ای تشنه عشق روی دلبند
برخیز و به عاشقان بپیوند
در جاری مهر شستشو کن
وانگاه ز خون خود وضو کن
زان پا که در این سفر درآیی
گر دست دهی، سبکتر آیی
رو جانب قبله وفا کن
با دل سفری به کربلا کن
بنگر به نگاه دیده پاک
خورشید به خون تپیده در خاک
افتاده وفا به خاک، گلگون
قرآن به زمین فتاده در خون
عباس علی، ابوفضایل
در خانه عشق کرده منزل
ای سرو بلند باغ ایمان
وی قُمری شاخسار احسان
دستی که ز خویش وانهادی
جانی که به راه دوست دادی،
آن شاخ درخت باوفاییست
وین میوه باغ کبریاییست
ای خوبترین به گاه هستی
ای شهره به شرم و شوربختی
رفتی که به تشنگان دهی آب
خود گشتی از آب عشق سیراب
آبی ز فرات تا لب آورد
آه از دل آتشین برآورد
آن آب ز کف، غمین فروریخت
وز آب دو دیده با وی آمیخت
برخاست ز بار غم خمیده
جان بر لبش از عطش رسیده
بر اسب نشست و بود بیتاب
دل در گرو رساندن آب
ناگاه یکی دو روبه خُرد
دیدند که شیر، آب میبرد
آن آتش حق خمید بر آب
وز دغدغه و تلاش بیتاب
بگرفت به ناگزیر چون جان
آن مشک ز دوش خود به دندان
وانگاه به روی مشک خم شد
وز قامت او دو نیزه کم شد
جان در بدنش نبود و میتاخت
با زخم هزار نیزه میساخت
از خون، تن او به گُل نشسته
صد خار بر آن ز تیر بسته
دلشاد که گر ز دست شد دست،
آبیش برای کودکان هست
چون عمر گل این نشاط، کوتاه
تیر آمد و مشک بردرید، آه !
این لحظه چه گویم او چهها کرد
تنها نگهی به خیمهها کرد:
ای مرگ، کنون مرا به بر گیر
از دست شدم، کنون ز سر گیر
میگفت و بر آب و خون، نگاهش
وز سینه تفته بر لب، آهش
خونابه و آب بر می آمیخت
وز مشک و بدن به خاک میریخت
چون سوی زمین خمید آن ماه
عرش و ملکوت بود همراه
تنها نه فتاد بوفضایل
شد کفه کاینات مایل
هم برج زمانه بی قمر شد
هم خصلت عشق بی پدر شد
حق ساقی خویش را فرا خواند
بر کام زمانه تشنگی ماند
در حسرت آن کفی که برداشت
از آب فرو فکند و بگذاشت،
کف بر لب رود و در تکاپوست
هر آب رونده در پی اوست
هر موج به یاد آن کف و چنگ
کوبد سر خویش را به هر سنگ
چون مه شب چهارده برآید
دریا به گمان فراتر آید
ای بحر، بهل خیال باطل
این ماه کجا و بوفضایل؟!
گیرم دو سه گام برتر آیی
کو حد حریم کبریایی؟
موسوی گرمارودی