: افرادی که اسماشون خونده می شه بلند شن بیان بیرون. گروهبان شروع کرد به خواندن: محمد ساردویی، رضا امام قلی زاده، جواد خواجویی، احمد علی حسینی، محمد باباخانی، سلمان زادخوش، مجید ضیغمی، منصور محمودآبادی، حمید تقی زاده، ابوالفضل محمدی، یحیی کسایی نجفی، حسن مستشرق، حسین قاضی زاده، یحیی دادی نسب قشمی، سید عباس سعادت، حمیدرضا مستقیمی، عباس پورخسروانی، علی رضا شیخ حسینی، حسین بهزادی، سید علی نورالدینی، محمد صالحی، محمود رعیت نژاد، احمد یوسف زاده.

چسبیده به زندان اتاق کوچکی بود مخصوص نگهبان ها. همه مان را بردند آن جا. در را هم پشت سرمان بستند. نگاهی به یکدیگر انداختیم. اولین چیزی که توی چشم می زد چهره های بچه گانه و قدهای کوتاهمان بود و صورت های صاف و بی مو. این فصل مشترک همه مان بود.

بزرگترین مان فقط نوزده سال داشت. از میان آن جمع بیست و سه نفره عباس پور خسروانی، مجید ضیغمی، سلمان زادخوش و علی رضا شیخ حسینی را می شناختم. همه شان زخمی بودند.

ساعتی از ورودمان به اتاقک نگهبان ها نگذشته بود که یکی خبر داد دارند بچه ها را می برند. داشتیم تنها می شدیم. منتظر ماندم حسن را ببینم.دیدم. او هم داشت دنبال من می گشت. صدایش زدم و برایش دست تکان دادم. رد صدایم را گرفت و پیدایم کرد. از دور دستی به محبت تکان داد و شنیدم که گفت: اگه رفتی به همه سلام برسون.

لحظه ای بعد، یار و یاورم در غربت اسارت، از در خروجی محوطه زندان بیرون رفت و دیگر ندیدمش.برگشتم گوشه ای نشستم. دلم گرفته بود.

روزهای زندان

نیم ساعت پس از بردن دوستانمان، عراقی ها ما را به همان زندان قبلی برگرداندند که دیگر خلوت شده بود. سرهنگ تقوی و دو افسر جوان همچنان سر جایشان نشسته بودند. رفتم کنار دیوار نشستم.

سلمان آمد و کنارم نشست. گفت: بالاخره چی به سرت اومد؟ گفتم: زدنم. تو چی؟ گفت: به من گفتن بگو سیزده سالمه. من گفتم اگه بگم زنم ازم طلاق می گیره و آبروم میره. آخرش هم نگفتم. از سلمان پرسیدم: مگه تو زن داری؟ گفت: نه بابا. زنم کجا بود. این جوری گفتم که ولم کنن.

همان طور که داشت از کتک خوردنش حرف می زد دستم را گرفت و گذاشت روی بازویش؛ با تعجب پرسیدم: چیه؟ گفت: بگیرش. گفتم: چی رو بگیرم؟ گفت: ایناهاش. ترکشه. ببین چقدر بزرگه! از روی عضلات کم جان بازویش ترکش را بین انگشتانم حس کردم. تنم مورمور شد.

صدای اذان از مسجدی در آن حوالی به گوش می رسید. آبی برای وضوگرفتن نبود. اما پتوهای زندان آن قدر پر خاک بودند که بشود روی آن ها تیمم کرد.

بعد از نماز، زندانبانان یک سینی بزرگ غذا آوردند و گذاشتند وسط زندان. صالح با دیدن غذا لبخندی زد و گفت: دیگه معلوم شد که رفتنتون حتمیه. آخه این غذا غذای اسیری نیست!

کتلت بود و سبزی ریحان.

نگهبان در را باز کرد و بلند گفت: مرافق. صالح از جا پرید و گفت: دستشویی!

دو دستشویی کثیف با آفتابه های فلزی و یک روشویی سیمانی چسبیده به دیوار شرقی، همه آن جایی بود که سرباز عراقی لحظه ای پیش به آن گفته بود “مرافق”. در پنج دقیقه همه مان رفتیم و برگشتیم.

روز بعد، سربازی عراقی که برخلاف سربازهای دیگر به جای پوتین کفش به پا داشت، آمد داخل. لباس های مرتب و اتوزده پوشیده بود. دفترچه ای توی دست و خودکاری پشت گوش داشت و یک متر نواری بلند هم انداخته بود دور گردنش. چند دقیقه ای با صالح صحبت کرد. صالح به ما گفت: برادرا توجه کنن. این آقا خیاطه. می خواد اندازه شما رو بگیره که براتون لباس بدوزه. یکی یکی بیایید جلو تا کارش رو انجام بده و بره.

سرهنگ نگاهی به دو افسر جوان انداخت و آهسته گفت: تمومه. رفتن ایران!

سرباز عراقی پس از آن که اندازه های پیراهن و شلوار و حتی کفش ما را توی دفترچه ای جلوی اسم هایمان نوشت، از زندان خارج شد تا سرهنگ و افسرها مطمئن شوند که بازگشتی در کارشان نیست. این سرنوشت فقط برای ما رقم خورده بود.

در زندان که بسته شد، افسرها آدرس منزلشان را به ما دادند تا پس از بازگشت خبر سلامتی آن ها را به خانواده هایشان برسانیم. سرهنگ هم آدرسش را داد و تاکید کرد وقتی برگشتیم ایران به مسئولان جمهوری اسلامی بگوییم او به کشورش وفادار مانده و به رغم شکنجه های زیادی که شده هیچ اطلاعاتی از اسرار نظامی به دشمن نداده است.

ابووقاص

روز بعد مردی پنجاه ساله با لباس شخصی وارد زندان شد. سربازها به احترامش پا کوبیدند. صالح گفت که اسمش ابووقاص و مسئول زندان است. رفت به طرف صالح و گفت: چطوری صالح؟ صالح که به احترام ایستاده بود سرش را اندکی خم کرد و گفت: شکرا سیدی. الحمدلله.

ابووقاص چیزهایی به صالح گفت و خنده بی جانی نقش بست روی لب های صالح و به ما گفت: بچه ها، فردا لباساتونو می آرن. آقای ابووقاص می گه دولت عراق واقعا تصمیم گرفته شما رو آزاد کنه. می گه سید رئیس صدام حسین شما رو توی تلویزیون دیده و به ما دستور داده شما رو با لباس نو ببریم به زیارت عتبات عالیات. بعد هم بفرستیمتان ایران. آقای ابووقاص می گه برای سلامتی سید رییس صدام حسین دعا کنید. در این لحظه حمید تقی زاده جلوی چشم ابووقاص دستانش را گرفت به سمت آسمان و گفت: خدا نصفش کنه! ابووقاص به صالح گفت: چی می گه؟ صالح گفت: می گه خدا حفظش کنه.

دو روز بعد، لباس های نو را آوردند. به هر یک از ما یک دست پیراهن و شلوار و یک جفت کفش اسپرت دادند و گفتند لباس های جنگی را از تنمان دربیاوریم و لباس نو بپوشیم. احساس می کردم آن لباس های پر خاک و خون بخشی از حیثیت و هویتم هستند. معاوضه آن ها  با لباس های نو و شیک اهدایی صدام حسین حس بدی در وجودم ایجاد می کرد.

از قرار، خیاط عراقی براساس اندازه هایی گرفته بود از بازار لباس دوخته تهیه کرده بود. لباس ها به قامت خیلی از بچه ها موزون نبود. به خصوص حمید تقی زاده و عباس پورخسروانی که از دیگران بزرگتر بودند. برای پوشیدن آن لباس ها باید از بستن دکمه هایشان صرف نظر می کردند. لباس ها به تن جواد خواجویی و منصور محمودآبادی و حمید مستقیمی و و محمد صالحی که از دیگران کوچک تر بودند، زار می زد. همه این ها باعث شد ساعتی سرگرم باشیم و اندکی بخندیم.

صالح وقتی ما را در لباس های نو دید برقی از شادمانی در چشمانش درخشید. او به کوچکتر ها کمک کرد تا پاچه های شلوارشان را تا بزنند، آن قدر که اندازه شان بشود.

شروع تبلیغات

ساعت 9 صبح ابووقاص آمد توی زندان و دستور داد زود با او راه بیفتیم. کجا؟ نمی دانستیم.

به چمن سرسبزی رسیدیم. یک گروه پانزده نفره از خبرنگاران عراقی و کشورهای عربی، غرق در تجهیزات، آن جا در انتظارمان ایستاده بودند. چشمانشان که به ما افتاد شروع کردند به عکس و فیلم گرفتن. چه انگشت خبرنگار روی شاتر دوربین، چه انگشت سرباز دشمن روی ماشه تفنگ؛ در آن لحظه از قرار گرفتن مقابل دوربین این طور حسی داشتم.

جنگ دوباره شروع شده بود. گویی دشمن با چشم مسلح و ما با دست خالی. ده دقیقه در محاصره عکاس ها و فیلم بردارها بودیم و بعد مصاحبه تن به تن. از عراقی ها یک خبرنگار نظامی پیش آمد و از ما محمد صالحی.

خبرنگار نظامی از محمد پرسید: اسمت چیه؟

-محمد صالحی

-از کدوم شهر ایران؟

-از شهر بابک، استان کرمان.

-چند سالته؟

-15 سال.

-کلاس چندمی؟

-دوم راهنمایی.

-پدرت چه کاره است؟

-پدرم به رحمت خدا رفته.

-پس چرا اومدی جبهه؟

-به زور فرستادنت؟

-بله

-بله!

-یعنی چطور به زور فرستادنت؟

-یعنی می خواستم بیام جبهه؛ ولی فرمانده امون نمی ذاشت. من هم به زور اومدم!

خبرنگار عراقی وا رفت. هر چه بافته بود، پنبه شد. میکروفن را برد بالا و محمد کوبید بر سر محمد!

ملا صالح

کم کم با صالح و سرهنگ و افسرها خودمانی تر می شدیم. آن شب صالح داستان زندگی اش را برایمان تعریف کرد. گفت: “زمان شاه، به جرم فعالیت سیاسی، ساواک آبادان دستگیرم کرد و از زندان قصر سر درآوردم. با آیت الله طالقانی و مسعود رجوی هم بند بودم. بعد از انقلاب موقع انتخابات مجلس شورای اسلامی از آبادان نامزد شدم. جنگ که شروع شد، همه زندگی ام رو گذاشتم برای جنگ. به غیر از همکاری با فرماندهی جنگ، برای رادیوی آبادان هم کار می کردم. مدتی کارم شده بود مصاحبه با اسرای عراقی. یه روز روی آب ماموریت مهمی به من محول شد. بین راه کشتی های ارتش عراق محاصره و اسیرمون کردن. بعد هم آوردنم همین جا، توی همین زندان. دو سه روز که موندم قرار شد با چند اسیر دیگه بفرستنمون به اردوگاه اسرا. همچین که می خواستیم از زندان خارج بشیم، یه دفعه سروکله فؤاد سلسبیل پیدا شد. تا من رو دید، اومد نزدیک و گفت: به به! آقای ملا صالح قادری. شما کجا اینجا کجا؟ فؤاد پته ام رو پیش عراقیا ریخت روی آب. گرفتار شدم. بعد از کلی شکنجه، عراقیا از فرستادنم به اردوگاه اسرا منصرف شدن. الان هشت ماهه توی همین اتاق و روی همین تشک زندگی می کنم.

پرسیدم: صالح این فؤاد چه کاره یه؟ بچه کجایه؟ چرا این قدر نامرده؟ صالح گفت: فؤاد عربه و بچه خرمشهر. توی ایران یکی از اعضای حزب خلق عرب بود. بعد از اینکه تیمسار مدنی افرادشون رو تارومار کرد، فؤاد م به عراق پناهنده شد. با شروع جنگ، توی رادیوی بغداد، بخش فارسی شروع به کار کرد.

آن شب فهمیدم صالح دریایی است آرام و پر از اطلاعات. به ما توصیه می کرد که در اسارت مهم ترین وظیفه مان حفظ جان است. احساس کردیم در غیبت دوستانمان می توانیم به صالح تکیه کنیم. با او مشورت کنیم و از او راهنمایی بخواهیم.

نمایش تبلیغاتی

روز 15 اردیبهشت ماه، ابووقاص به سرعت داخل زندان شد و دستور داد لباس هایمان را بپوشیم. یک ون سبز رنگ سر کوچه به انتظارمان ایستاده بود. سوار شدیم و وارد شهر بغداد شدیم.

ماشین از میدان بزرگی عبور کرد و به پلی رسید که انگار شهر بغداد را از شهر آن طرف پل جدا می کرد.

ابتدای پل تابلوی بزرگی را دیدم که رویش نوشته شده بود: “جسر ائمه الاطهار”

قبل از اینکه ذهنم را برای ترجمه جسر به کار بیندازم محمد ساردویی با صدای بلند گفت: بچه ها اسم این پل، پل ائمه اطهاره.

داشتیم به بارگاه دو امام معصوم شیعیان، امام موسی کاظم و امام محمدتقی (ع) در شهر کاظمین نزدیک می شدیم. ابووقاص پیش تر این مژده را داده بود؛ اما باورمان نشده بود.

پیش از آنکه وارد حرم بشویم از عراقی ها خواستیم بگذارند وضو بگیریم. گذاشتند.تا چشممان به ضریح دو امام بزرگوار افتاد بی اختیار دویدیم و پنجه در حلقه های ضریح انداختیم و های های گریه کردیم. دلمان می خواست ساعت ها کنار آن ضریح مطهر بمانیم؛ اما چند دقیقه بعد سربازها با زور از ضریح جدایمان کردند. همه آن لحظه ها را فیلم بردارهای نظامی ثبت و ضبط کردند. خیلی زود از حرم بیرونمان کردند بدون اینکه بگذارند دو رکعت نماز بخوانیم.

یک بازی کودکانه

از پل ائمه اطهار گذشتیم و دوباره به بغداد رسیدیم. ماشین کنار یکی از میدان های بزرگ شهر بغداد ایستاد.

رفتیم روی میدان. وسط میدان که رسیدیم عراقی ها دستور دادند در دسته های دو سه نفره آزادانه در میدان قدم بزنیم. فیلم بردارها داشتند قدم زدن مثلا آزادانه ما را ضبط می کردند. چند کودک هفت هشت ساله عراقی را هم به جمع ما اضافه کردند. یک افسر عراقی مرا مجبور کرد دست در دست یک دختر بچه هشت ساله عراقی عکس بگیرم. گرفتم.

آن نمایش هم تمام شد. سوار شدیم و دوباره در دل شهر بزرگ بغداد فرو رفتیم.

در خیابان هارون الرشید یا جایی در همان حوالی مقابل پارکی بزرگ و زیبا ایستادیم. روی تابلوی بزرگی بالای سر در پارک، این عبارت دیده می شد: مدینه الالعاب. بر تابلوی دیگری نوشته بود: حدیقه الزوراء.

ما را به شهربازی برده بودند. چه افتضاحی. داشتیم از خجالت آب می شدیم. به سمت ماشین برقی ها هدایت شدیم. عراقی ها از ما خواستند هر یک در یک ماشین برقی بنشینیم و پدال آن را فشار بدهیم.

محمد ساردویی این نمایش را دیگر تاب نیاورد. گوشه ای نشست و شروع کرد به عق زدن. به عراقی ها گفت حالش خوب نیست. این همه فقط برای فرار از ماشین سواری زورکی بود. نقشه اش گرفت. عراقی ها اجازه دادند گوشه ای بنشیند و ما را تماشا کند.

حسن مستشرق که اهل ساری بود ماشین را تخته گاز به سمت یکی از فیلم بردارها که در آن شلوغی داشت فیلم می گرفت حرکت داد. فیلم بردار بینوا چشم در چشمی دوربین داشت و از نقشه حسن بی خبر بود. حسن وانمود کرد کنترل ماشین از دستش خارج شده است. با همان سرعت رفت زیر پاهای فیلم بردار و او را سرنگون کرد. دوربین افتاد یک طرف و صاحبش یک طرف. حسن نقشش را آن قدر هنرمندانه بازی کرده بود که هیچ یک از عراقی ها درباره عمدی بودن آن اتفاق شک نکردند.

این نمایش هم تمام شد و از پارک خارج شدیم. یک راست برگشتیم زندان و قصه آنچه را بر سرمان رفته بود برای صالح و سرهنگ و افسرها تعریف کردیم.

یک دیدار مهم

صبح روز 16 اردیبهشت ماه ابووقاص آمد توی زندان و حرف های مهمی بین او و صالح ردوبدل شد. صالح مثل همیشه بلند گفت: آقایون خیلی سریع لباس بپوشید و آماده بیرون رفتن باشید.

محمد باباخانی که از همه گروه کم حرف تر بود پرسید: کجا ملا؟ ملا صالح گفت: آقای ابووقاص می گه قبل از رفتن به ایران باید پرونده تان تکمیل بشه. می گه یه سری فرم هست که باید پر کنید. عکس جدید هم باید بگیرید. ماشین ون سر کوچه به انتظار ایستاده بود. سوار شدیم. صالح روی صندلی ردیف اول، کنار سرباز مسلح عراقی نشسته بود و ابووقاص روی صندلی کنار راننده. دقایقی بعد ماشین مقابل دری ایستاد. نگهبانی مسلح نزدیک شد با ابووقاص صحبت کرد و سپس به سرعت مانع برقی را بالا برد و محکم به احترام پا کوبید.

وارد منطقه ای شدیم که با سایر جاهای شهر بغداد تفاوت داشت. کمی که رفتیم ماشین مقابل در دیگری، شبیه دری که از آن گذشته بودیم توقف کرد. باز هم ابهت ابووقاص راه را باز کرد و ما وارد حلقه دوم منطقه حفاظت شده شدیم.

از حلقه های سوم و چهارم حفاظتی گذشتیم و کنار ساختمان مجللی ایستادیم. وارد مجموعه ای اداری شدیم. ابووقاص جلو می رفت، صالح پشت سرش، گروه ما پشت سر صالح و نگهبان مسلح پشت سر ما. وارد اتاق وسیعی شدیم. ابووقاص با افسری که پشت میزی نشسته و گویا دوستش بود خوش و بش کرد و گرم صحبت شدند. یک ساعت آنجا نشستیم و در آن مدت رییس زندان و دوستش حرف زدند و خندیدند. افسری دیگر وارد شد و از ما خواست آماده حرکت باشیم.

از راهروهای پیچ در پیچ گذشتیم و به تالار وسیعی وارد شدیم. وارد ساختمانی شده بودیم شبیه آنچه به اسم قصر در کتاب ها خوانده بودم .از آن تالار مجلل وارد تالار دیگری شدیم. برای ورود از یک گیت امنیتی عبور کردیم. در جایی دیگر بازدید بدنی شدیم. لحظه ای بعد وارد سالن بزرگی شدیم که میز بیضی شکل بزرگی وسط آن دیده می شد. دور تا دور میز، صندلی های چرمی شیک چیده شده بود و جلوی هر صندلی یک میکروفن کوچک و یک فلاسک آب قرار داشت. به دستور نشستیم روی صندلی ها.

به فاصله چند متری اطراف میز عده زیادی افراد نظامی ورزیده و هیکلی حلقه زده بودند. خبرنگارها هم با دوربین های عکاسی و فیلم برداری گوشه ای ایستاده بودند. هنوز درست جاگیر نشده بودیم که ابووقاص به سرعت خودش را رساند به صالح و چیزی به او گفت. صالح متعجب از جا بلند شد و به ما گفت: می گه الان آقای سید رییس می آن. همه بلند بشید!

ایستادیم بی آنکه بدانیم برای چه می ایستیم. از پشت سر صدای پا کوبیدن نظامیان بلند شد و عکاس ها به سمت صداها هجوم بردند. از فاصله دور دیدم مردی با لباس نظامی دست دخترکی سفیدپوش را گرفته و دارد به سمت ما می آید.

مرد به ما نزدیک و نزدیک تر می شد. حالا او را کاملا می دیدیم. صدام حسین بود؛ رییس جمهور عراق.

دنیا انگار روی سرمان خراب شد. ما در قصر صدام بودیم. مردی که شهرهایمان را موشک باران و به خاک کشورمان تجاوز کرده بود. هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم جز اینکه مثل همیشه گره در ابروان بیندازیم که یعنی ما از حضور در کاخ رییس جمهور عراق شادمان نیستیم.

صدام نشست روی صندلی. دختر کوچکش هم کنارش نشست. برای شروع سخن دنبال مترجم بود. ابووقاص صالح را به او نشان داد. وقتی از حضور مترجم مطمئن شد در حالی که هنوز لبخند می زد با گفتن “اهلا و سهلا” صحبت هایش را شروع کرد.

اول از شروع جنگ میان دو کشور ایران و عراق اظهار تاسف کرد. گفت: ما نمی خواستیم میان دو کشور همسایه، ایران و عراق، جنگ شروع بشود. اما متاسفانه این اتفاق افتاد.

سپس روی سخنش را متوجه ما کرد و گفت: همه بچه های دنیا بچه های ما هستند. رژیم ایران نباید شما را در این سن و سال به جبهه می فرستاد که کشته بشوید. جای شما در میدان جنگ نیست. شما الان باید در مدرسه باشید و درستان را بخوانید.

صدام ادامه داد: بعد از این دیدار ما شما را آزاد می کنیم که بروید پیش پدر و مادرتان. در این لحظه او صحبت های یک طرفه اش را تمام کرد و با ما از در گفتگو درآمد. از حسن مستشرق شروع کرد.

-اسم شما چیست؟

-حسن مستشرق

-اهل کجایی؟

-مازندران

-شهری هستی یا روستایی؟

-شهر ساری

-شغل پدرت چست؟

-کارگر

نوبت به ابوالفضل محمدی رسید.

-شما اهل کدام شهرستان هستید؟

-زنجان

-خود شهر زنجان؟

-نه از دهات ریال قیدار.

-پدرت کشاورز است؟

-نه، آسیابان

-برادر و خواهر بزرگتر از خودت داری؟

-دارم. کوچک ترند.

-درس هم می خوانی؟

-بله کلاس دوم راهنمایی ام.

دو نفر مانده بود که نوبت به من برسد. آرزو می کردم کاش باب این گفت و گو همین جا بسته شود. بچه هایی که از آن ها سوال می شد برای پاسخ دادن به صدام از کمترین کلمات استفاده می کردند.

صدام یک بار دیگر فضا و موضوع جلسه را عوض کرد. نگاهش را چرخاند روی همه جمع و گفت: کدام یک از شما شهری و کدام یک روستایی است؟ هر کس در شهر زندگی می کند دستش را بگیرد بالا.

دست من پایین ماند. صدام می خواست جلسه را تمام کند. گفت: خب، انشاءالله این جنگ تمام می شود و هر کسی پبش خانواده اش برمی گردد. در آینده نزدیک، وقتی موافقت صلیب سرخ جهانی را بگیریم، شما را به کشورتان می فرستیم. وقتی برگشتید، درس بخوانید. اگر روزی دکتر یا مهندس شدید، برای من نامه بنویسید!

کار هنوز تمام نشده بود. صدام دستور داد همه پشت سرش جمع شویم. گفت: حالا می خواهم با شما عکس یادگاری بگیرم. این عکس ها را می گذارند توی آلبوم. شما به عنوان یادگاری با خودتان به ایران ببرید.

عکس گرفتن با صدام حسین بیش از حد برایمان سخت و نفرت آور بود اما ما اسیر بودیم و چاره ای جز انجام دادن فرمان نداشتیم. با اکراه جمع شدیم پشت صندلی صدام. نمی خواستم در عکس دیده بشوم. پشت سر آخرین نفر قرار گرفتم. سرم را پایین گرفتم. زانوهایم را خم کردم و تقریبا از دید عکاس ها پنهان ماندم.

این عکس چیزی کم داشت؛ لبخندی که روی لب های ما باشد تا با لبخندهای مداوم صدام در هم بیامیزد و فضای عکس را کاملا عاطفی کند. صدام، زیرکانه برای عوض کردن چهره درهم رفته ما دست به کار شد. از ما پرسید: کدام یک از شما می تواند یک جوک تعریف کند؟ هیچ کس پاسخی نداد. صدام کوتاه نیامد. گفت: پس هلا برای شما یک جوک می گوید.

هلا لحظه ای کوتاه سرش را از روی کاغذ نقاشی اش برداشت و کودکانه گفت: نچ.

نقشه صدام برای خنداندن ما نگرفت. اما لحن کودکانه هلا جوری بود که ما خنده مان گرفت و عکاس ها از لبخند ناخواسته دو سه نفر از بچه های ما به موقع استفاده کردند.

جلسه تمام شد. صدام رفت و ما به زندان بغداد برگشتیم.

در انتظار خبری خوش

روزهای سخت زندان را به این امید می گذراندیم که خبر خوشی از جبهه ها به گوشمان برسد. می دانستیم هدف از عملیات بیت المقدس آزادسازی خرمشهر است. از اسارت زودهنگام ما در نخستین روز عملیات بیش از بیست روز می گذشت. هر اسیری که برای تکمیل پرونده گذرش به زندان استخبارات می افتاد گوشه ای از اخبار جبهه را به ما می رساند. آن ها به صالح، مژده فتحی نزدیک می دادند و او خبر پیش روی رزمندگان را به ما منتقل می کرد.

یک روز صالح را برافروخته و بی قرار دیدم. روی تشکش می ایستاد. می آمد وسط زندان، در همان فضای چند متری تند تند قدم می زد و گاهی دستش را می کوبید روی ران پایش و در این لحظه لبخندی می نشست روی لب هایش.

یکی از میان جمع گفت: ملاصالح چه خبره؟ ملا خنده معنی داری کرد و به رفت و آمدش در طول زندان ادامه داد. مطمئن شدیم خبرهایی دارد که ما نداریم. نشاندیمش روی زمین و با اصرار گفتیم: صالح، تو رو خدا اگه خبریه بگو ما هم بدونیم.

صالح قفل از دهان برداشت و با فریادی خفیف گفت: خرمشهر آزاد شده، باورتون میشه؟

دلمان می خواست فریاد شادمانه مان را به گوش نگهبانان عراقی و حتی مردمی برسانیم که های و هوی رفت و آمدشان از آن سوی پنجره زندان به گوش می رسید. اما صالح سفارش کرد به هیچ وجه عراقی ها نباید بفهمند او این خبر را به ما رسانده است. مراسم جشن و پایکوبی را به میدان دلهایمان بردیم.

چند روز بعد از این ماجرا به جناب سرهنگ و دو افسر جوان خبر دادند باید برای رفتن به اردوگاه آماده شوند. یک روز آمدند و آن ها را بردند به یکی از اردوگاه ها.

پیر باصفا

بعد از رفتن سرهنگ و افسرها جای خالی شان با دو عراقی پر شد. اولی رضا نامی بود سی ساله و گروهبان ارتشی. خلافی کرده بود و باید چند ماهی حبس می کشید. اما کسی وساطت کرده بود تا بتواند از زندان مجاور به زندان ما که خلوت تر بود نقل مکان کند. روزهای اول صالح احتیاط می کرد و پیش چشم او خیلی با ما دمخور نمی شد اما کم کم فهمید رضا آدم خطرناکی نیست. این رضا بعدها با صالح صمیمی شد و ساعت ها با هم به زبان عربی اختلاط می کردند.

دیگر زندانی نو رسیده پیرمردی بود هفتاد ساله. شال حریری روی سرش بود و دشداشه سفید و تمیزی به تن داشت. داخل که آمد نگاهی به جمع ما کرد و به احترام گفت: السلام علیکم.

شب، صالح به ما گفت پیرمرد، پسری دارد فراری از جبهه و بعثی ها پدر را به گروگان گرفته اند تا اثری از پسر بیابند.

یک روز صالح به ما گفت حاجی به شدت با صدام و حزب بعث مخالف است و صدام را به الاغی تشبیه می کند که در باتلاقی فرورفته و هر چه تقلا می کند که بیرون بیاید بیشتر غرق می شود. این تشبیه جالب،  محبت پیرمرد عرب را در دل ما بیشتر کرد. پیرمرد هم به ما علاقمند شده بود؛ به خصوص منصور که کوچک تر بود. می گفت که نوه ای دارد هم سن و سال منصور. حاجی روزها به منصور عربی یاد می داد. شیوه آموزشش هم جالب بود. او هر روز چند کلمه به منصور یاد می داد و گاه و بی گاه معنایشان را از او می پرسید.

