رمان کوتاه «از دیار حبیب » اثر سید مهدی شجاعی نویسنده نامدار ایرانی است. این کتاب به زندگی حبیب بن مظاهر، از یاران نزدیک امام حسین (ع) و عمدتاً به شهادت آنان در کنار حضرت در کربلا می پردازد. این کتاب به زیبایی ارادت و عشق بی دریغ حبیب به امامش را به تصویر می کشد
منتخبی ازکتاب از دیار حبیب
سکوت کوچه را طنین گام های دو اسب، در هم می شکند.
دو سایه، دو اسب، دو سوار از دو سوی کوچه به هم نزدیک می شوند.
از آسمان، حرارت می بارد و از زمین آتش می روید. سایه ها لحظه به لحظه دامان خود را جمع تر می کنند و در آغوش کاهگلی دیوار ها فروتر می روند.
در کمرکش کوچه، عده ای در پناه سایه بانی خود را یله کرده اند، دستارها از سر گرفته اند، آرنج ها از پشت بر زمین تکیه داده اند تا رسیدن اولین نسیم خنک غروب،وقت را با حرف و نقل و خاطره بگذرانند.
سایه های دو اسب، متین و سنگین و با وقار به هم نزدیک تر می شوند.
نه تنها دو سوار، که انگار دو اسب نیز همدیگر را خوب می شناسند.
آن مرد که چهره ای گلگون دارد و دو گیسوی کم و بیش سپید، چهره اش را قابی جو گندمی گرفته است، دهانه اسب را می کشد و او را به کنار کوچه می کشاند.
آن سوار دیگر که پیشانی بلند، شکمی برآمده و چهره ای ملیح دارد، اسبش را به سمت سوار دیگر می کشاند تا آن جا که چهار گوش دو اسب به محاذات هم قرار می گیرد و نفس دو اسب درهم می پیچد. نشستگان در زیر سایه بان، مبهوت، نظاره گر این دو سوارند که چه می خواهند بکنند.
پیش از آن که پیرمرد، لب به سخن باز کند، آن دیگری در سلام پیشی می گیرد:
« سلام ای حبیب مظاهر! در چه حالی پیرمرد؟»
تبسمی شیرین بر لب های پیرمرد می نشیند:
«سلام میثم! کجا این وقت روز؟»
حبیب، اسب را قدمی به پیش می راند، تا زانو به زانوی سوار دیگر، و بعد دستش را از سر مهر بر شانه میثم می گذارد و بی مقدمه می گوید:
« من مردی را می شناسم با پیشانی بلند و سری کم مو،که شکمی بر آمده دارد و در بازار دارالرزق خربزه می فروشد…»
میثم به خنده می گوید:
خب؟خب؟
حبیب ادامه می دهد:
«آری این مرد بدین خاطر که دوستدار پیامبر و علی است، سرش در کوچه های همین کوفه بر دار می رود وشکمش در بالای دار، دریده می شود…خب؟باز هم بگویم؟
سایه نشینان از شنیدن این خبر دهشتزا، حیرت می کنند، آرنج ها را از زمین می کنند و سرها را بلند می کنند و نزدیک می گردانند تا عکس العمل حیرت و وحشت را در چهره میثم ببیند؛ اما میثم، آرام لبخند می زند و دست حبیب را بر شانه خویش می فشارد و می گوید:
«بگذار من بگویم»
چروک تعجب بر پیشانی حبیب می نشیند:
«تو بگویی؟»
«آری، من نیز پیر مردی گلگون چهره را می شناسم، با گیسوانی بلند و آویخته بر دو سوی شانه که به یاری فرزند پیامبر از کوفه بیرون می زند، سر از بدنش جدا می شود و سر بی پیکر، در کوچه پس کوچه های کوفه، می گردد.»
انگار چشم و چهره حبیب از شادی و لبخند، لبریز می شود. دو سوار، دست ها و شانه های هم را می فشارند و بی هیچ کلام دیگر وداع می کنند.
طنین گام های دو اسب، بر ذهن و دل سایه نشینان چنگ می زند.
یکی برای خلاص از این همه حیرت،می گوید:
«دروغ است، چه کسی می تواند آینده را به این روشنی ببیند.»
دیگری نیز شانه از زیر بار وحشت خالی می کند و سعی می کند بی خیال بگوید:
«من که دروغگو تر از این دو در عمرم ندیده ام؛ میثم تمار و حبیب بن مظاهر»
هرم حیرت و وحشت قدری فروکش می کند اما صدای پای اسبی دیگر، بر ذهن کوچه خراش می اندازد.
سایه اسب، نزدیک و نزدیک تر می شود.
سوار، رشید هجری است:
« حبیب را ندیدید؟ یا میثم را؟»
«دیدیم، هر دو را دیدیم،آمدند،در این جا ایستادند، قدری دروغ بافتند و رفتند.»
مگر چه گفتند؟
یکی از سایه نشینان بر سکوی انکار تکیه می زند و از ابتدا تا انتهای ماجرا را نقل می کند.
رشید؛ آرام و بی خیال، اسب را، هی می کند اما پیش از رفتن، نگاهش را بر سایه نشینان می گرداند و می گوید:
«خدا رحمت کند میثم را، یادش رفت بگوید:
به آن که سر حبیب بن مظاهر را می آورد، صد درهم جایزه افزون تر می دهند.»
