پر کردن پیت نفت در شب های زمستان حتی سخت تر از جغرافی بود. یک بار هم بی حواسی و سر رفتن نفت زیر منبع، کلی غرغر و اضافه بار گذاشته بود روی شانه های لاغری که اصلاً آن قدر توی نوجوانی لیز بود و این ور و آن ور می رفت که نمی شد باری رویش گذاش.
امتحان توی کلاس ها برگزار می شد و این بهترین فرصت برای صندلی ها و میزهای نو بود تا اطلاعات جغرافیایی خود را افزایش بدهند. همیشه از این که سخت ترین امتحان آخر باشد، ناراحت بود ولی به هر حال بعد از آن دیوار، آزادی مطلقِفوتبال توی کوچه ها بود. کتاب توی دستش سر خورد و افتاد روی متکا. دوید توی کوچه. آن شب گذشت.
شروع امتحان
شروع امتحان ساعت دوی بعد از ظهر بود. بچه ها خیلی آرام وارد کلاس شدند. هنوز آخرین ردیف پر نشده بود که ناظم با خط کش و داد و بیداد آمد تو. چند ثانیهای طول کشید تا بفهمد هر چه نخوانده و روی نیمکت ماسیده، می ماند برای نسل های بعدی. تا به حال هیچ زمین لرزه ای به آن قدرت اتفاق نیفتاده بود که محل امتحان را جدا کند و این همه تلفات احتمالی داشته باشد. مثل این که مدرسه به طرف کلاس بزرگ ته راهرو کج شده باشد، خیلی از بچهها در حال نق نق و غرولند سر می خوردند به ته راهروی مدرسه و گاهی همراه این سیل چند صندلی و کیف و نیمکت بود که غلت می خورد و همراه آن ها جابجا می شد.
پسرک درست بیرون کلاس نشست روی کتابی که از کیفش در آورده بود و با چشم هایش شروع کرد به کندن کلمات کتاب جغرافی و چسباندن آن ها توی یک کاغذ کوچک. دستش حس نداشت ولی با تمام سرعت و توان ریز ریز هر چه می دید، یادداشت می کرد. عین تکه های بی ربط یخ توی یک سطل بزرگ آب وقتی که دیر شده و یخ ها دارند آب می شوند. آقای ناظم از دور می آمد و شاید چون کت تنگی داشت خوب نمی توانست با دست هایش تعادل بدنش را حفظ کند، شروع کرده بود به کیش دادن بچه ها به سمت ته راهرو، چند تا اینجا و چند تا آنجا.
مراقب
نور افتاده بودگوشه کلاس بزرگی که معلم جغرافی با همان کت و شلوار کرم قهوه ای همیشگی با کله بی مو، مثل کره جغرافیا نشسته بود گوشه اش و با ابروهای گره خورده و چشم های کرم قهوه ای بچه ها را می پایید.
گاهی هم از روی سکو پایین می آمد و بین صندلی ها قدم می زد. پسر هی توی دلش آشوب می شد و به خاطر بازی دیروز خودش را نفرین میکرد و آن قدر روی صندلی منقبض میشد تا دلش درد بگیرد و بتواند برود بیرون. از این کار خسته میشد و در نهایت آرامش به فکر سه ماه نوشین تعطیلات با آن همه چیزهای دوست داشتنی می افتاد:
کتابخانه کانون پرورشی با صندلی های کوتاهش که او هنوز با خجالت دوستش داشت برود، تیرکمان مگسی که از کش خیاطی مادر درست می شد و خلاصه کلی سرگرمی شرافتمندانه دیگر. صدای قدم های معلم بود که نیشش را جمع کرد و برد توی صورتش، سرش هم آمد پایین روی ورقه خودش. داشت زور می زد و کلی قله پلنک کوه، شیر کوه و جک و جانور دیگر را که جمع شده بودند توی سرش جمع و جور می کرد تا بتواند به سوال ها جواب دهد ولی امان از این همه جانور که کم کم داشتند یار کشی می کردند و می خواستند فوتبالی را توی شکمش دست و پا کنند. توپشان هم دولایه بود و پلاستیکی. لایی، که بیرونی بود و از بس توی سر و صورتش لگد خورده بود، دیگر نتوانسته بود لبخند درازش را حفظ کند و از گوشه های لبش جر خورده بود و لق لق می زد. شاید اگر فیل دمش پهن تر بود و دقت بیش تری می کرد و این همه گل نمی خورد، آشوب درست نمی شد.
این بازی آن قدر ادامه داشت که حتی چند ردیف گوشه تر، همکلاسی اش خبردار شد و یک هو آن همه جانور را از توی دلش بالا آورد و ریخت توی ورقه امتحان. معلم که زیر آفتاب سرش سرخ شده بود و مثل خورشید غروب آرام و خسته روی صندلی اش مواظب همه بود، پرید رفت سراغ شاگرد بدحال. پسرک که انگار همین طوری الکی چهار دقیقه وقت اضافه بهش داده باشی با یک دریبل ریز دستش رفت توی جیبش و نسخه شفا دهنده را گذاشت جلوی خودش.
فقط دو سوالی ماسیده بود توی مخش و هیچ رقم خودکارش به جواب چفت نمی شد. وقتش بود تا معلم از رفع و رجوع پسرک بد حال فارغ نشده، فلنگ را ببندد. به خودش گفت دیگر نباید این کار را بکنم اما دل غافل، موقع پیچیدن و بلند شدن، کلاس کاملاً ساکت شده بود و صدای چروکیدن کاغذ تقلب توی شکاف شلوار مشکی اش عین صدای پاره شدن برگه امتحان بلند و واضح پخش شده بود توی کلاس یخ زده. خورشید کلاس سرخ تر و عصبانیتر از قبل از همان گوشه تند آمد درست بالای سرش شروع به گرما دادن نمود. اگر معلم فهمیده باشد، بیچارگی اش ته نخواهد داشت. پسر خودکارش که از دستش افتاد، خم شد به بستن بند کفش ها.
داور بی هیچ حرفی عصبانی و مشکوک داشت به بازیکنی که وقت کشی میکرد، چشم غره می رفت اما توی یک لحظه انگار دلش به رحم آمده باشد و بخواهد هرم گرمایش را بردارد، خیلی ساده داد زد که پنج دقیقه به آخر امتحان مانده است. برگه جواب توی دست پسر رفت به سمت معلم. دست دیگرش هم به کیف، خودش را با سرعت رساند به در کلاس. هوای سالن خنک و سبک بود. توی درس حرفه و فن خوانده بود که اضلاع شمالی ساختمان خنک تر هستند. راست بود. آن جا نور خورشید افتاده بود روی ساختمان های روبروی مدرسه و می رسید به وسط وسط های دیوار روبرو. از سر و صدای بچه ها و کشیده شدن توپ لاستیکی به آسفالت معلوم بود که آن پایین خبر خوبی در جریان است.
عمار پور صادق
5 پاسخ
چ قشنگ بود
آورین
توصیف سازی صحنه هات عاااالییی بود
موفق باشی آقای نویسنده
راستی امتیازت : ۱۰
خیلی جالب بود
8 امتیاز
داستان خیلی خوبی بود ۸ امتیاز
۶
یکی از زیبا ترین داستان هایی بود که تو تمام چند مدته گذشته خونده بودم ، واقعا داستان قشنگی بود و ارزشش خیلی بیشتر از لایکه