ماه رمضان

روز دهم تیرماه سال 1361 شمسی مصادف بود با اولین روز از ماه مبارک رمضان سال 1413 قمری در عراق. اقامتمان در زندان بغداد بیش از یک ماه طول کشیده بود و از لحاظ شرعی می توانستیم نمازمان را کامل بخوانیم و روزه بگیریم. موضوع را با صالح در میان گذاشتیم و او از عراقی ها خواست ناهار و شام ما را یک جا غروب تحویل بدهند تا با یکی افطار کنیم و با دیگری سحری بخوریم. عراقی ها قبول کردند.

اولین روزه را گرفتیم؛ با سختی بسیار. تشتگی کشنده و طاقت سوز بود. اما به هر حال با صدای شلیک توپ افطار همه چیز تمام شد و روزه مان را باز کردیم. در عراق، اعلام زمان افطار نه با اذان که با شلیک گلوله توپ است. روزهای اول رمضان تا این توپ بخواهد شلیک بشود جان ما به لبمان می رسید. پیرمرد عرب روزه نمی گرفت اما بیشتر از ما برای فرا رسیدن موعد افطار لحظه شماری می کرد. هر روز سه ساعت مانده به شلیک توپ افطار، شمارش معکوس را شروع می کرد و به منصور می گفت: _منصور، سه ساعت دیگه.

هر چه به افطار نزدیک تر می شدیم اعلان های پیرمرد بیشتر می شد.

-منصور یه ساعت دیگه

-منصور نیم ساعت دیگه

-منصور ربع ساعت دیگه

و توپ افطار شلیک می شد تا پیرمرد با عشقی وصف ناشدنی بنشیند به تماشای افطار کردن منصور و دیگر بچه ها.

روز سوم ماه رمضان، وقتی تقاضایمان از عراقی ها برای گرفتن یخ یا دست کم فلاسکی آب خنک بی پاسخ ماند، عباس پورخسروانی برای تهیه آب خنک افطار دست به کار شد. عباس ظهر از دست شویی که بر می گشت قوطی خالی شیرخشک را پر از آب کرد و داخل زندان آورد. روکش یکی از بالش ها را پیچید دور قوطی آب و خیسش کرد و گذاشتنش زیر پنکه. به این ترتیب آب خنک افطارمان جور شد، گرچه به هر یک از ما یک استکان بیشتر نمی رسید و مجبور بودیم عطش را با سطل آبی فروبنشانیم که صالح از شیر آب پر می کرد.

قوطی آب عباس پورخسروانی هر روز ظهر زیر پنکه قرار می گرفت و تا عصر زیر باد پنکه خنک می شد. اما آن آب خنک همیشه نصیب ما نمی شد. بارها اتفاق می افتاد که یکی از نگهبانان بی معرفت عراقی، نیم ساعت مانده به افطار، می آمد داخل زندان و قوطی آب را قلپ قلپ سر می کشید. بعد نگاهی می کرد به ما، خنده ای می زد و از زندان خارج می شد. این طور وقت ها بیشتر از ما حاجی عصبانی می شد اما نه او جرات اعتراض داشت و نه ما قدرت ممانعت.

به سوی مقصدی نامعلوم

پیش از ظهر بیست و سوم ماه رمضان عراقی ها ریختند داخل زندان و با عجله دستور دادند آماده حرکت شویم. مقصدمان نامعلوم بود. نه صالح و نه حتی زندانبانان نمی دانستند ما را قرار است کجا ببرند. رضا و پیرمرد عراقی با چشمانی اشک آلود آماده وداع بودند. وقتی فهمیدیم صالح هم باید با ما بیاید خوشحال شدیم. امیدوار بودیم مقصدمان اردوگاه اسرا باشد. برای ما و به خصوص صالح که ده ماه از اسارتش می گذشت و این مدت را در آن شکنجه گاه گذرانده بود چه مژده ای بهتر از رفتن به اردوگاه بود؛ جایی که وسیع بود و هزاران اسیر می توانستند با هم ارتباط داشته باشند، حمام کنند و زیر نو آفتاب بنشینند. اما ما فقط امیدوار بودیم این اتفاق بیفتد. کسی نگفته بود داریم به اردوگاه منتقل می شویم.

با پیرمرد و گروهبان رضا خداحافظی کردیم و با دعای خیر پیرمرد مهربان از زندان خارج شدیم. یک خودروی استیشن سیاه رنگ به انتظارمان ایستاده بود. باورمان نمی شد عراقی ها بخواهند یا بتوانند بیست و سه نفرمان را در آن جای بدهند اما آن ها این کار را کردند. صالح را نشاندند جلو و ما را با زور و فشار در قسمت پشت استیشن جای دادند. آفتاب تموز بر سقف سیاه ماشین می تابید و ما انگار زنده زنده در تنوری داغ افتاده بودیم.

ماشین حرکت کرد، آژیر کشان. از بغداد خارج شدیم. در جاده ای به سمت شمال بغداد با سرعت در حرکت بودیم. همچنان داشتیم از گرما و کمبود اکسیژن خفه می شدیم. کم مانده بود بی هوش شویم که ماشین از جاده اصلی منحرف و داخل پادگانی بزرگ شد. ماشین مقابل ساختمانی سفید رنگ که در بزرگی به فضای بسته و چهاردیواری اش باز می شد، ایستاد.

بی صبرانه منتظر بودیم آن در بزرگ را باز کنند و به آن چهاردیواری وارد شویم.  در باز شد. ماشین تا وسط حیاط ساختمان رفت و همان جا ایستاد. پیاده شدیم با پاهایی که خواب رفته بود. برخلاف تصور ما هیچ اسیری توی آن ساختمان نگهداری نمی شد. اول گمان کردم اسرا توی اتاق هایشان خوابیده اند ولی حدسم درست نبود.

ماشینی که ما را آورده بود برگشت. ما ماندیم و صالح و چند سرباز عراقی که مسئولیت حفاظت از آنجا را به عهده داشتند. سربازهای عراقی ما را به یکدیگر نشان می دادند و چیزهایی به هم می گفتند.

معلوم بود فیلم مان را بارها از تلویزیون دیده اند و برایشان غریبه نیستیم. در هر ضلع ساختمان چهار اتاق بود با درهای قفل شده. چند بوته گل سرخ در قسمت ورودی ساختمان دیده می شد و کنارشان یک بشکه آب که زمین اطرافش را نمناک کرده بود.

تشنگی امانمان را بریده بود و ما همچنان روزه بودیم. صالح به دادمان رسید. او گفت: ما از حد ترخص خارج شده ایم. بنابراین می توانیم روزه مان را بخوریم. با شنیدن این فتوای به موقع، تا حد انفجار از آب های گرم و گل آلود آن بشکه زنگ زده نوشیدیم و بعد، به دستور سرباز لاغر اندامی که آبله رو بود، داخل یکی از اتاق ها شدیم؛ اتاقی کوچک تر از زندان بغداد. نشستیم تنگ هم توی آن اتاق داغ. صالح آنچه را در راه از محافظ عراقی داخل ماشین شنیده بود برایمان تعریف کرد.

_می گن دیشب، توی جبهه ایرانیا عملیاتی انجام دادن به اسم “رمضان”. می گن عملیات خیلی بزرگیه. امروز جمعی از اسرا رو به زندان بغداد میارن. اونجا رو خالی کردن که اسیر جدید بیارن. اینجایی هم که هستیم یه پادگانه به اسم الرشید؛ بیست و پنج کیلومتری بغداد.

سرباز عراقی گفت هر روز سه ساعت می تونید بیایید بیرون برای هواخوری. ضمنا توی این اتاق هم نمی مونیم. می برنمون به یه اتاق بزرگتر. دارن قفل و لولا می ذارن براش.

حرف های صالح امیدوارکننده بود. سختی های اسارت با آسانی های نسبی جا عوض می کرد. برای ما که دو ماه حمام نرفته بودیم و بدنمان پوست انداخته بود روزی دو ساعت هواخوری غنیمت بزرگی بود. اگر از شر خبرنگارهای سمج هم خلاص می شدیم که دیگر نور علی نور می شد.

عصر به اتاق بزرگتری نقل مکان کردیم و ساعتی هم توی راهروی جلوی اتاق نشستیم و از هوای آزاد استفاده کردیم.

مسئول نگهبان ها، همان سرباز قدبلند آبله رو بود که مهربان به نظر می رسید. اما مهربان نبود.

دم غروب مقداری آب گوشت آوردند در دو ظرف فلزی. آن دو ظرف فلزی برای جمعیت ما کم بود. هر یک با نان هایی که فقط پوسته رویی شان قابل خوردن بود چند لقمه گرفتیم و تمام شد.

اولین شب اسارت بدون شنیدن صدای کابل و فریاد شکنجه ها با آرامشی وصف ناپذیر گذشت؛ آرامشی که پشه های گنده و گزنده آنجا هم نتوانستند چیزی از آن کم کنند.

روز بعد عراقی ها به قول خودشان عمل کردند و گذاشتند دو سه ساعت توی حیاط آن چهار دیواری آزادانه بچرخیم. صالح بیش از ما از موقعیت جدید راضی بود اما سرخوشی او چندان دوام نیاورد. صبح روز سوم در ورودی زندان باز شد. همان استیشن سیاه رنگ به سرعت داخل آمد و سربازی مسلح به صالح دستور داد سوار بشود که اسرای عملیات رمضان در زندان بغداد بی مترجم مانده اند.

با صالح وداعی تلخ کردیم. دل کندن از او که مثل برادری مهربان در سخت ترین روزهای اسارت یار و راهنمایمان بود آسان نبود اما چاره ای نداشتیم جز آنکه صورتش را ببوسیم و به خدایش بسپاریم.

در زندان جدید چون اختیارمان دست خودمان نبود نمی توانستیم قصد ده روز بکنیم. بنابراین روزه هم نمی گرفتیم؛ اگرچه خوراکی چندانی هم نداشتیم. سه چهار روز هم بیشتر از رمضان باقی نمانده بود. رییس نگهبان ها همان دراز آبله رو، اسمش رحیم بود.بقیه نگهبان ها که سه چهار نفری می شدند مهربان تر از رحیم بودند، به خصوص علی که شیعه بود و در نفس گیران اختناق عراق یک روز عکسی از امام خمینی را که توی جیب داشت به ما نشان داد.

یک روز با عربی نیم بندی که یاد گرفته بودیم مشکلاتمان را به او منتقل کردیم و گفتیم غذای روزانه ای که به ما می دهند دو نفرمان را هم سیر نمی کند! باور نکرد. مجبور شدیم در حضور او ظرف شوربایی را که برای بیست و سه نفرمان آورده بودند بدهیم به حمید و منصور که فی المجلس بخورند. آن ها هم ماموریت را با موفقیت انجام دادند و جیره بیست و سه نفر را به راحتی دو نفره خوردند تا استوار عراقی باور کند یا سهمیه غذای ما را از آشپزخانه کم می دهند یا نگهبان ها از آن بر می دارند.

به دستور او به جیره غذایی مان افزوده شد.

صلیب سیاه

ماشین وسط چهاردیواری ایستاد و ما در کمال ناباروری دیدیم صالح از آن پیاده شد. دویدیم به طرفش. بعد از روبوسی، صالح که به نظر می رسید برای برگشتن عجله دارد گفت: بچه ها خیلی زود آماده بشید. باید برگردیم بغداد.

اسم بغداد تنمان را لرزاند. سید عباس سعادت گفت: صالح باید برگردیم به همان زندان لعنتی؟ صالح گفت: نه، نه. می گن قراره با صلیب سرخ دیدن کنید. دوباره برمی گردید همین جا.

راه افتادیم. تا برسیم به بغداد، صالح اطلاعات زیادی در اختیارمان گذاشت. گفت که عملیات رمضان به منظور تصرف بصره انجام شده اما ایرانی ها تا این لحظه نتوانسته اند به بصره برسند. این خبر را از اسرای جدید شنیده بود. صالح همچنین گفت که رضا و پیرمرد عرب هم آزاد شده اند.

ما هم توی راه از پشت شبکه فلزی خاطرات روزهای بدون او را برایش تعریف کردیم.

ماشین رو به روی ساختمانی ایستاد و پیاده شدیم. به سالنی هدایت شدیم و منتظر ماندیم نمایندگان صلیب سرخ بیایند و اسم هایمان را به عنوان اسیر جنگی ثبت کنند.

بالاخره عده ای وارد سالن شدند ؛ یک نظامی عالی رتبه ارتش عراق همراه چند افسر دیگر و یک زن جوان. زن لباس مبتذل سیاه رنگی به تن داشت و صورتش را به شکلی چندش آور آرایش کرده بود. به نظر می رسید گزارشگر یکی از خبرگزاری های مهم جهان باشد. این را از درجه بالای نظامیان عراقی که همراهش بودند فهمیدم. تا آن روز با خبرنگاران زیادی روبه رو شده بودیم ولی این یکی میان عراقی ها از احترام خاصی برخوردار بود. زن گزارشگر با دیدن ما خیلی تعجب کرد. او بعد از گپ و گفتی مختصر با چند نفر از ما به سرهنگ عراقی پیشنهاد داد ما را در محلی که نگهداری می شویم ملاقات کند. سرهنگ اگر چه دلش می خواست گزارش در همان سالن و حیاط بیرونی تهیه شود پیشنهاد زن گزارشگر را پذیرفت و قرار شد زن روز بعد ما را در چهاردیواری پادگان شمال بغداد ملاقات کند.

همه چیز به روز بعد موکول شد. روز بعد پیش از طلوع آفتاب در زندان باز شد. عراقی ها مجبورمان کردند حیاط زندان را جارو و آب پاشی کنیم. ساعتی بعد یک سینی بزرگ پر از انگور و هندوانه آوردند و گذاشتند جلوی در زندان. بشکه آب را هم با یک خمره نو عوض کردند. یک پنکه سقفی هم از سقف زندان آویزان کردند. رحیم سفارش اکید کرد که تا آمدن و رفتن خبرنگارها هیچ کس حق ندارد به میوه ها دست بزند. تهدید او را جدی نگرفتیم و همین که رفت همه میوه ها را خوردیم.

تا ظهر چشم به در داشتیم که گروه فیلم برداری بیاید اما خبری از آن ها نشد. سراسر روز را با اضطراب انتظار کشیدیم. انگار بخت با ما یار بود. عراقی ها از خیر گزارش زن سیاه پوش گذشته بودند؛ بهتر. در عوض بعد از مدت ها میوه خوردیم و در آن هوای گرم صاحب یک خمره و یک پنکه سقفی هم شدیم!

سفری دیگر

ماه رمضان تمام شده بود. در یکی از روزهای مرداد ماه وقتی هفتاد و پنج روز از اسارتمان می گذشت یک بار دیگر صدای بوق ماشینی از پشت چهاردیواری شنیده شد. مینی بوسی آمده بود که ما را با خود ببرد.

رحیم که در این مدت برای یادگیری زبان فارسی از ما از هر فرصتی استفاده کرده بود، با اندک کلمات فارسی خبر خوش رفتن به اردوگاه رمادی را به ما داد.

راه افتادیم. مینی بوس روی جاده ای در جهت غرب حرکت می کرد. روی تابلویی نوشته شده بود: “رمادی 100 کیلومتر”. قبلا از صالح چزهایی درباره اردوگاه رمادی شنیده بودیم.از اینکه تا دو ساعت دیگر به جمع هزار نفره اسیران جنگی اردوگاه رمادی ملحق می شدیم خوشحال بودیم. ولی من انتظاری بزرگ را هم با خود می بردم. در آن لحظه به یاد اکبر و حسن اسکندری بودم. آرزویی بزرگتر از این نداشتم که در اردوگاه رمادی آن دو را ببینم.

مینی بوس از روی پل فلزی که بر رودخانه ای پر آب نصب بود رد شد و دقایقی بعد خارج از شهر، از دور چشممان به سه ساختمان دو طبقه در میان سیم های خاردار افتاد. حدس زدم آنجا اردوگاه است. این حدسی بود که در آن لحظه از ذهن همه ما گذشت.

نزدیک تر که شدیم نشان بزرگ هلال احمر بر پیشانی هر یک از ساختمان ها شکی برایمان باقی نگذاشت که بالاخره به اردوگاه رسیده ایم.

پیاده شدیم. پنج سرباز کلاه قرمز که هر یک شلاقی دستشان بود آمده بودند ما را ببرند داخل اردوگاه.

وارد اردوگاه شدیم. سه ساختمان دو طبقه، یکی سمت راست و دو تای دیگر سمت چپ. پیچیدیم به طرف اولین ساختمان سمت چپ. به راهروی باریکی داخل شدیم که پنجره های متعدد اتاق های اسرا طرف راست آن قرار داشت. صدا می آمد؛ صداهای آشنا، صدای آدم هایی که به فارسی حرف می زدند، صداهای مهربان.

-سلام برادرا

-خوش اومدید دلاورا

-کدوم عملیات؟

-کی اسیر شدید؟

-شما بودید بردنتون پیش صدام؟

-برای سلامتیشون صلوات بفرستید…

از هر پنجره صدایی می آمد و از صاحبان صداهای پشت توری ها جز شبحی دیده نمی شد. پنجره ها تمام شد. رسیدیم به راه پله ای و رفتیم به طبقه دوم. انتهای راهرو اتاقی بود. یک راست ما را بردند داخل آن اتاق کوچک. کمی معطل شدیم تا لباس های اسیری مان رسید. لباس های صدام را با اشتیاق درآوردیم! همان قدر که روز جدایی با لباس های خاکی بسیج غمگین بودیم، وقتی لباس های رنگی اهدایی صدام را از تن می ریختیم خوشحال بودیم.

از اتاق کوچک بیرون آمدیم. روبه رو، دری بسته بود. سربازی، شلاق به دست دسته کلیدش را بیرون آورد و رفت که قفل سنگین قاعه یا آسایشگاه 8 را باز کند.

در آسایشگاه باز شد. داخل شدیم. خدای من، چه می دیدم! بیست سی پیرمرد سفید موی دشداشه پوش. یکی شان عصایی داشت و سرش تا روی زانوهای لرزانش خم شده بود. جوان ترینشان مردی بلندقامت و استخوانی بود که چهل ساله نشان می داد. آمد به استقبالمان. صورت یک یکمان را بوسید و به زبان فارسی اما با لهجه غلیظ عربی ورودمان را خوش آمد گفت.

با خودم گفتم که خدایا مگر اسارت چقدر سخت و طاقت فرساست که این ها را این قدر پیر کرده؟ هجوم پیرمردها به سمت ما فرصت فکر کردن به این چیزها را از من گرفت.

ما را در آغوش گرفتند و صورت هایمان را با بوسه هایشان خیس کردند. روبوسی ها که تمام شد زانو به زانوی پیرمردها نشستیم و به قصه زندگی شان گوش دادیم. آن جا بود که فهمیدیم آن بنده های خدا نه بسیجی اند نه سرباز نه درجه دار. آن ها مردم روستاهای مرزی خوزستان بودند که سربازان صدام در اولین روزهای اشغال، آن ها را در جاده یا خانه یا مزرعه به اسیری گرفته بودند و آنجا نگهشان داشته بودند تا هنگامی که کار جنگ به آخر رسید، روز مبادله اسرا به ازای هر یک، یک افسر یا سربازی تحویل بگیرند!

داشتیم حرف می زدیم که صدای باریک و کش دار سوت آزاد باش، پیچید توی اردوگاه. می توانستیم از آسایشگاه بیرون برویم و با اسرای آسایشگاه های دیگر و محیط اردوگاه آشنا شویم. کاظم که ارشد آسایشگاه بود به طرف ظرف های غذا که به میخ های دیوار آویزان بود رفت. یکی از غصعه های مستطیل شکل را برداشت و پیش از آنکه از آسایشگاه برود به ما گفت: وقت گرفتن شامه. یه ساعت دیگه سوت داخل باش می زنن. حتما برید دستشویی که تا فردا صبح دیگه نمی تونید برید. چون توی آسایشگاه دستشویی نیست.

لبخندهای مهربان

پشت در آسایشگاه با استقبال گرم اسرا مواجه شدیم. جوان بودند با چهره های لاغر و پیشانی های پینه بسته از عبادت. هر چند نفرشان یکی از ما را دوره کردند. از راه پله پایین رفتیم و به محوطه شن ریزی شده اردوگاه وارد شدیم. قصه ما را بهتر از خودمان می دانستند. می گفتند در روزنامه ها خوانده اند.

برای شام به اتاق هایشان دعوتمان کردند. آفتاب هنوز غروب نکرده بود. هر یک میهمان یکی از گروه های هفت نفره آن ها شدیم. من شدم میهمان سیامک عطایی، بچه کرمانشاه. نشستیم دور غصعه و آب گوشت خوردیم. بعد از صرف شام زودهنگام دوباره حرف زدیم. در اولین فرصت سراغ اکبر و حسن را گرفتم. هیچ کس آن ها را نمی شناخت. حسن وند، که بچه لرستان بود گفت: اینجا فقط سه نفر کرمانی داریم؛ یکی سید محمد حسینی، یکی محمدرضا راشدی، یکی هم که همین چند ماه پیش اسیر شده، علی بناوند.

آفتاب داشت غروب می کرد که سوت داخل باش زده شد. سیامک مرا تا آسایشگاهمان مشایعت کرد. توی آسایشگاه، کاظم که ارشد بود یادمان داد که باید کنار دیوار بنشینیم تا عراقی ها بیایند آمار بگیرند و بروند. آمدند، آمار گرفتند و رفتند.

میان آن جمع پیرمردی بود هفتاد ساله شاید هم پیرتر. قاب عینک ته استکانی اش از چند جا شکسته و بند زده شده بود. عصایش دسته جارویی بود و بدون آن راه رفتن برایش ناممکن. اسم آن پیرمرد عرب که هیچ دندانی در دهان نداشت، بابا عبود بود.

راحت ترین شب اسارتمان از راه رسیده بود. بوی پتوها و بالش های ابری نو خاطرات پتوهای سیاه زندان بغداد را از ذهنمان پاک کرد. دیگر تنها نبودیم. صدها دوست پیدا کرده بودیم. می توانستیم صبح که بیدار می شویم زیر آفتاب قدم بزنیم. احساس ماهی ای را داشتم که از برکه ای کم آب و گل آلود به دریا افتاده باشد؛ بس که سه ماه اول اسارت رنج کشیده بودیم.

با صدای اذان آهسته ملا از خواب بیدار شدیم برای نماز. آفتاب که کمی بالا آمد عراقی ها سوت زدند و نشستیم برای آمار. بعد از سوت آمار، اولین آش اسارت را خوردیم؛ صبحانه ای که اسرای قدیمی، دو سال غیر از آن چیزی نخورده بودند.

آن روز و روزهای دیگر اطلاعات لازم را درباره اردوگاه رمادی از اسرای قدیمی به دست آوردیم. فهمیدیم رفت و آمد به دو قاطع دیگر ممنوع است. اتاق 24 در قاطع 3 محل نگهداری بزرگان فکری اردوگاه است و آن ها به وسیله جاسوس ها شناسایی شده اند و ساعات آزاد باششان با بقیه اسرای قاطع 3 متفاوت است.

اسرا اوقات بیکاریشان را با یادگیری زبان انگلیسی و صرف و نحو عربی پر می کنند. حمام اردوگاه عمومی است و جمعه تا جمعه آبش گرم می شود و بالاخره فهمیدیم نزدیک شدن به سیم خاردار و داشتن قلم و کاغذ و خواندن نماز به جماعت و برگزاری هر گونه تجمع اکیدا ممنوع است.

اطلاعات مهم

روزهای بعد اطلاعات مهمتری از آنچه زیر پوست اردوگاه می گذشت به دست آوردیم. آسایشگاه 24 مرکز فرماندهی معنوی اردوگاه است. اسرای مهم در آن آسایشگاه نگهداری می شوند. یکی از آن آدم های مهم، طلبه جوانی است که ولایت اردوگاه با اوست.

این ها بچه های ما نیستند

تابستان گرم رمادی در حال تمام شدن بود. با اردوگاه و قوانین نوشته و نانوشته اش به طور کامل آشنا شده بودیم. گروه ما شب ها با هم بودند و روزها هر یک به دنبال کار خود. سید محمد حسینی برایمان کلاس صرف و نحو گذاشته بود. هر روز یک یا دو حدیث حفظ می کردیم. ابوالفضل محمدی از همه بیشتر حفظ کرده بود. او شب ها محفوظاتش را برای من می خواند.

همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه یک روز سیامک عطایی توی محوطه اردوگاه خبر بدی به من داد. او گفت: مثل اینکه عراقیا دوباره می خوان مسئله شما رو علم کنن. دلم ریخت پایین. گفتم: سیامک، جریان چیه؟ گفت: توی روزنامه خوندم که مسئولای عراقی گفتن می خوان شما رو بفرستن ایران ولی هاشمی رفسنجانی گفته اینا بچه های ما نیستن! گفتم: یعنی هاشمی این حرف رو زده؟ سیامک خندید و با لهجه شیرین کرمانشاهی گفت: نه، از خودشون در می آرن. هنوز عراقیا رو نشناختی؟ حتما هاشمی گفته اینا بچه نیستن. عراقیا هم یه چیزی گذاشتن روش و کردنش اینا بچه های ما نیستن. سیامک ادامه داد: گفتن از طریق یه کشور ثالث می فرستنتون ایران. بهت زه گفتم: کی همچی گفته؟ سیامک گفت: عراقیا می گن حالا که ایرانیا بچه های خودشون رو نمی خوان، ما می فرستیمشون فرانسه تا اگه خواستن از اونجا برگردن کشورشون.

یک شب غم انگیز

چند روز بعد از دیدن آن خبر در روزنامه ها، ساعت ده صبح، صدای سوت بی موقع سرباز عراقی پیچید توی اردوگاه. عمو غلام از سمت در اردوگاه دوان دوان می آمد و صدا می زد: فقط آسایشگاه 8 داخل، فقط آسایشگاه 8.

بازی شروع شده بود انگار. از پشت پنجره دیدم عده ای خبرنگار دارند می آیند داخل اردوگاه. عزالدین و حمید عراقی پیش از خبرنگارها آمدند توی آسایشگاه. عکاس ها شروع کردند به عکس گرفتن. عزالدین به عمو غلام گفت: غلام، برو توپ والیبال رو بیار. حمید عراقی که خشن ترین نگهبان اردوگاه بود، گفت: یاالله برید توی زمین والیبال.

رفتیم. عمو غلام توپ والیبال را انداخت توی زمین. عزالدین دستور داد: برید توی زمین.

دو گروه شدیم. سرویس اول را عباس زد. محکم و پرقدرت. توپ افتاد روی بام قاطع 1. راهی برای رفتن روی پشت بام نبود. حمید عراقی به یکی از خود فروخته های هم وطن که ما به او نخاله می گفتیم گفت:” برو بالا بیارش” و سبیل های بورش را از خشم جوید. نخاله لوله فاضلاب را گرفت و به سختی خودش را کشاند روی پشت بام و توپ را انداخت پایین.

بازی ادامه پیدا کرد؛ مثل گذشته، از این پشت بام به آن پشت بام. عزالدین شده بود یک بشکه باروت ولی جلوی خبرنگارها خویشتن داری می کرد. با این حال وقتی دید از این نمایش آبی برایشان گرم نمی شود به حمید عراقی دستور داد ما را برگرداند به آسایشگاه. حمید غرید: والله اللیل حمید مو حمید. و ما را به سمت آسایشگاه فراخواند. خبرنگارها با همان اندک فیلم و عکسی که گرفته بودند از اردوگاه خارج شدند.

بعد از آمارگیری مثل همیشه صدای تلاوت قرآن ملا شنیده شد. پیرمردها با هم به گفتگو نشستند.

ابوالفضل حدیث هایش را یک بار دیگر از اول تا آخر خواند. حسن مستشرق و حمید تقی زاده، با یادآوری بازی والیبال مشغول شوخی و خنده شدند. ساردویی داشت نماز قضا می خواند. هر کس به کاری مشغول بود که صدای پای سرباز عراقی از پشت پنجره به گوش رسید. لحظه ای بعد، صدای باز شدن قفل های پشت در، هر کسی را سر جای خودش کشاند. عزالدین و حمید عراقی آمدند داخل. حرف حمید پیچید توی گوشم؛ والله اللیل حمید مو حمید. عزالدین چرخی زد توی آسایشگاه. باتومش را به سمت هر کسی که نشانه می رفت، با علامت سر می فهماند که باید از آسایشگاه برود بیرون.