غلغله ای است در خانه سلیمان بن صرد خزاعی. پیر مردان و ریش سپیدان،در صدر دو اتاق تو در تو نشسته اند و باقی، بعضی ایستاده و بعضی نشسته؛ تمام فضای خانه را اشغال کرده اند.
عده ای که دیرتر آمده اند،در پشت در خانه سلیمان ایستاده اند و از شدت ازدحام مجال داخل شدن نمی یابند.
سلیمان ،سخت از اتلاف وقت می ترسد. رو می کند به حبیب و می گوید: حبیب شروع کن
حبیب، دستی به ریش های سپیدش می کشد و جابجا می شود، اما شروع نمی کند:
من چرا سلیمان؟ شما هستید، رفاعه هست،مسیب هست. اصلاً خود شما شروع کن سلیمان! حرف روشن است
سلیمان از جا برمی خیزد و غلغله فرو می نشیند. همه به هم خبر می دهند که سلیمان ایستاده است برای سخن گفتن.سکوت بر سر جمع سایه می اندازد و سلیمان آغاز می کند:
معاویه مرده و کار را به یزید سپرده است.
این فرزند نیز- هم چنان که پدر- شایسته خلافت نیست. و حسین علیه السلام بر یزید شوریده و به سمت مکه خروج کرده است. او اکنون نیازمند یاری شماست. شما که شیعه او هستید؛ شما که شیعه پدر او بوده اید. پس اگر می دانید که اهل یاری و مجاهدتید، برایش نامه بنویسید و اعلام بیعت کنید. والسلام.
سلیمان می نشیند و حرفی که در گلوی حبیب، گره خورده است، او را از جا بلند می کند:
اگر می ترسید از ادامه راه، اگر رفیق نیمه راه می شوید، اگر بیم ماندن دارید، اگر احتمال سستی می دهید، پا پیش نگذارید، همین.
تردید چند تن در زیر دست و پای تأیید عموم گم می شود و همه یکصدا فریاد می زنند:
ما بیعت می کنیم
نامه می نویسیم
می کشیم و کشته می شویم.
جان و مالمان فدای حسین.
سلیمان، کاغذ و قلمی را که از پیش آماده کرده است، می آورد. در کنار حبیب می نشیند.کاغذ را روی زانو می گذارد و شروع می کند به نوشتن. تا ریش سپیدان، با مشاورت، نامه را به پایان ببرند. هم چنان نجوا و زمزمه و گاهی شعار و فریاد، در تأیید و تسریع دعوت از امام، ادامه می یابد.
سلیمان بر می خیزد برای خواندن نامه و تا سکوت، بر همه جای خانه حاکم نمی شود،شروع نمی کند. حرف را همه باید تمام و کمال بشنوند تا بتواند زیر آن را امضاء کنند:
« بسم الله الرحمن الرحیم
به: حسین بن علی علیه السلام
از: سلیمان بن صرد، مسیب بن نجبه، رفاعه بن شداد، حبیب بن مظاهر، و جمعی از شیعیان ساکن کوفه.
سلام بر شما! خدای لا شریک را به خاطر وجود نعمت بی بدیل شما شکر می کنیم.
و اما بعد: حمد و سپاس مخصوص خدایی است که دشمن خونخوار و کینه توز شما، معاویه را به هلاکت رساند. معاویه ای که به نا حق بر این امت حکم می راند. خوبان را می کشت و بیت المال را میان گمراهان و آلودگان تقسیم می کرد.
لعنت خدا بر او بسان لعنت قوم ثمود. به ما خبر رسیده که معاویه ملعون، یزید بی لیاقت را بی هیچ قاعده و قانونی جانشین خود قرار داده است.
اما؛ ما راهرگز جز شما نبوده است. پس بیایید ای امام و ولی و مرشد و امیر ما، تا خدا این امت متفرق را به حضور شما وحدت ببخشد و دل هایمان به حقیقت حضور شما روشنی گیرد.
در کوفه، نعمان بن بشیر حکومت می کند. او در قصر حکومتی هم تنهاست. هیچکس در نماز جمعه و جماعت و عید او حاضر نمی شود. اگر دعوت ما را اجابت کنید و راهی کوفه شوید، ما او را از کوفه اخراج و روانه شام می کنیم.
بپذیرید دعوت و بیعت ما را. سلام و رحمت و برکت خداوند بر شما ای فرزند رسول الله!»
خواندن نامه که به اتمام می رسد،فریاد و غوغای تأیید و تحسین، در گوش خانه می پیچد و ذهن خانه را آشفته می کند. سلیمان در میان جمعیت راه می افتد و تا از تک تک افراد تأیید نمی گیرد، نامشان را ثبت نمی کند.
نامه را چه کسی به امام می رساند؟
چند نفری داوطلب می شوند و از میان آنها« عبدالله همدانی» و یک نفر دیگر به تأیید همگان می رسند. نامه را برمی دارند،اسب را زین می کنند و هماندم راهی مکه می شوند.
دانلود مداحی با صدای مداحان نوجوان