کولر خانه چند روزی بود که خراب شده بود. حوصله نداشت تا پشت بام برود و نگاهی به آن بیندازد. پنجرهها را باز گذاشته بود و خوابید بود. خرخرش تا آسمان بلند میشد. خانه پر از مگس بود. ظرفهای نشسته توی ظرفشویی ولو بودند.
موبایلش زنگ خورد. ولی از جایش تکان نخورد. چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد. خرخرش متوقف شد. چشمهایش را نیمه، باز کرد. با دست روی تخت دنبال موبایلش گشت و آخر سر آن را پیدا کرد. موبایل را بالا آورد و نزدیک چشمش گرفت. دو تماس بی پاسخ از مامان. به سرعت در جایش نشست و با او تماس گرفت.
صدایش را صاف کرد و گفت: سلام مامان، خوبی؟ قربونت. خوش میگذره؟ چی؟ چرا به این زودی؟ مگه قرار نبود دو روز دیگهام بمونید؟ نه ناراحت نیستم. چرا باید ناراحت باشم؟ برای خودتون میگم. میخوام به شما خوش بگذره. حالا کی میرسید؟ چی؟ مگه کی راه افتادین؟ مگه ساعت چنده؟ نه نه خواب نبودم. سرم گرم بود. پس از صبح زود راه افتادین. ناهار نخورید یه چیزی درست میکنم. قربانت. خداحافظ.
از رخت خواب بیرون جهید. اول از همه رفت سراغ ظرفشویی و آب داغ را روی ظرفها گرفت. زیر لب حرف میزد: آخه این چه وقت اومدنه؟ من چه جوری جمع کنم این خونه رو. چرا زودتر نمیگین.
ظرفها را تند و تند میشست و غر میزد. نگاهی به پوست تخمههای روی زمین کرد.
وای. جارو هم باید بکشم.
سرعتش را بیشتر کرد. ولی هرچه میشست تمام نمیشد. حجم ظرفها خیلی زیاد بود و چند روز بود که در سینک ظرفشویی مانده بودند. فشار آب را زیاد کرد و با سرعت بیشتری شست.
ظرفها که تمام شد رفت سراغ جارو کردن خانه. مخزن جارو برقی تند و تند از آشغالهای روی زمین پر شد. نگاهش به ساعت افتاد. جارو را نیمهکاره وسط خانه ول کرد و سراغ یخچال رفت. فریزر را گشت.
گوشت و مرغ که نداریم، چی درست کنم؟
نگاهش به نایلون سیبزمینیهای کنار آشپزخانه افتاد. تند و تند سیبزمینیها را شست و در قابلمه ریخت و روی گاز گذاشت. جارو برقی هنوز روشن بود. برگشت و دوباره مشغول جارو کردن شد. یک دور کل خانه را جارو زد. حتی جاهایی که خودش کثیف نکرده بود. نباید مامان را بابت تنها گذاشتنش در خانه پشیمان میکرد.
سری به سیبزمینیها زد. سیبزمینیها میپختند ولی گاز آنقدر کثیف شده بود که رنگ اصلی خودش معلوم نبود. با اسکاچ و کف به جان گاز افتاد و حسابی آن را برق انداخت.
رفت سراغ اتاق خودش. نگاهی به اتاق انداخت و گفت: کاش میشد درِ اینجا رو قفل کرد.
اول لباسها را جمع کرد. بعد ظرف میوه را بیرون برد. بعد کتابها را مرتب کرد و کاغذها را از کف اتاق جمع کرد. کارش که تمام شد گوشهای ایستاد و به اتاق نگاه کرد و گفت: اینجا تاحالا اینقدر مرتب نبوده.
دوباره سری به سیبزمینیها زد. هنوز کامل نپخته بودند. هرچه این چند روز در یخچال بود خورده بود. لباس پوشید و رفت تا یخچال را دوباره پر کند. وقتی برگشت خانه از قبل گرمتر شده بود. در یخچال را باز کرد و چند دقیقه جلوی آن ایستاد. چیزهایی را که خریده بود داخل یخچال چید.
یادش آمد که آشغالها را بیرون نگذاشته. مامان روی آشغال از همهچیز حساستر بود. دوباره بیرون رفت و آشغالها را برد. وقتی برگشت یک خوشبوکننده هم خریده بود. خانه را با آن معطر کرد. بعد هم پیازها را سرخ کرد و سیبزمینی را کوبید و به آن اضافه کرد.
غذا که آماده شد زیر آن را خاموش کرد. یک دور دیگر خانه را وارسی کرد. همه چیز مرتب بود. با خیال راحت روی مبل نشست و از خستگی خوابش برد.
با صدای زنگ در از خواب پرید. نگاهی به خانه انداخت. خانه از وقتی که مامان و بابا رفته بودند هم مرتبتر بود. لبخندی زد و سراغ در رفت. اما یک چیز را یادش رفته بود. اینکه سر و وضعش را مرتب کند و لباسهایش را عوض کند.
در را که باز کرد مامان جیغ خفیفی کشید و گفت : وای خدا. تو چرا اینطوری شدی؟ حالت خوبه؟
و رو به شوهرش کرد و گفت: گفتم اینو نباید تو خونه تنها بذاریم. ببین چه بلایی سر بچهام اومده.
یاسمین الهیاریان
[block id=”tabligh-tasviri”]