قرعه افتاد به نام محمد ساردویی، رضا امام قلی زاده، عباس پورخسروانی، منصور محمودآبادی، محمود رعیت نژاد، حمید مستقیمی و ابوالفضل محمدی. هر یک از آن ها دمپایی اش را پوشیده و نپوشیده با لگدی محکم از آسایشگاه می افتاد بیرون. در آسایشگاه بسته شد. یک ساعت یا چیزی کمتر گذشت. از پشت پنجره صدای پا آمد. سید عباس سعادت گفت: آوردنشون. در باز شد و بچه ها آمدند داخل با سروصورت کبود و لنگان لنگان. وقتی عراقی ها در را قفل کردند و رفتند پی کارشان، دویدیم به طرف کتک خورده ها. محمد ماجرا را توضیح داد:

–بردنمون پشت دستشویی ها، بین حوضچه فاضلاب و سیم خاردار. گفتن به امام خمینی فحش بدید. ما ندادیم.

حسن مستشرق که انگار بیشتر از بقیه کتک خورده بود و در آن لحظه مثل همبشه می خندید گفت: بی شرفا یکی دو تا که نبودن. ده نفر بودن. چه کابلایی هم داشتن.

دیروقت به خواب رفتم اما کتک خورده ها تا صبح، از درد پهلو به پهلو شدند.

پاییز

سبزی اکالیپتوس های جلوی اردوگاه نشان می داد آن ها آمدن پاییز را حس نکرده اند. اما روی تقویم، پاییز واقعا از راه رسیده بود. ما همچنان شب ها را با پیرمردهای عرب و روزها را با سایر اسرا توی محوطه اردوگاه به نشستن و درس خواندن و قدم زدن می گذراندیم. خبرنگارها هم دست کم هفته ای یک بار به سراغمان می آمدند. اگر می توانستند، فیلم و عکسی می گرفتند و کتکی هم برای ما درست می کردند و می رفتند.

یک روز ماشینی مقابل مقر ایستاد و دو مرد که دوربین فیلمبرداری هم با خود داشتند، پیاده شدند. منتظر بودیم نگهبان ها مثل همیشه صدا بزنند: آسایشگاه 8 داخل. اما این اتفاق نیفتاد. حمید عراقی و علی آمدند و من و حمید مستقیمی و منصور محمودآبادی و محمود رعیت نژاد را با خودشان بردند به مقر.

توی اتاق سرگرد، یک مرد عینکی به ما خوش آمد گفت. غیر از او و مترجم و کسی که پشت دوربین بود کس دیگری داخل اتاق نبود. مرد عینکی سعی می کرد رفتاری کاملا انسانی از خودش به نمایش بگذارد. یک سرباز عراقی با یک سینی چای آمد داخل. برای اولین بار در اسارت، توی فنجان چای نوشیدیم. مرد عینکی شروع کرد به حرف زدن.

-رهبر ما خواست شما را آزاد کند ولی مسئولان ایرانی می گویند شما ایرانی نیستید. حالا ما تصمیم داریم بفرستیمتان فرانسه که از آنجا بروید ایران. نظرتان چیست؟

گفتم:

_در آسایشگاه ما بیست سی پیرمرد پنجاه تا هفتاد ساله زندگی می کنن که توی جنگ هم دخالتی نداشتن. می شه اونا رو به جای ما بفرستید؟

مرد عینکی گفت:

_سید رییس می خواهد شما را بفرستد. مگر شما دوست ندارید برگردید پیش پدر و مادرتان؟

محمود رعیت نژاد گفت:

_حالا چه فایده که هر چی می گیم شما توی روزنامه هاتون برعکسش رو می نویسید!

مرد عینکی گفت:

_ ما از طرف روزنامه یا تلویزیون به اینجا نیامده ایم. ما را فرستاده اند که بیاییم ببینیم اوضاع و احوال شما چطور است. راحت باشید.

منصور گفت:

_شما تبلیغ می کنید که ما رو به زور فرستادن جبهه. هر چی هم که می گیم ما داوطلب اومدیم شما یه چیز دیگه می نویسید.

حمید گفت:

_ ما می خوایم مثل بقیه اسرا باشیم. شما دارید از ما برای ضربه زدن به کشورمون استفاده می کنید.

مرد عینکی گفت:

_ رییس جمهور ما می خواهد یک کار انسانی انجام بدهد.

منصور گفت:

_ما رو سه ماه توی استخبارات نگه داشتید؛ نه حموم، نه دستشویی. توی اون هوای گرم توی اردوگاه هر روز کتکمون می زدن. این کار انسانیه؟

مرد عینکی گفت:

_یعنی شما را کتک زدند؟

چهار نفری با هم گفتیم بعله. گفت و گویمان با مرد عینکی یک ساعت طول کشید. خلاصه کلام این بود که ما اسیریم و سوژه تبلیغاتی نیستیم.

مرد عینکی موقع رفتن به ما اطمینان داد فیلم آن مصاحبه را به تلویزیون عراق نخواهد داد. او گفت این فیلم را فقط در اختیار مسئولان رده بالای کشور می گذارد. ما هم حرف هایش را باور کردیم. روزهای بعد وقتی در روزنامه ها و در تلویزیون اثری از آن گفت و گوی یک ساعته دیده نشد، فهمیدیم مرد عینکی دروغ نگفته بود.

باشگاه سید

پاییز رمادی رسیده بود به ماه آذر. منصور و حمید و جواد توی محوطه کنار سیم خاردار کلاس داشتند. سید محمد حسینی خاک های زمین را صاف می کرد و با تکه چوبی روی خاک های نرم یک جمله عربی می نوشت و بعد آن را تجزیه و ترکیب می کرد.

زید عمر را زده بود و منصور و حمید و جواد باید یکی یکی به سید محمد جواب می دادند که زید و عمر در جمله “ضرب زید عمرا” چه کاره اند و اصلا چرا تنوین زید ضمه است و مال عمر فتحه؟

من و یحیی قشمی فارغ از دعوای عمر و زید نزدیک سیم خاردار قدم می زدیم.

یحیی از کودکی هایش در جزیره قشم می گفت: از پدرش که ماهی گیر بوده و از خاطرات روزهایی که با او به دریا رفته بود. من هم از روستایمان و از روزهای شاد کودکی برای یحیی داستان ها داشتم؛ از جوجه برداشتن از توی قال بلبل های بالای درختان گز و از ساعت ها تلاش، زیر آفتاب گرم تابستان برای صید ملخ های کوچک که بهترین غذای جوجه بلبل ها بودند. یحیی همیشه شاد بود و با صدای بلند می خندید. او تند حرف می زد و به غیر از من دیگران به سختی متوجه می شدند چه می گوید.

آن شب وقت آمار، استوار عراقی، مثل همیشه، اول به صف پیرمردها سلام داد و گفت:«اشلونکم شیاب؟» و بعد برگشت به طرف ما و گفت: «اشلونکم شباب؟»

آمار را که گرفت، کاغذ کوچکی از جیبش بیرون آورد و به کاظم:« کسانی که اسمشان را می خوانم وسایلشان را جمع کنند و بروند بیرون» دلهایمان لرزید.نمی دانستیم موضوع چیست و کداممان باید آماده رفتن باشیم و اصلا به کجا می برندمان؟ استوار عراقی از روی کاغذ خواند:

_منصور محمود آبادی، حمید مستقیمی، حسن مستشرق، یحیی کسایی نجفی.

محمد باباخانی، اگرچه خوشحال بود که بهترین رفیق و همشهری اش، احمدعلی حسینی، را جدا نکرده اند، دلش طاقت نیاورد و به کاظم گفت:« آقا کاظم، بپرس کجا می برنشون؟» کاظم از استوار پرسید و گفت: « میگه باید برن آسایشگاه 24»

دلمان آرام گرفت. سوا شده ها دیگر نه تنها نگران نبودند که خوشحال هم به نظر می رسیدند. آسایشگاه 24 جای آدم های مهم اردوگاه بود. با این حال جدایی دوستانمان برای ما تلخ بود. در آغوششان کشیدیم و با آنها خداحافظی کردیم.

آن شب دیدن جای خالی منصور و حمید و حسن و یحیی حسابی دلتنگمان کرد. منصور با همان هیکل کوچولویش، خدای شوخی و خنده و روحیه بود. حسن مستشرق دیگر نبود که مرشد بازی در بیاورد و بزند پشت غصعه و نواهای زورخانه ای بخواند.

چند روز بعد سید عباس سعادت، که بدن ورزیده اش، به سن و سالش نمی خورد، تشک های بچه ها را وسط آسایشگاه چید کنار هم و گفت:« بچه ها کی می خوا کشتی یادش بدم؟»

سید عباس در شهر کوچکشان، پاریز، برای خودش کشتی گیر بوده و از مدت ها قبل به سرش زده بود باشگاه کشتی کوچکی در آسایشگاه راه بیاندازد. حسن مستشرق هم، که مثل سید عباس و مثل همه مازندرانی ها عشق کشتی بود و می گفت برادرش حریف رضا سوخته سرایی بوده، از اجرای این طرح استقبال کرده بود. اما این طور مقرر شد که در روز فعالیت باشگاه سید عباس، بچه مرشد در میان ما نباشد.

من جزء اولین کسانی بودم که شدم شاگرد سید. هم او بود که مرا با سگک و فیتیله پیچ و بارنداز و زیر یه خم آشنا کرد. پیش از آن فکر می کردم در کشتی هر کس زورش بیشتر باشد برنده می شود، ولی وقتی یکبار توانستم پا در سگک ابوالفضل محمدی، که زورش از من بیشتر بود، ببرم و با یک بارنداز پشت او را به روی تشک بیاورم فهمیدم کشتی همه اش هم زور نیست. این اتفاق، البته، فقط یکبار افتاد. ابوالفضل فن ها را که از سید یاد گرفت دیگر کسی حریفش نمی شد.

باشگاه سید عباس کم کم رونق گرفت و توانست خیلی از ماها را با کشتی آشنا کند. باشگاه سید گاهی شب ها هم دور از چشم عراقی ها دایر بود. آن وقت پیرمرد ها از همانجایی که خوابیده بودند مبارزه ما را تماشا می کردند و می خندیدند.

فصل چهارم: زمستان

غروب یکی از روزهای دی ماه سال 1361 وقتی آب گوشت، همان آب با گوشت های یخ زده برزیلی، را خوردیم و ظرف ها را شستیم و استوار عراقی آمد « اشلونکم شیاب»ی به پیرمرد ها گفت و « اشلونکم شباب»ی به ما گفت و شمردمان و تعداد نفرات را توی دفترچه اش یادداشت کرد و جاسم چرکو در زندان را از پشت قفل کرد و ما لباس های راحتی مان را پوشیدیم و مشغول درس و مشقمان شدیم، یکدفعه مینی بوس آمد جلوی مقر اردوگاه ایستاد. همان یا مثل همان اتوبوسی که شش ماه پیش از پادگان الرشید آورده بودمان به رمادی.

عرق سردی نشست روی پیشانی ام. ترسیدم. غده های بزاق توی گلویم ترشح کرد. لوزه هایم بزرگ شد. آنقدر بزرگ که انگار داشت راه نفسم را می بست. چرا ترسو شده بودم؟

در آسایشگاه باز شد. جاسم چرکو و حمید عراقی آمدند داخل. حمید که مثل همیشه اخمو بود و سبیل بورش را می جوید، به ارشد آسایشگاه گفت: « کاظم بهشان بگو پنج دقیقه دیگه توی راهرو باشن. بگو به غیر از لباس تنشان هیچ چیزی به همراه نداشته باشن.»

پنج دقیقه بعد توی راهرو بودیم و به غیر از لباس تنمان هیچ چیزی به همراه نداشتیم. حرکتمان دادند به سمت در بزرگ اردوگاه. از پشت پنجره ها که رد می شدیم با سید محمد حسینی، محمدرضا راشدی، علی باوند، سید حسام و بقیه رفقا خداحافظی کردیم. از مقابل هر پنجره ای که می گذشتیم سفارشی را می شنیدیم.

_سلام اسرا رو به امام برسونید.

_برید به سلامت. خدا به همراهتون.

_به جای ما هم چلوکباب کوبیده بخورید. با دوغ!

_نامه یادتون نره، با عکس.

_به رزمنده ها بگید ما منتظرتون هستیم.

آفتاب داشت غروب می کرد. بلندگوی اردوگاه روشن شد و منشاوی شروع کرد به خواندن سوره زمر. عباس پورخسروانی گفت:«پس منصور اینا چی؟»حسین قاضی زاده گفت: « اوناهاشن.دارن می آن»

منصور، حمید، حسن و یحیی  را از قاطع 3 آوردند. روبوسی کردیم. قیافه شان در نظرمان عوض شده بود. انگار بزرگ تر شده بودند. واقعا بزرگتر شده بودند. ریش یحیی و حسن در آمده بود ولی مال منصور و حمید هنوز نه. یک ماه بود ندیده بودیمشان.

ترس و اضطرابی که توی آسایشگاه، بادیدن مینی بوس، ریخته شده بود توی جانم دیگر پاک از میان رفته بود. قبل از اینکه پا از اردوگاه بیرون بگذاریم باید یکی یکی توی اتاقک بلوکی نگهبان ها بازرسی بدنی می شدیم و بعد می رفتیم بیرون از اردوگاه و روی زمین می نشستیم. بازرسی از یحیی کسایی بیش از حد معمول طول کشید. نگران حالش شدیم.عباس پورخسروانی از منصور پرسید:«منصورو، چیزی از آسایشگاه 24 با خودش نیاورده باشه!» منصور گفت:« قرار بود شعار حفظ کنیم. چند تا شعار به انگلیسی و فرانسوی علیه مسعود رجوی و بنی صدر حفظ کردیم که اگه بردنمون فرانسه، توی فرودگاه پاریس بی کار نباشیم. میگم نکنه همن شعارا رو ازش گرفتن؟ بچه های 24 یادمون دادن.»

یکی از نگهبان ها امد بیرون با کاغذ تا خورده کوچکی که لابد از یحیی گرفته بود. کاغذ را به افسر مافوقش نشان داد. یحیی هنوز توی اتاقک نگهبان ها بود. عراقی ها کاغذ را باز کردند و به زحمت خواندند. خمینی ای امام. خمینی ای امام.

با دیدن «خمینی» بر افروخته شدند.کابل هایشان را که جلوی در انداخته بودند، برداشتند و خزیدند توی تاریکی اتاقک بلوکی. همه آهسته آهسته برای یحیی دعا می کردیم. آخرین سرباز که کابلش را برداشت و رفت داخل، فریاد یحیی به هوا رفت. صدای برخورد کابل با تن آدم می آمد. مثل باران که تندتر و تندتر بشود. گوش هایم را سفت گرفتم که ناله های دردناک یحیی را نشنوم. باران که افتاد، یحیی آمد بیرون. لنگان لنگان. به فاصله نشاندنش روی زمین. حمید عراقی شمردمان و راه افتادیم به طرف مینی بوس. همه سوار شدیم، غیر از یحیی. هوا کاملا تاریک شده بود. داشتم از پشت شیشه مینی بوس رفت و آمد اسرا را توی آسایشگاه ها می دیدم. غبطه خوردیم به آزادی شان! منشاوی رسیده بود به « و سیق الذین اتقو ربهم الی الجنه زمرا»

یحیی را انداختند پشت استیشن تیره رنگی که باید ما را تا مقصد همراهی می کرد. مینی بوس راه افتاد. از روی پل رودخانه فرات گذشت، سهر رمادی را پشت سر گذاشت و به شهادت تابلویی که رویش نوشته شده بود« بغداد 100 کیلومتر» به سمت بغداد رفتیم.

هوا گرگ و میش بود که اردوگاه و شهر رمادی را پشت سر گذاشتیم. اندک دل و دماغی که داشتیم به سبب دیدار مجدد منصور و حسن و حمسد بود وگرنه کتک خوردن یحیی و اتفاقاتی که احتمال می دادیم برایمان بیفتد حسابی همه مان را دمغ کرده بود.

وقتی نور چراغ مینی بوس افتاد روی تابلوی سبز و شب نمای « بغداد 10 کیلومتر» خاطرات حسن و حمید و منصور از آسایشگاه 24 تمام شده بود و دوباره دلهره از آینده  مبهمی که پیش رویمان بود آمد سراغمان. وقتی از خیابان های بغداد عبور کردیم و مینی بوس مقابل دری، که دو ارابه توپ قدیمی دو طرفش دیده می شد، ایستاد، همه ناخودآگاه گفتیم: « دوباره استخبارات!»

وارد زندان که سدیم، صالح، خوشحال و هیجان زده، آمد به پیشبازمان و با صدای بلند گفت:« صل علی محمد…باز هم شما؟» به شیوه خودش گفتیم « ها ملا، هم باز ما» صالح، که انگار در آن شش ماه شش سال پیر شده بود، خندید و گفت:«و ولک، اینا دست از سر شما بر نداشتن هنوز؟»

به جز صالح، توی زندان کس دیگری نبود یا اگر بود، پیش از ورود ما به زندان کناری منتقلش کرده بودند. همه جا مثل گذشته بود،سرد و بی روح. پنجره زیر سقف را با تکه ای نایلون پوشانده بودند که سوز سرما داخل نیاید. پتوهای سیاه و چرک مرده، سیاه تر از پیش، هنوز کف زندان پهن بود.

شنیده های صالح

دور جدیدی از اسرتمان در زندان بغداد شروع شد. اگرچه زمستان بود، سرمای داخل زندان آزار دهنده نبود.

دو سه روزی از آمدنمان نگذشه بود که سر و کله خیاط پیدا شد. باز هم برایمان لباس اندازه گرفت. خیاط که رفت، صالح شنبده هایش را برای ما بازگو کرد. او گفت:«اینا دیر یا زود شما رو میفرستن فرانسه یا یه کشور دیگه. البته این زندانبانا اطلاعات زیادی ندارن. بعضیشون که جدید اومدن، از من می پرسن مگه این بچه ها رو شیش نفرستادن ایران؟ مردم عراق فکر می کنن شما بعد از ملاقات با صدام آزاد شدید. دیروز ابو وقاص می گفت عراق با این تبلیغات سنگینی که روی این بچه ها داشته مجبوره یه جوری برشون گردونه به کشورون.»

شب های بلند زمستان

هفته اول گذشت. محیط پر غوغای اردوگاه را که دیده بودیم تحمل زندان کوچک استخبارات برایمان سخت تر شده بود. هر روز که شاکر ، نگهبان جدید، می آمد توی زندان، بنا می کردیم به سر و صدا و شکایت که ما را به چه گناهی اینجا نگه داشته اید. شاید اگر حوصله داشت، دستش را هواپیما می کرد و در هوا حرکت می داد و صدای هواپیمت را هم در می آورد و می گفت:« پاریس. شما را می برند پاریسف خیابان های شلوغ، دختر های خوشگل!» اما اگر سر کیف نبود، بی آنکه جوابی بدهد، در زندان را محکم می بست و می رفت.

شب های بلند زمستان، از خاطرات گذشته مان در ایران حرف می زدیم. وقتی صحبتمان گل می انداخت، حلقه می نشستیم و پتویی می انداختیم روی پاهایمان که گرم بشویم و فارغ از زندان و غم هایش می گفتیم و می خندیدیم.

خوش خبر

یکی از همان روزها اسیری را از اردوگاه عنبر آوردند  پیش ما. اسمش عزیز بود. نمی دانستیم چه کرده که به زندان استخباراتش آورده اند.

یکروز متوجه شدم عزیز با کنجکاوی خیره شده توی صورتم. پرسید:« تو بچه کجایی؟» گفتم:« چه طور؟». گفت:« خیلی به نظرم آشنا میایی» گفتم:« بچه کرمان، شهرستان کهنوج» عزیز گفت: « حسن تاجیک رو میشناسی؟ مثل خودت بچه کهنوجه!»

قلبم به شدت شروع کرد به زدن. آیا واقعا عزیز از حسن تاجیک شیر، پسر دایی ام، که قبل از عید خبر شهادتش را برایمان آورده بودند و گفته بودند جنازه اش زیر شنی تانک له شده حرف می زد؟ بی صبرانه و البته ناباورانه پرسیدم:« این حسن تاجیک آخر فامیلیش چیه؟» عزیز گفتک«تاجیک شیر. ولی بچه ها توی اردوگاه بهش میگن حسن تاجیک.»

از خوشحالی فریاد بلندی کشیدم و همه سلول هایم انگار پر شد از شور و شادی. عزیز، وقتی متوجه نسبت هویشاوندی من با حسن شد، گفت:« میگم خدایا چرا چهره ات اینقدر برایم آشنایه. ت. خیلی به حسن شباهت داری.حرف زدنت هم عین خودشه.بعد برایم تعریف کرد که پای حسن در اثر گلوله از بالای زانو شکسته و مدت زیادی در بیمارستان اردوگاه بستری بوده. خدا را به خاطر زنده بودن حسن شکر کردم و به عزیز سپردم اگر روزی برگشت اردوگاه، قصه من و دوستانم را برای حسن تعریف کند.

محیط زندان خسته کننده و ملال آور شده بود. روزی یکبار می گذاشتند برویم دستشویی. از حمام خبری نبود. لباس هایمان پر از شپش شده بود.بدنمان بو گرفته و دست و پاهایمان پوست انداخته بود.

بیست روز از ورود دوباره مان به زندان استخبارات می گذشت. در آن مدت چند بار خبرنگارهای داخلی و خارجی آمدند، گزارش تهیه کردند و تیتر زدند:« اطفال اسیر ایرانی در راه پاریس» و ما نه در راه پاریش که در چاه استخبارات زجر می کشیدیم و از لباس نو هم، که خیاط اندازه گرفته بود، خبری نبود و همین باعث امیدواری ما می شد که لابد عراقی ها از تصمیمشان برگشته اند.

یک تصمیم مهم

مجید ضیغمی از پشت دریچه با احتیاط داشت حیاط زندان را می پایید. صدای ناله های دردناک به گوش می رسید. معلوم بود بساط شکنجه به راه است. مجید، با چشمانی پر از اشک و چهره ای افروخته و عصبانی، آمد داخل و گفت:« دارن می کشن ئی بدبخته! می گن بگو پاسدارام. اعتراف نمی کنه. کبریت می زارن لای انگشتاش و آتیش می زنن. خودم دیدم عراقی نامرد چند تیکه از ریشش رو کند بی شرف!»

اسیر مظلومی که سربازان عراقی شکنجه اش می کردند سید محمد طباطبایی بود. این را چند روز بعد فهمیدیم. نمی دانستیم چه کاره است و کجایی. فقط اسمش را صالح توی پرونده اش دیده بود.

هر روز شکنجه اش می کردند و او لب به اعتراف باز نمی کرد که پاسدار است یا فرمانده. ظلم بزرگی که به سید محمد طباطبایی می شد کم کم داشت وسیله ای می شد برای اعتراض دسته جمعی ما. به این نتیجه رسیدیم که نباید بیش از این سکوت کنیم. در کنار دردهای خودمان از آن سرنوشت عجیب و غریب، خوره روحمان شده بود ناله های آن اسیر بی پناه.

یک شب، در پوشش گل یا پوچ بازی کردن، چند ساعت با هم مشورت کردیم. یکی گفت:« باید تکلیفمون رو روشن کنیم. چرا ما اینجاییم؟» دیگری گفت:« نیمه شب از پنجره زندان یه نفر رو فراری بدیم، بلکه دیگران از این اوضاع نجات پیدا کنن.» آن یکی گفت:« اعتصاب غذا کنیم.» هر کس پیشنهادی داد. وقتی به نمایش گل یا پوچ خاتمه دادیم و رفتیم سر جاهای خودمان، به یک اتفاق نظر مهم رسیده بودیم؛ اعتصاب غذا!

روز بعد، همه جوانب و عواقب آن کار خطرناک را بررسی کردیم. اعتصاب غذا دو نتیجه می توانست داشته باشد؛ یا مرگ یا برگشتن به اردوگاه. راه سومی نبود. هم قسم شدیم و نتیجه اول را پذیرفتیم. اما قبل از هر چیز عهد کردیم یکدیگر را تنها نگذاریم. قرار شد همه مراحل اعتراضمان دسته جمعی باشد تا بار خطر روی یک  یا دو نفر آوار نشود.

وقتش بود صالح را از این تصمیم بزرگ با خبر کنیم. کردیم. جا خورد! برایش توضیح دادیم. گفتیم که نه تحمل شکنجه شدن هم وطنانمان را داریم و نه می خواهیم به اسم کودک به سازمان مجاهدین خلق تحویل داده بشویم. می خواهیم برگردیم به اردوگاه؛همین!

صالح رفت توی فکر. برایش سخت بود به سادگی مجوز چنین اقدام پر خطری را صادر کند. گفت: « ما هم توی زندان طاغوت گاهی اعتصاب غذا می کردیم. ممکنه جواب بده؛ شاید هم نه. من فقط یه چیز می تونم به شما بگم؛ هیچ کس نباید پرچم دار این حرکت باشه. اگه با هم باشین، موفق میشین. اما اگه میون شما تفرقه بیفته، فاتحه همه تون خونده است!» صالح صلاح ندانست بیش از این اظهار نظر کندف همه چیز را گذاشت به اختیار خودمان.

جمعه شب بود که تصمیم آخرمان را گرفتیم؛ اعتصاب غذا تا پای جان با هدف خاتمه دادن به بازی تبلیغاتی دشمن، دیدار با صلیب سرخ، و بازگشت به اردوگاهف ضمنا، قرار شد این سه خواسته را به هر کسی نگوییم؛ نه نگهبان ها و نه حتی ابووقاص، فقط ژنرال قدوری، رئیس کل اردوگاه های اسرای ایرانی در عراق.

روز اول اعتصاب

صبح روز بعد، برای عراقی ها همه چیز طبق معمول پیش می رفت. اما برای ما بنا نبود همه چیز طبق معمول پیش برود. سینی صبحانه را آوردند. معمولا یک نفر می رفت و آن را از دست سرباز عراقی می گرفت. ولی آن روز هیچ کس از جایش تکان نخورد. سرباز تشر زد«صبحانه» هیچ کس بلند نشد. تعجب کرد. سینی را گذاشت کف زندان. به صالح گفت:« صالح، این ها چه شان شده؟» صالح گفت: « نمی دانم والله. می گویند نمی خوریم.» سرباز گفت: « چرا نمی خورند؟ از آنها بپرس.» صالح به ما گفت: « میگه چرا صبحونه نمی خورین؟» جواب ندادیم؛ برای اینکه قرار نبود دلیل اعتصاب غذایمان را به کسی غیر از ژنرال قدوری بگوییم. صالح نگاهی به سرباز عراقی انداخت و سکوت ما را با سکوت ترجمه کرد. سرباز داشت از تعجب شاخ در می آورد. در زندان را تندی بست و به اسماعیل، که رئیس نگهبان ها بود بود خبر داد. با هم برگشتند.

اسماعیل از صالح و صالح از ما پرسید چرا صبحانه نمی خوریم و ما طبق قرار سکوت کردیم. بثه نگهبان ها هم آمده بودند جلوی در تا ببینند داخل زندان چه خبر است. سوال های مکرر اسماعیل بدون پاسخ ماند. در را بست و رفت که ماجرا را به ابووقاص گزارش بدهد.

نیم ساعت نگذشته بود که ابووقاص سراسیمه آمد توی زندان. به صالح گفت:« جریان چیه صالح؟» صالح گفت:« سید، میگن غذا نمی خوریم.»

_چرا؟

_نمی دونم. میگن اعتصاب غذا کردیم.

صالح از عبارت« اعتصاب غذا» استفاده کرده بود و ابووقاص معنای آن را نمی فهمید. گفت:« یعنی چی اعتصاب غذا؟» صالح گفت:« یعنی اینکه مخصوصا غذا نمی خورن. میگن خواسته هایی داریم.» ابووقاص، یکدفعه، انگار کشف مهمی کرد. جا خورد. گفت: « اعتصاب غذا یعنی اضراب عن الطعام؟» صالح تایید کرد. ابووقاص به زور بر عصبانیتش غلبه کرد و گفت: « خب، برای چه؟» صالح گفت:« میگن به غیر از ژنرال قدوری به هیچ کس توضیح نمی دن.»

ابووقاص در آن لحظه مقابل ما ایستاده بود و می خواست بداند دلیل اعتصاب غذایمان چیست. اما ما او را به حساب نمی آوردیم و فقط می خواستیم با ژنرال قدوری حرف بزنیم!

لحظه ای سکوت افتاد روی زندان. صالح ترسیده بود. ما دلهره داشتیم. ابووقاص شده بود مثل بشکه باروت. خنده ای خشماگین زد و گفت:« صالح، بهشون بگو شما می دونید مجازات اعتصاب غذا توی عراق مرگه؟ متوجه کارتون هستید؟ بهشون بگو نوی عراق هر کسی اعتصاب غذا کنه می آرنش استخبارات؛ حالا شما توی استخبارات اعتصاب غذا کردید؟»

بعد، از در مهربانی درآمد و گفت:« خب، حالا عیب نداره. حالا که فهمیدید عقوبت اعتصاب غذا چیه غذاتون رو بخورید و دیگه از این حرفا نزنید.» این را گفت و سینی صبحانه را با پایش هل داد جلو.

کسی از جایش تکان نخورد. بشکه باروت داشت آماده انفجار میشد. گفت:« شما مثل اینکه زبون خوش حالیتون نمی شه. » سپس برگشت سمت صالح و گفت:«صالح، حالیشون کن. والله العظیم ، اگر بخاون برای من مشکلی درست کنن، به سختی عقوبتشون می کنم.» این حرف را زد و یک گام به سمت در زندان برداشت و ادامه داد:« من میرم.نیم ساعت دیگه برمیگردم. وقتی اومدم، باید غذا خورده باشید وگرنه به شرفم قسم دستور میدم ببرنتون زیر آب جوش! بعد در زندان را محکم کوبید و رفت.

صالح سرش را گرفت میان دستهایش. با خودم فکر کردم کاش قبل از آن از صالح درباره شکنجه با آب جوش چیزی نشنیده بودم!می دانستیم دست زدن به اعتصاب، آن هم در زندان استخبارات، کار خطرناکی است، اما نمی دانستیم در عراق مجازات این کار مرگ است. برای مرگ هم آماده بودیم؛اما، واقعیت، از شکنجه شدن با آب جوش خیلی ترسیدیم.

هر چه به پایان هشدار ابووقاص نزدیکتر می شدیم ضربان قلب هایمان بالاتر می رفت. نیم ساعت تمام شد. در باز شد.ابووقاص آمد داخل. نگاهی کرد به ظرف دست نخورده صبحانه و به چهره یکایک ما. پک محکمی زد و سیگارش را انداخت روی پتو و با پا لهش کرد و گفت:« نمی خورید؟» گفتیم:« نه!»

بشکه باروت منفجر شد. ابووقاص دیوانه وار نعره ای زد و ده پانزده نفر را از میان جمع نشان کرد و گفت:« یاالله بیرون»

من انتخاب نشده بودم.

آخرین نفر که بیرون رفت و در زندان بسته شد، ناگهان انگار باران گرفت. ده ها سرباز کابل به دست، که از قبل بیرون در به انتظار ایستاده بودند و ما آنها را ندیده بودیم، هجوم برده بودند به سمت بچه ها و با کابل می زدنشان؛ یک ریز و بی وقفه. ریختیم پشت در زندان. ایستادن و گوش کردن به فریاد دیگران سخت تر از کتک خوردن است.

نوبت گروه بعدی شد.شاکر این بار فقط دو نفر را انتخاب کرد؛ من و عباس پورخسروانی. با اشره کابل او، از زندان خارج شدیم. ریختند روی سرمان. به هر جا که فرار می کردیم سربازی کابل به دست جلویمان در می آمد. فرار کردیم به سمت اتاق نگهبانها، که دو سه تا تخت دو طبقه داخلش بود. اتاق کوچک بود و فقط دو تا از عراقی ها می توانستند کابل هایشان را در هوا بچرخانند و بکوبند بر سر و کله ما.

عباس از شدت درد خزید زیر یکی از تخت ها و کنار دیوار دراز به دراز خوابید. من، همانطور که کتک می خوردم و داد و فریادم به هوا بود، متوجه عباس هم بودم که سرباز عراقی تهدیدش می کرد که از زیر تخت بیرون بیاید و او نمی آمد.

شاکر لحظه ای دست از سرم برداشت و نفس زنان گفت:«حالا غذا می خوری یا نمی خوری؟»طبق برنامه گفتم:«اگه بقیه بخورن، منم می خورم!» دوباره شروع کردند به زدن. آنها بالاخره عباس را از زیر تخت بیرون کشیدند، زدند، و از او پرسیدند:«تو غذا می خوری یا نمی خوری؟» عباس هم گفت: :«اگه بقیه بخورن، منم می خورم!» دیوانه وار کتک زدن را از سر گرفتند. از نفس که افتادند رهایمان کردند. من به سرعت دویدم به سمت سلول، که درش در آن لحظه باز بود. وقتی می خواستم پا بگذارم داخل ناخن شستم را، که در اثر ضربه کابل شکسته بود و خون از ان می چکید، میان مشت بسته ام پنهان کردم و فشردمش که خونش بند بیاید. بعد، در کمتر از ثانیه ای، حالت صورتم را از گریه به خنده تغییر دادم و رفتم داخل سلول. نمی خواستم چهره گریان و دست و پایی خونی ام را بچه ها ببینند و روحیه شان در هم بشکند. خنده کنان نشستم کنار باباخانی و تازه آنجا، از خونی که دویده بود روی انگشت هایم، فهمیدم ناخن پایم هم شکسته. دست و پا و همه بدنم درد می کرد؛ اما در آن لحظه حس خوبی داشتم. راضی بودم از وضعی که برایم پیش آمده بود؛ از کابل هایی که خورده بودم، که اگر نمی خوردم از خودم بدم می آمد. بدم می آمد هم درد دوستانم نباشم. این با هم بودنمان سختی ها را برایمان آسان می کرد.

در زندان باز شد. ابووقاص آمد داخل. گفت:«حالا غذا می خورین یا نمی خورین؟» کتک ها انگار جسارتمان را بیشتر کرده بود. این بار محکم تر از قبل، یکصدا، گفتیم:« نمی خوریم!»

بر خلاف تصورمان، ابووقاص خیلی آتشی نشد. گفت:« پس شما می خواید قهرمان بازی در بیارید! شما می خواید مثل بابی ساندز، مشهور بشید! ولی کور خوندید. همین جا از گرسنگی می میرید. صداتون از این دیوار هم اون طرف تر نمی ره.» این را گفت و از زندان خارج شد.

یک گام جلو رفته بودیم. احساس پیروزمندانه ای داشتیم. تهدید شکنجه با آب جوش هم عملی نشده بود. امیدوار بودیم تا آخر راه پیش برویم.

در زندان تا ظهر باز نشد. ظهر، یکی از نگهبان ها سینی ناهار را آورد و گذاشت کنار سینی صبحانه، که از صبح دست نخورده، وسط طندان مانده بود. نگهبان برای اطمینان پرسید:« می خورید یا نمی خورید؟» گفتیم:« نمی خوریم!»

غروب ، حال و هوای ماه رمضان را داشت. مثل لحظه های افطار، نه آنچنان تشنه، اما حسابی گرسنه بودیم. نمازمان را خوانده بودیم و دور تا دور زندان تکیه زده بودیم به دیوار که شام هم رسید. یک سینی پلوی چرب عربی با تکه های درشت گوشت داخلش. نگهبان سینی را گذاشت وسط زندان کنار دو ظرف دیگر، که از صبح و ظهر مانده بود. شدند سه تا سینی. بوی مطبوع غذا زندان را پر کرد. صالح سهم شامش را برداشت و با اکراه خورد.

همین طور تکیه زده بودیم به دیوار. شاکر و اسماعیل به نوبت آمدند پشت دریچه و زندان را دید زدند. هیچ کس به طرف سینی پلو و گوشت نرفت. دادن این نوع غذا در زندان سابقه نداشت. لابد ابووقاص فکر کرده بود با این غذای فریبنده ما وسوسه می شویم؛ که نشدیم.

یک ساعت مانده به نیمه شب، یکی از نگهبان های عراقی آمد و سینی های غذا را با خودش برد؛ هر سه تا را!

روز دوم اعتصاب

صبح با صدای اذانی که از بلندگوی مسجدی در شهر بغداد پخش میشد برای نماز بلند شدیم. مثل همیشه روی پتوهای پر گرد و خاک تیمم کردیم.

نماز را که خواندیم دیگر خوابمان نبرد. به روزی که در پیش داشتیم فکر می کردیم. آیا دوباره ابووقاص با کابل و کتک سعی در حل ماجرا خواهد کرد یا اینکه نه، می بردمان پیش ژنرال قدوری و ژنرال هم می فرستدمان اردوگاه؟

ساعت هشت مثل همیشه، در زندان باز شد. رفتیم دستشویی، برگشتسم و به انتظار حوادث جدید تکیه زدیم به دیوار. سرباز عراقی سینی صبحانه را آورد و گذاشت جای دیروزی. شکم هایمان به قار و قور افتاده بود و دل هایمان به تاپ تاپ. بی خیال صبحانه، هر کس با کنار دستی اش پچ پچ می کرد. منتظر بودیم ابووقاص از راه برسد و دوباره دستور بدهد کتکمان بزنند. اما او تا ظهر پیدایش نشد. دومین روز اعتصاب به نیمه رسید. نماز ظهر را خواندیم و از شدت ضعف و گرسنگی هر یک سر جایمان دراز کشیدیم.

مثل روز گذشته سینی ناهار آمد و نشست کنار سینی صبحانه و هر دو دست نخورده ماند آن وسط.

غروب در را باز کردند برای دستشویی رفتن. رفتیم، فقط برای اینکه وضویی بگیریم و هوایی بخوریم.

شب ظرف شام را هم آوردند و گذاشتند کنار ظرف های صبحانه و ناهار و آخر شب همه را با هم بردند.

آن شب من و شاید بقیه بچه ها کم کم افتادیم به فکر مرگ. داشتم حدس می زدم با جسمی که نه ماه اسارت کشیده و به سبب سوء تغذیه نحیف و مردنی شده چقدر می توانم گرسنگی را تحمل کنم و به این نتیجه می رسیدم که خیلی زود می میرم و همه چیز تمام می شود. مرگ را پذیرفتم. همه پذیرفته بودند. هیچ کس در دو روز گذشته ذره ای ضعف نشان نداده بود. همه پای کار بودند. آماده برای مردن.

روز سوم اعتصاب

روز سوم اعتصاب را بی آنکه لقمه ای در دهان بگذاریم آغاز کرده بودیم. سینی هم مثل دو روز گذشته آمده بود داخل و ما دست به طرفش نبرده بودیم. صالح بیش از این طاقت نیاورد. مقداری نان را در تکه های کوچک خرد کرد و گفت:«بچه ها اصل اعتصاب غذا اینه که وانمود کنید چیزی نمی خورید. این نونا رو ببرید زیر پتو و یواشکی بخورید که خدای نکرده یه وقت نمیرید!» همان جوابی را که از روز اول به عراقی ها می دادیم، تحویل صالح دادیم.

_نمی خوریم!

صالح، شگفت زده، نگاهی به بچه ها انداخت. بعد در حالی که تشکش را مرتب می کرد، آهسته گفت:«بابا شما دیگه کی هستید؟!»

لرزشی افتاده بود توی تنم. دلم می خواست بخوابم. چشمانم داشت تاریک می شد. فکر کردم دارم به خواب می روم. دست دراز کردم به سمت دیس پر از برنج و گوشت، لقمه گنده ای برداشتم و با حرص و ولع گذاشتم توی دهانم. چشمانم را که باز کردم نگاهم افتاد به پنکه بی حرکت که به سقف زندان چسبیده بود. خبری از دیس پلو و گوشت نبود؛ ولی سینی صبحانه هنوز دست نخورده سر جایش بود. این توهم، بارها و بارها برایم پیش آمد. ابووقاص دیگر به زندان نمی آمد. گاهی صدایش را از توی حیاط می شنیدیم که به اسماعیل و شاکر چیزهایی می گفت و می رفت.

ظهر، وقتی سینی ناهار را آوردند، به سختی نمازمان را خوانده بودیم و بی رمق افتاده بودیم کف سلول. داشتم برای بی هوش شدن لحظه شماری می کردم؛ اتفاقی که نمی دانم چرا نمی افتاد. سخت جان شده بودم. دیگران هم مثل من از مقاومت خودشان در مقابل گرسنگی تعجب کرده بودند.

تصمیم گرفتیم به عراقی ها بفهمانیم وضعمان خیلی خطرناک شده است. منصور محمودآبادی و رضا امام قلی زاده را، که حالشان از دیگران بدتر بود، انتخاب کردیم. قرار شد خودشان را بزنند به بی هوشی و ما داد و قال راه بیاندازیم و بگوییم«دارن می میرن.بیاید ببریدشون بیمارستان!»

منصور و رضا قبول کردند. اما قبل از عملی شدن نقشه، وقتی آفتاب سومین روز اعتصاب داشت غروب می کرد، ابووقاص بعد از غیبت دو روزه اش مجبور شد بیاید داخل سلول. او وقتی ما را در حال مرگ دید، نگاهی پر از سرزنش به تک تکمان کرد. از روی تاسف سری تکان داد و گفت:« یه نفر از بین خودتون انتخاب کنید تا ببرمش پیش قدوری!»

تکان خوردیم. داشتیم به هدف نزدیک تر می شدیم. نشستیم به شور. حمید مستقیمی برای مذاکره انتخاب شد. اما به او گفتیم:« تو نماینده ما نیستی. فقط اونجا خواسته هامون رو برای قدوری بشمار»

حمید با بدرقه دعای ما، همراه ابووقاص و صالح از زندان خارج شد. یک ساعت نشد که برگشت به زندان و گفت:« بچه ها، من خواسته های شما رو گفتم. حالا خود دانید. هر چه قدوری از من دلیل خواست من از جواب دادن طفره رفتم. گفتم من نماینده شون نیستم، از خودشون بپرسید.»

