کتابها موجودات عجیبی هستند. آنها میتوانند تو را با خودشان به دنیایی دیگر ببرند. دنیایی آنقدر شیرین و جذاب که دیگر نخواهی از آن بازگردی. سفر به دنیای کتاب سخت است اگر در محیطی زندگی کنی که هیچکس در آنجا به کتابها سفر نکرده باشد. مهدی آذر یزدی، در چنین محیطی به دنیای کتابها سفر کرد:
«در محیط محلهی ما کسی کتاب نمیخواند، جز سهچهار نفر روحانی اهل منبر. مجله و روزنامه و کسب خبرهای روز، اصولاً معنا نداشت. تمام معلومات دینی و دنیایی مردم در آنچه از مسجد و پای منبر یاد میگرفتند خلاصه میشد. من هم تا شانزدههفدهسالگی، جز آنچه در خانه یا مسجد یا روضه شنیده بودم، چیزی نمیدانستم. مختصر خواندن و نوشتن را توی خانه از پدرم یاد گرفتم و قرآن را از مادربزرگم که چند نفر شاگرد تحت تعلیم قرآن داشت. ما توی خانه، هفتهشت کتاب، بیشتر نداشتیم که عبارت بودند از «قرآن»، «مفاتیح»، «حلیه المتقین»، «عین الحیات»، «معراج السعاده»، «نصاب الصبیان»، «جامع المقدورات» و ….آن هفتهشت تا کتاب توی خانه را خوانده بودم، ولی پدرم هرگز کتاب تازهای نخرید.»
هشت ساله بود که کتابها او را با خودشان بردند. ماجرای سفرش به دنیای کتابها با یک حسرت شروع شد:
«اولینبار که حسرت را تجربه کردم، موقعی بود که دیدم پسرخالهی پدرم که روی پشت بام با هم بازی میکردیم و هر دو هشت ساله بودیم، چند تا کتاب دارد که من هم میخواستم و نداشتم. به نظرم، ظلمی از این بزرگتر نمیآمد که آن بچه که سواد نداشت، آن کتابها را داشته باشد و من که سواد داشتم، نداشته باشم. کتابها، «گلستان» و «بوستان سعدی»، «سید الانشاء نوظهور» و «تاریخ معجم» بودند.
شب رفتم توی زیرزمین و ساعتها گریه کردم. بعد از آن شد که در خوراک و لباس و همهچیز زندگیام صرفهجویی کردم و کتاب خریدم و از هر تفریحی پرهیز کردم و به جای آن کتاب خواندم.»
مهدی نوجوان برای کارکردن و کسب درآمد از روستا به شهر میرود و پس از کار در کارگاه جوراببافی در یک کتابفروشی مشغول به کار میشود:
«دیگر گمان میکردم به بهشت رسیدهام. تولد دوباره و کتابخواندن من شروع شد. من تا هجده سالگی، خواندن درست و حسابی هم بلد نبودم. در این کتابفروشی بود که فهمیدم چقدر بیسوادم و بچههایی که به دبستان و دبیرستان میروند، چقدر چیزها میدانند که من نمیدانم. برای رسیدن به دانایی بیشتر، یگانه راهی که جلوی پایم بود، خواندن کتاب بود.»
او چنان شیفتهی دنیای کتابها شده بود که حاضر نبود وقتش را برای کوچکترین کارهای روزمره بگذارد و وقتی یکبار از او پرسیدند چرا حوض خانهاش را از آب پر نمیکند، گفت: «من حوض خانهمان را از آب پر نمیکنم چون بعد از آن باید در پی تمیزکردن حوض باشم. این کار من را از خواندن کتاب بازمیدارد.» و با این وجود همیشه میگفت کتابهای بسیاری مانده که هنوز نخوانده است.
مهدی آذر یزدی را با مجموعهکتابهای «قصههای خوب برای بچههای خوب» میشناسیم. کتابی که جایزهی سازمان جهانی یونسکو را برد و به زبانهای مختلف ترجمه شد و حتی بعضی از داستانهای آن در کتابهای درسی چند کشور به چاپ رسید. جایی که این داستانها و کتابها به دنیا آمدند، یک اتاق زیرشیروانی بود:
«قصهای از «انوار سهیلی» را در چاپخانه میخواندم که خیلی جالب بود. فکر کردم اگر سادهتر نوشته شود، برای بچهها خیلی مناسب است. جلد اول «قصههای خوب برای بچههای خوب» خود به خود، از اینجا پیدا شد. آن را شبها در حالی مینوشتم که توی یک اتاق 12 متری زیرشیروانی، با یک لامپ نمره ده دیوارکوب، زندگی میکردم.»
نویسندهی دوستداشتنی یزدی، در شرایط سخت مالی زندگی میکرد و به قول خودش اگر میتوانست یک پدر میلیونر انتخاب میکرد که مدیر یک کتابخانه هم باشد. با این وجود، او طعم سفر به دنیای کتابها را چشیده بود و به هیچ قیمتی نمیخواست از آن دنیا جدا شود. «حتی یکبار مادرم گفته بود: این همه که شب و روز میخوانی و میخوانی، پولهایش کو؟ این هم شد کار که تو پیش گرفتهای!؟ مادرم تقریباً درست میگفت. اگر از همان اول به همان کار رعیتی چسبیده بودم خیلی بهتر زندگی میکردم؛ ولی نمیخواستم. «خود کرده
را تدبیر نیست»؛ پشیمان هم نیستم.»
مهدی آذر یزدی تمام زندگیاش را وقف کتابخواندن کرده بود و خودش گفته بود اینکه با حداقل و ابتداییترین وسایل زندگی میکند به خاطر این است که هرچه پول داشته باشد میدهد و کتاب و مجله میخرد. «معمولاً با حداقل درآمد و قناعت، زندگی میکنم و در تنها چیزی که قناعت نمیکنم، خریدن کتاب و مجله است.»
مهدی آذر یزدی، نویسنده محبوب کودکان