از شهر دور می شویم. با این که این ترافیک ترمز زدن های متعدد پدرم پشت فرمون را باعث شده است باز هم از آن آلودگی و شلوغی و سر و صدای تهران خبری نیست.

دیگر داریم به تابلو های لاهیجان و لنگرود نزدیک می شویم و بوی جنگل و دریا از همین جا به مشام می رسد دیگر از ترافیک هم خبری نیست.

به خاطر پدرم که 300 کیلومتر را تقریبا بدون وقفه رانندگی کرده بود استراحت مختصر داشتیم و باز به راه  ادامه دادیم.

فقط چند کیلومتر با رستوران عمو اصغر فاصله داشتیم.

بالاخره رسیدیم. پدرم و عمو تعارفات و صحبت های همیشگی خود مثل چه عجب از این طرفا، پسرت چیکار کرد و… را در پیش گرفتند.

یه غذای شمالی دیگه ولی باز هم خیلی خوشمزه با دوغ هایی که عمو از گاو خودش می گرفت مرا وادار به شکر گفتن خداوند می کرد.

با این که کلی از تابستون گذشته بود از دوچرخه ای که همان صبح پدرش برایش خریده بود سر از پا نمی شناخت با خود گفتم: زندگی همین لحظه هاست …

دیگر مزاحم عمو نشدیم و به سوی خونه مادربزرگ که کمی دور بود رفتیم.

بالاخره به خونه مادربزرگ رسیدیم. با این که هنوز در همان خونه کوچیک و قدیمی زندگی می کرد باز هم آن صفای همیشگی را داشت.

چای های داغی که با کتری مسی توی نلبکی می ریخت و برامون می آورد خاطره همیشگی من بوده و هست.

مادربزرگ که مقدم تر بود نشست و مادرم شام درست کرد. خدا رو شکر همیشه شام های لذیذ مامانمو می خوردیم.

صبح از حضور مادربزرگ مرخص شدیم و از کوچه های تنگ و تاریک محله او خارج شدیم و سری به بازار ماهی فروشان زدیم. غرفه های متعدد مملو از لامپ های رشته ای و فروشندگانی که بسیار سرشان شلوغ بود هر سال به چشم می خوردند.

باز زدیم به جاده رفتیم و رفتیم …

ساحل… دریای بی پایان … هر سال برایم تازگی خاصی داشتند.

ماسه های نرم و گرم، آب زلال… هوا هم مثل همیشه ابری… زندگی همین است…

مردم زحمت کش مانند کشاورزان خوش مشرب و مهمان نواز آن منطقه را به افراد پایتخت که با یک کیف سامسونت و چهره ای عبوس در سطح شهر حرکت می کنند ترجیح می دهم.

بچه هایی را می بینم که 10 سال هم ندارند و در ماشین ها نشسته اند و با تبلت هایشان بازی می کنند و یه عده افراد مسن در دور دست ها دارند واترپلو بازی می کنند …

با خود می گویم: به راستی که چقدر زمانه عوض شده است.

زمان برگشتن به خانه بود ولی من دوست داشتم برای همیشه در این محله بمانم.

ولی با خود گفتم این تنها قسمت کوچکی از وطنم ایران بود. کشوری که چهار فصل را همزمان دارد پس چه جاهای دیدنی دیگر با افراد و فرهنگ و طبیعت خاص خود را در خود گنجانیده است.

این موضوع مرا آگاه به قدرت پروردگار می کند که در این نقطه کوچک در کیهان بی پایان چقدر زیبایی وجود دارد. به قول معروف: مخم سوت کشید!

استراحت های کوتاه برای بوییدن گل ها و خوردن توت هایی که کم کم فصلشان داره تموم میشه را با هیچ چیز عوض نمی کنم.

خوشبختانه وقتی به پایتخت رسیدیم ساعت 3:30 صبح بود و از اون هیاهو هم خبری نبود.

لامپ های تمامی واحد ها خاموش بود که البته تعجبی هم نداشت.

به سختی از خواب بیدار شدم و از فرت خستگی تلوتلو زنان وسایل خود را تا طبقه سوم بالا بردم.

خدا را از ته دل شکر کردم زیرا خیلی ها در آرزوی یک جای خواب راحت و یا یک سفر هر چند کوتاه با خانواده شان هستند و من جزو آن افراد نیستم.

این سفر هم تمام شد و باید تا عید سال دیگر صبر کنیم تا به سفر برویم اما این دفعه دیگر دوست دارم به اقلیم دیگری از این سرزمین زیبا سفر کنم و زیبایی های آفرینش را بیش تر درک کنم.

حسین نصیری فر

به این داستان از ۱ تا ۱۰ امتیاز بدهید.

مهلت امتیازدهی پایان شهریور ماه می باشد.

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها