اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
یاسمین الهیاریان:
در ایستگاه اتوبوس رو به روی مدرسه نشسته بود. امتحانات میان ترمش شروع شده بود و حسابی کلافه بود. صندلی های طوسی ایستگاه اتوبوس همه خالی بودند. کمی دیر کرده بود و اتوبوس رفته بود. معلوم نبود چقدر طول می کشد تا اتوبوس بعدی بیاید. برنامه امتحان میان ترم را از کیفش درآورد و داشت نگاهی به آن می انداخت که خانمی چادری و نسبتا مسن وارد ایستگاه اتوبوس شد و با فاصله یک صندلی کنار دختر نشست. به محض این که نشست گوشی اش را درآورد و با کسی تماس گرفت. دختر اول سرگرم بررسی برنامه امتحان بود و متوجه او نبود. او پشت سر هم تماس می گرفت و جوابی نمی گرفت و بین هر تماس نگاهی به دختر می انداخت، انگار میخواست چیزی بگوید.
چند دقیقه ای نگذشت که گفت: دخترم ببین میتونی با این گوشیا پیام بفرستی؟ گوشی را به طرف دختر گرفت. از این گوشی های ساده سیاه و سفید بود. خیلی سال پیش مادرش از این مدل داشت.
با لبخند گفت: بله.
خانم خوشحال شد.
– آخه من سواد ندارم. دخترم گفته این دکمه رو که فشار بدم گوشی خودش زنگ میزنه به شوهرم. ولی هر چی بوق میزنه جواب نمیده. میگم شاید سرش شلوغه صدای گوشی رو نمیشنوه. آخه کارش خیلی سر و صدا داره. تو نجاری کار میکنه.
دختر همانطور که گوش میکرد، رفت توی قسمت پیامک ها و گفت: چی بنویسم براش؟
– بنویس امشب خواهرم اینا زنگ زدن میخوان بیان خونمون. یکم میوه بگیر. مرغ هم بگیر برای شام یه چیزی درست کنم.
خانم به یک نقطه ای در خیابان خیره شده بود و انگار واقعا داشت با شوهرش صحبت میکرد. دختر سعی میکرد به خاطر بسپارد که چه میگوید آخر خیلی تند تند حرف میزد.
دختر پیامک را که نوشت گفت: خانم به چه شماره ای بفرستم؟
- من که شماره بلد نیستم. دخترم شماره شوهرمو تو گوشی ریخته. اسمش رسوله.
رفت توی مخاطبین. رسول را پیدا کرد. خودکاری از کیفش درآورد و شماره را پشت برگه برنامه امتحانی نوشت. بعد توی قسمت پیامک وارد کرد.
خانم اصلا حواسش به کارهای او نبود. به همان نقطه در آن طرف خیابان خیره شده بود و به فکر فرو رفته بود. گوشی را که به او پس داد، لبخندی زد و تشکر کرد. از توی کیفش کیسه ای بیرون آورد و گره آن را باز کرد. کیسه را به طرف دختر گرفت و گفت: بیا دخترم نخودچی و کیشمیشه بریز تو جیبت بخور. دختر گفت: نه مرسی میل ندارم. خانم گفت: تعارف نکن بریز تو جیبت بعدا بخور.
یک مشت نخودچی کشمش برداشت و توی جیبش ریخت. همین موقع بود که صدای پیامک از گوشی خانم آمد. گفت: فکر کنم خودشه. بیا بخون ببین چی نوشته.
گوشی را گرفت: نوشته من پول ندارم خودت از کارتت بگیر حالا بعدا میدم بهت.
زمزمه کرد: کارت من که پول نداره.
دختر کمی صبر کرد و گفت: بنویسم؟
گفت: آره بنویس کارت من پول نداره. بیا این کارتمم بگیر شماره شو بفرست براش.
دختر کارت را گرفت. چند ثانیه ای به فکر فرو رفت. انگار داشت تصمیم مهمی میگرفت، بعد شماره کارت خانم را کنار شماره شوهرش پشت برگه برای خودش نوشت. بعد هم برای شوهرش فرستاد.
کارتش را پس داد. تا آمد گوشی را پس بدهد دوباره پیامک آمد.
- بخون ببینم چی نوشته؟
دختر تعجب کرد گفت: مگه میشه انقدر زود جواب داده باشه. یه لحظه صبر کنید.
چند ثانیه ای مکث کرد. بعد بدون اینکه به گوشی نگاه کند رو به خانم گفت:
- نوشته چقدر بریزم برات؟
- بنویس پنجاه شصت تومن.
سپس زمزمه کرد: عجیبه هیچوقت نمیپرسید چقدر بریزم.
دختر انگار کمی دست و پایش را گم کرده بود ولی دیگر تصمیمش را گرفته بود. چند دقیقه ای گذشت و دوباره صدای پیامک آمد.
خانم گفت: ببین ریخته؟
دختر گوشی را گرفت. همان موقع بود که اتوبوس آمد. وانمود کرد که دارد پیامک را از رو میخواند. با عجله گفت: نوشته تا برسی مغازه من برات میفرستم.
گوشی خانم را پس داد و به طرف اتوبوس دوید. روی پله های اتوبوس که رسید داد زد: خانم اسمتون چی بود؟
خانم گفت: کبری. اسمم کبری ست.
دستی تکان داد و داخل اتوبوس رفت. اتوبوس که راه افتاد از شیشه دید که کبری خانم بلند شد چادرش را مرتب کرد و به راه افتاد. لبخندی به لب دختر آمد.
دختر ایستگاه بعد جلوی دستگاه عابر بانک پیاده شد. کاغذ برنامه امتحانی اش را از جیبش درآورد و شماره کارت کبری خانم را وارد دستگاه کرد و همانطور که داشت نخودچی میخورد زیر لب گفت: بالاخره این اس ام اس های تبلیغاتی ایرانسل به یک دردی خورد.