حمید کارش را درست و طبق نقشه انجام داده بود. هیچ کس نباید علمدار حرکت تشخیص داده می شد. او ادامه داد:«حالا دستور داده سه نفر دیگه برن پیشش.»

سه نفر دیگر را انتخاب کردیم؛ علی رضا شیخ حسینی، محمد ساردویی، سید عباس سعادت. آنها همراه ابووقاص رفتند که به ژنرال قدوری بگویند ما بچه نیستیم و می خواهیم صلیب سرخ را ببینیم و برگردیم به اردوگاه. سه خواسته مهم و اساسی مان همین ها بود.

ساعت نه شب بود که نگهبان در زندان را باز کرد. از فرستاده ها خبری نبود. ترسیدیم بلایی سرشان آمده باشدو نگهبان گفت:« همه با من بیایید!» از جا که برخاستیم تازه متوجه ضعفی شدیم که بر وجودمان نشسته بود. به سختی روی پا ایستادیم. سرباز جلو و ما پشت سرش حرکت کردیم. وارد کوچه شدیم. همه جا تاریک بود و ما با مکافات تن بی رمقمان را دنبال نگهبان می کشیدیم. رسیدیم به اتاق ژنرال قدوری که فاصله چندانی با زندان ما نداشت. وارد شدیم.

محمد و علی رضا و سید عباس روی صندلی ها نشسته بودند به انتظار ما. ژنرال در حالیکه لبخندی روی لب داشت، به همه خوش آمد گفت و چون متوجه شد به اندازه کافی صندلی برای نشستن توی اتاقش نیست اشاره کرد که بنشینیم کف اتاق.

او که ما و حال و روزمان را به دقت زیر نظر گرفته بود، وقتی همه نشستند، گفت: «دارید می میرید! این چه کاریه که با خودتون می کنید؟»

بحث داغ دو ساعته ما با ژنرال قدوری از همان لحظه شروع شد. خواسته هایمان را مطرح کردیم و او به دقت گوش داد. گفتیم که نباید از ما استفاده تبلیغاتی شود. گفت« کدوم تبلیغات؟ این فقط یه کار خیره؛ از طرف سید رئیس.» به او گفتیم که ما اگر طالب این خیر نباشیم چه؟ مگر ما بچه ایم که دم به ساعت در روزنامه هایتان از قول ما حرف های خلاف واقع می نویسید؟ کجا ما را به زور آورده اند جبهه؟ قدوری گفت: « قبول دارم که شما بچه نیستید. خواسته دیگتون؟» گفتیم که می خواهیم با صلیب سرخ ملاقات کنیم. گفت: « به خاطر تعطیلات کریسمس صلیبیا رفتن ژنو. کسی از اونا توی بغداد نیست.» گفتیم:«حتی یه نفر؟» گفت:« فقط یه خانم هست.» گفتیم که می خواهیم همان خانم را ببینیم. گفت:« اون کاری برای شما نمی تونه بکنه. اصلا شما چطور می خواید با یه زن تنها ملاقات کنید! گناه نیست؟» گفتیم که بگذارند برگردیم به اردوگاه پیش باقی اسرا. گفت: « سه روز دیگه عید ارتش ماست. مراسم داریم. بعد از عید می فرستمتون.» قبول کردیم. گفت:« خب حالا برید توی زندان و شام بخورید.» گفتیم که بعد از عید ارتش شما غذا می خوریم. گفت:« یعنی سه روز دیگه؟» گفتیم:« خب پس بزارید زودتر بریم. کاری نداره. فقط یه مینی بوس می خواد با یه راننده و یه نگهبان.» گفت:« نمیشه. خواسته دیگتون؟» گفتیم خواسته دیگری نداریم. گفت: « راست گفته هر کسی گفته که شما بچه اید. نه تنها بچه اید، بلکه احمق هم هستید! من دارم با زبون خوش با شما حرف می زنم. ولی شما جوری حرف می زنید که انگار ما اسیر شماییم!» ادامه داد:« وقتی گفتم بعد از عید ارتش می فرستمتون یعنی می فرستمتون. تا اون وقت غذا بخورید. دستور میدم بذارن حموم هم برید. قبول؟» قبول نکردیم. ژنرال لحظه ای ساکت شد. داشت خشم خودش را فرو می خورد. شاید داشت پیش خودش می گفت:« افسوس که رفته اید پیش سید رئیس و فیلمتان را همه مردم دنیا دیده اند؛ وگرنه همین جا همه تان را اعدام می کردم.» وفتی آرام شد، گفت:«  من مردم. شما هم مرد. داریم با هم حرف می زنیم. باید بعد از این صحبتا به یه نتیجه ای برسیم یا نه؟» گفتیم:« بله» دست گذاشت روی زنگ. سربازی که ما را از زندان آورده بود در این مدت پشت در، توی سرما، ایستاده بود. سرباز آمد داخل. ژنرال به او گفت:« همین الان اینا روئ ببر زندان. سفارش کن غذای گرم براشون بیارن. فردا صبح هم همشون رو بفرستید حموم تا بعد عید ارتش برگردن اردوگاه.»

ژنرال قدوری مذاکره را تمام شده اعلام کرد و برای اطمینان گفت:« خلاص؟» ما برای فرار از او سرمان را انداختیم پایین و یک صدا گفتیم: « نه خیر، ما فقط توی اردوگاه غذا می خوریم!» قدوری عصبانی شد؛ زیاد. دیگر با ما حرف نزد. به صالح گفت:« خیلی سعی کردم به اینا کمک کنم؛ ولی مثل اینکه خودشون می خوان زنده بمونن.

ژنرال برای بار دوم دست گذاشت روی زنگ. سرباز نگهبان آمد داخل. ژنرال با عصبانیت به او دستور داد:« اینا رو برگردون توی زندان. از همین الان دیگه حق ندارید بهشون آب بدید. در زندان رو قفل کنید و بذارید همون تو بمیرن. مفهوم؟» سرباز تا آنجا که می توانست محکم پا کوبید و جواب داد:« مفهوم سیدی»

ژنرال قدوری با تحقیر ما را از اتاقش بیرون کرد. به زندان که رسیدیم از ضعف و بی حالی ولو شدیم روی زمین. حس و حال عجیبی داشتیم در آن لحظه های پر از خطر. ژنرال حاضر نشده بود ما را برگرداند به اردوگاه. فقط یک راه پیش رویمان مانده بود؛ ادامه اعتصاب غذا تا مرگ! از آنجا که ژنرال گفته بود حق آب خوردن هم نداریم، فکر کردیم زود باشد که یکی کی از تشنگی و گرسنگی بمیریم. با این همه، از اینکه در مذاکره دو ساعته با قدوری مقاومت کرده بودیم و خام حرف های فریبنده اش نشده بودیم راضی و خوشحال بودیم. در آخرین ثانیه های آن نیمه شب غریب، شاکر، نگهبان عراقی، با عصبانیت آمد داخل، سطل آب را از گوشه اتاق برداشت  و با خودش برد و خیال همه را راحت کرد.

روز چهارم اعتصاب

صبح روز چهارم اعتصاب غذا، دیگر رمقی در تنمان نمانده بود. منصور محمود آبادی و رضا امام قلی زاده بد حال تر از دیگران بودند. وقتش بود نقشه دیروزی را عملی کنیم. نقشه دیروز امروز دیگر نقشه نبود. واقعیت بود. منصور و  رضا داشتند از بین می رفتند. آنها را وسط زندان خواباندیم. یکی رفت پشت در و سرباز عراقی را صدا زد. سرباز دریچه را باز کرد. همه با هم گفتیم:« این دو نفر دارن می میرن!» شاکر و اسماعیل آمدند داخل، چشمشان که به منصور و رضا افتاد، سراسیمه اوضاع را به بالا گزارش دادند. نیم ساعت بعد آن دو را به بیمارستان منتقل کردند.

بعد از رفتن رضا و منصور، فضای زندان غم انگیز تر شد. بیست و سه نفر دیگر آن نوجوانان شلوغ و پر انرژی نبودند که شاکر از دستشان به تنگ آمده بود. به کاروانی می ماندند که در کویر راه گم کرده باشد و اهل آن تشنه و گرسنه در حال سپری کردن آخرین ساعت های عمر خود باشند.

روز چهارم هم گذشت!

روز پنجم اعتصاب

ساعت ده صبح روز پنجم، وقتی که دیگر توان نشستن هم نداشتیم، در زندان باز شد و ابووقاص آمد داخل. پیش از آن، به احترامش یا از ترسش، به دیوار تکیه می زدیم. ولی آن روز از زیر پتوهایمان بیرون نیامدیم، مگر وقتی که صالح به دستور او اعلام کرد:« آقایون، لطفا بلند شید. یاالله برپا!»

به سختی و با تاخیر یکی یکی بلند شدیم. سرمان گیج می رفت. تکیه زدیم به دیوار. ابووقاص با غیظ و نفرت ایستاده بود و نگاهمان می کرد. دیگر آب از سرمان گذشته بود و هیچ ترسی از او نداشتیم. اما او چیزی گفت که ناگهان افکار پریشان ما را جمع و جور  و نکاه هایمان را متوجه خودش کرد.

_آماده شید. می خوایم ببریمتون اردوگاه!

توهم نبود. خواب و خیال هم نبود. ابووقاص و مهم تر از او ژنرال قدوری خم شده بودند. حرفمان به کرسی نشسته بود. از جا بلند شدیم؛ قرص و قبراق! قدرتی آمده بود توی وجودمان.

ساعت یازده صبح روز پنجم اعتصاب غذا، زندان بغداد را ترک کردیم. باز از آن کوچه گذشتیم. چشممان که به مینی بوس افتاد مطمئن شدیم همه چیز حقیقت دارد و ما بر می گردیم به اردوگاه. قبل از اینکه سوار شویم یکی از سرباز هایی که مسئول انتقال ما به به اردوگاه بود ما را شمرد؛ ولی تا می خواستیم پا در رکاب بگذاریم جلویمان را گرفت و نگذاشت سوار شویم. همه را به سمت کوچه هل داد. شاکر ما را برگرداند توی زندان و به صالح گفت:« فرستاده ایم دنبال آن دو نفری که توی بیمارستانن. وقتی برگردن مینی بوس راه می افته»

نفس راحتی کشیدیم و بی صبرانه نشستیم به انتظار منصور و رضا. ساعت شد دوازده. داشتیم نگرانشان می شدیم. در همین حال در زندان باز شد. ابووقاص آمد داخل. آثار شکست را در چهره اش می توانستیم ببینیم. گفت:« خب، حالا که رفتنی شدید، ناهارتون رو بخورید، بعد برید.»

اگر فریبش را می خوردیم و شکم های گرسنه مان را سیر می کردیم، همه چیز به پایان می رسید. هم صدا گفتیم:« توی اردوگاه غذا می خوریم» ابووقاص آب دهانش را به طرفمان پرتاب کرد. فحشمان داد و از زندان رفت بیرون.

بعد از نماز ظهر، منصور و رضا را بی حال و رنگ پریده از بیمارستان آوردند. روی دست هایشان آثار سوزن سرم بود.

ساعت دو بعد از ظهر شاکر و اسماعیل فرمان حرکت دادند. یکی یکی با صالح خداحافظی کردیم. مرد مهربان عرب لحظه وداع به سختی اشک هایش را از فرو افتادن بر دشداشه عربی اش نگه می داشت. سر و رویمان را می بوسید و می گفت:« فی امان الله. خداحافظ قهرمانای کوچولو. برید؛ به سلامت.»

حرکت به سوی اردوگاه رمادی

توی مینی بوس هیچ کس حرف نمی زد. بعد از پنج روز گرسنگی و تشنگی، فقط امید به خداوند و رسیدن به اردوگاه می توانست زنده نگاهمان بدارد و دیگر هیچ.

مینی بوس از پل رودخانه پر آب رمادی گذشت و چند دقیقه بعد، ساختمان های اردوگاه از دور نکمایان شد. سروان عز الدین بعثی آمده بود پای ماشین. ازپازینه مینی بوس به سختی آمدیم پایین. ایستادیم توی صف. عزالدین انگار از جریان اعتصاب غذای ما در بغداد خبر داشت. نفر اول صف طاقت ایستادن روی پا نداشت. نشست. عزالدین بلندش کرد، یقه اش را گرفت و هلش داد. او افتاد روی نفر بعدی و بعدی روی سومی و همین طور همه مان افتادیم روی زمین. به زحمت بلند شدیم و راه افتادیم به طرف اردوگاه. نزدیک سوت آمار شبانه بود. همه شامشان را خورده بودند و داشتند ظرف هایشان را می شستند. به شام نرسیده بودیم.

اسرای اردوگاه در نگاه اول ما را نشناختند. فکر می کردند اسیر جدید آورده اند. اما خیلی زود متوجه شدند ما همان بیست و سه نفری هستیم که تا یک ماه پیش با آنها بوده ایم. آه از نهادشان برآمد. یکی گفت:« وای خدای من! چه به روزتون آوردن؟» یکی دیگر گفت: « چرا این جوری شدید شما؟!»

شرح قصه یک ماهه را گذاشتیم برای بعد. گفتیم:« فقط غذا… به ما آب و غذا برسانید.»

طولی نکشید که هر یک با ظرفی از همان آی گوشت های معروف لردوگاه، که برای روزه گرفتن گذاشته بودند کنار، آمدند به آسایشگاه 8. جایی که پیرمرد های عرب داشتند به حال و روز ما اشک می ریختند.

اسرای قدیمی وقتی از گرسنگی پنج روزه ما با خبر شدند، نان های ذخیره شان را هم آوردند وتلیت کردند توی آب گوشت ها. ما، بعد از پنج روز اعتصاب غذا  صد کیلومتر دور تر از ابووقاص و ژنرال قدوری، لب به خوردن باز کردیم.

بعد از شام و قبل از سوت داخل باش، وقتی جلوی روشویی داشتم وضو می گرفتم، توی آینه جوانکی لاغر و استخوانی دیدم که گونه هایش فرو رفته بود و لایه نازکی موی نرم و سیاه صورتش را پوشانده بود. خدای من… من بالاخره ریش در آورده بودم! من بزرگ شده بودم!

پایان

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها