اثاث کشی
 اثاث کشی

صاحب‌خانه می‌خواست برای امسال کرایه‌ی خیلی بیشتری بگیرد و بابا از پسش بر‌نمی‌آمد. او می‌گفت حالا که لیلا ازدواج کرده ما می‌توانیم دنبال خانه‌ای یک خوابه بگردیم که کرایه‌اش کمتر باشد.

خانه‌مان را خیلی دوست داشتم. نزدیک پنج سال بود که آن‌جا بودیم. بابا گفته بود که امسال هم می‌مانیم و من و سارا حسابی برای اول مهر برنامه‌ریزی کرده بودیم و قرار بود بعد از سه ماه هم‌دیگر را ببینیم، ولی حالا معلوم نبود خانه‌ی جدیدمان کجای شهر باشد.

مامان می‌گفت باید برویم یک محله‌ی دیگر. چون کرایه‌ی خانه‌های این اطرف برایمان زیاد است. وقتی به سارا گفتم پشت تلفن گریه‌اش گرفت. من هم گریه‌ام گرفت و همین‌طور چند دقیقه‌ای هیچی نگفتیم.

اثاث کشی و از دور شدن از دوستان نزدیک

از آن وقتی که یادم می‌آمد با سارا همکلاسی و هم‌مدرسه‌ای و دوستان صمیمی بودیم. تصور مدرسه رفتن بدون سارا برایم مشکل بود. او هم می‌گفت مدرسه بدون من برایش جای غیرقابل تحملی است.

چاره‌ای نبود. بابا رفته بود و یک عالمه کارتن از مغازه گرفته بود و چندتایش را گذاشته بود در اتاق من. مامان هم گفته بود لباس‌هایم را بقچه بپیچم. چند جایی را دیده بودند و داشتند بحث می‌کردند کدامشان بهتر است. آخر سر هم سر یکی به توافق رسیدند. هر چه گفتم من هم باید نظر بدهم گوش نکردند. می‌گفتند حالا یک روز می‌رویم با هم نشانت می‌دهیم.

همه‌ی کارتن‌ها را پر کردم و کشوی لباس‌هایم را خالی کردم. اتاقم لخت شده بود. قرار بود چند روزی همین‌طور بگذرد تا بابا پول پیش را از صاحب‌خانه بگیرد و خانه‌ی جدید را قولنامه کند.

آن شب مامان داشت وسایل آشپزخانه را کارتن‌پیچ می‌کرد که زنگ در خانه را زدند. بابا رفت جلوی در و چند دقیقه‌ای تو نیامد. من از اتاق بیرون آمدم و از مامان پرسیدم: کیه؟ مامان با دست اشاره کرد که ساکت باشم، بعد با صدای آرام گفت: صاحب‌خونه.

نگاهمان به در بود که بابا بازش کند و تو بیاید. نزدیک نیم‌ساعت بود که با صاحب‌خانه مشغول صحبت بود. من و مامان مطمئن شده بودیم که موضوع دیگر فقط پول پیش نیست و حتما دارند درباره‌ی چیز دیگری صحبت می‌کنند.

مامان می‌گفت صاحب‌خانه نزدیک یک ماه است که خانه را به بنگاه سپرده است ولی دریغ از یک نفر که بیاید خانه را ببیند. فکر کنم فهمیده که کرایه‌ای که می‌خواهد زیاد است.

همان موقع بابا در خانه را باز کرد و مامان را صدا کرد. مامان چادرش را سرش کرد و بیرون رفت و دوباره در بسته شد.

من نشستم روی مبل رو به روی در و خدا خدا می‌کردم یک‌طوری بشود که ماندنی بشویم. بابا دیروزش می‌گفت صاحب‌خانه این وقت سال به این راحتی مستأجر جدید پیدا نمی‌کند. همه جا به جا شده‌اند و مدرسه‌ها دو سه روز دیگر باز می‌شود.

چشم به در دوخته بودم و منتظر بودم که مامان دوباره داخل آمد. پریدم طرف در و پرسیدم: چی شد چی شد؟

گفت: مثل اینکه داره جور می‌شه امسالم بمونیم.

یک‌دفعه داد زدم و گفتم: هوراااااااا.

مامان از عصبانیت سرخ شد و گفت: هیسس. صاحب‌خونه هنوز پشت دره. حالا فکر می‌کنه از خدامون بوده.

صدایم را پایین آوردم و با خوشحالی گفتم: من که از خدام بود. وای، باید دوباره وسایلمو بچینم. نه نه، اول باید به سارا زنگ بزنم و خبر بدم. حتما خیلی خوشحال می‌شه.

دویدم به طرف تلفن و تندی شماره‌ی سارا را گرفتم.

اختصاصی نشریه‌ی اینترنتی نوجوان‌ها – یاسمین الهیاریان

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها