آن روز طبق معمول هوا گرم بود. از گرما کلافه شده بودم. سرم را چرخاندم نگاهم به چفیه بابام افتاد که روی طناب آویزان بود. با خوشحالی بلند شدم و با آب حوض خیسش کردم. بعد هم حسابی چلوندمش، یه دو تا تکاندن مردانه و حالا آماده بود. خوابیدم جلوی پنکه و چفیه را پهن کردم روی سر و بدنم. خنکی چفیه ناگهان در تمام رگ های بدنم رسوخ کرد. کم کم داشت چرتم می گرفت که صدای زنگ در خانه بلند شد. با بی حوصلگی بلند شدم و چفیه را دور گردنم انداختم و رفتم در را باز کردم. هیکل تپل حسن جلوی در بود.
– معلومه تو کجایی ؟ بیا دیگه همه منتظرن!
سرم را از لای در بیرون کردم. درست می گفت علی، کاظم، رضا همه صف بسته بودن و با گردن های کج و معوج داشتند به من نگاه می کردند. خوب مثل این که چاره ای نداشتم. از در بیرون آمدم و در حالی که چفیه رو به گردنم می مالیدم به طرف بچه ها راه افتادم. هنوز چند قدم بر نداشته بودم که رضا فریاد زد : آ… آ .. آقا گرگه اومد فرار کنید … به دنبال فریاد رضا هر کدوم از بچه ها به طرفی فرار کردند و روی یک بلندی ایستادند. حسن که هنوز داشت گیج می زد یک سطل کهنه را وسط کوچه وارونه کرد و زود رویش ایستاد و در حالی که عرق از سر و صورتش می ریخت داد زد … بالا بلندی ..
شرح بازی بالا بلندی
بازی شبیه بازی گرگم به هواست. یکی از بچه ها گرگ می شود و با دویدن به دنبال بقیه سعی می کند آن ها را گرفته و بازی را به نفع خود تمام کند. اگر فردی که به دنبالش می دود سریع خودش را بر روی یک بلندی برساند گرگ به او کاری نداشته و دنبال نفرات بعدی گروه می دود.