خورشید بهانه است. همه میدانند زمین دور خورشید نمیگردد. تا خورشید گنبد شما هست چرا باید راه دور رفت؟ خورشید شما همینجاست؛ در نزدیکترین جغرافیای قلبهایمان. زمین هر روز گنبد شما را طواف میکند و برای ادامهی زندگیش خدا را به نام گرامیتان قسم میدهد. وقتی نام شما در میان باشد خدا دست رد به سینهی هیچ خواستهی زیبایی نمیزند. خدا نامتان را دوست دارد. او خودش این نام را برایتان برگزیده است.
نیروی جاذبه فقط یک نیروی کوچک است. محدودشده به علم و قوانین. باید از حد علم فراتر رفت. باید پای شهود را به میان کشید. جاذبهی مشهد شماست که همهچیز را روی زمین نگه داشته است.
همهی سنگها و کوهها، همهی کبوترها و آهوها، همهی پنجرهها و آدمها روی زمین ماندهاند، چون جاذبهی مشهد شما آنها را به سمت خود میکشاند. از آنها قول گرفته است روی زمین آرام و قرار پیدا کنند تا روزی به صحن فرشتهوار شما دعوت شوند. تمام آنها روی زمین ماندهاند که قرعه به نامشان بیفتد و تا حرم شما پرواز کنند.
من، پنجرهگمکردهی از خود گریختهام. از یاد بردهی صدای بال فرشتگانم. من، شکستهشدهی بندخوردهام. تمام چراغهای شهر را رها کردهام و دنبال منبع نور آمدهام. من، رد نور را دنبال کردم و به صحن شما رسیدم. من از شما روشن شدهام. از شما قانون گردش زمین را یاد گرفتهام. با بالهای فرشتگان صحن شما دعاهایم را بالا فرستادهام.
دلم را به پنجره فولاد گره بزنم
چطور رودخانه از اقیانوس بگوید؟ چطور ستاره از کهکشان بگوید؟ چطور روزنه از پنجره بگوید؟ چطور محدودی کوچک از بزرگی بزرگتر از حد تصورش بگوید؟ چطور میشود حق مطلب را ادا کرد در حق شما؟
من، شکستهشدهی دلتنگم. از دورترین فاصلهی سرزمینی آمدهام. در سرزمین من هیچکس حرفهایم را نفهمید. هیچکس زخمم را ندید. هیچکس برای خواستهام از عمق قلبش دعا نکرد. آمدهام تا رو به خورشید همیشهفروزان شما دو رکعت نماز عشق و توسل بخوانم. آمدهام شما را به جوادالائمهتان قسم دهم که نامم را پیش خدا ببرید. آمدهام اشک امانم را ببَرد و دلم را به پنجرهی فولاد گره بزنم تا روزی که پنجرههایم را پیدا کنم. آمدهام کبوترهایتان را دانه دهم و نذرشان کنم تا به یادم بیاید پرواز. آمدهام تا رسم شاه و گدا را مرور کنم.
این روزها حال خوبی دارم. چشم بسته، بلوار رو به حرم را پیاده میآیم. بوی دعا گرفتهاند چشمهایم. بوی ناب ضریح. بوی خیرهشدنهای طولانی به آسمان. انگار که لحظهی اجابت نزدیک باشد، شوق عجیبی دارم. کبوتری در من پر باز کرده و آهویی در جانم بیدار شده است. آزاد شدهام. در بند نیستم. انگار که شما ضامن آهوی من شدهاید. از من هزار کبوتر سرک میکشند و به هوای عطر و نور گنبد به سمت صحن پرواز میکنند.
من حال خوبم را مدیون کبوترها و آهوها هستم. مدیون مهربانی شما و مدیون خدایی که خلقت والای شما را به جهان هدیه داده است و کبوترها و آهوها را پایبند لطف و بخششتان کرده است.
زیباترین تعبیر وساطت
لابد اجابت نزدیک است. لابد آن اتفاق خوب، در شرف افتادن است که پای دلم به صحن شما باز شده. من در همهمهی جمعیت دلدادگان شما مانند قطرهای گم میشوم. گم میشوم و با جریان رودخانه به دریا میپیوندم. من، بزرگ خواهم شد. عمیق خواهم شد. من با خیل زائران گنبد و کبوترها وسعت پیدا خواهم کرد.
دلم گرم شماست. شمایی که غریبها را پناه میدهید. شما که بهانهی پرسهزنیهای بیقرار آدمهای صحن را میدانید. دلیل رفتنهای نیمهتمام و دوباره بازگشتنها را میدانید. شما که با چشمان معصوم آهوها وساطتم را پیش خدا میکنید. شما به گریهها آبرو میدهید. گریهها را ارج می نهید و التماسها را میشنوید. شما با ذکر «به حق جوادالائمه» مأنوسید. با لحظههای روحانی گردش دانههای تسبیح آشنایید. شما زیباترین تعبیر وساطت هستید.
کاش این روزها معجزهای کنید. معجزهای فقط برای من. کاش از جان من کبوتری به آسمان هدایت کنید. کاش ضمانت آبرویم را کنید. کاش دستم را بگیرید و مرا از دورترین فاصله نزدیک کنید به پنجرهی فولاد. کاش آهویم را صدا بزنید تا مرا به دویدن وا دارد. و من تمام راه را بدوم تا شما. که اذن دخول بخوانم. که رو بهروی حرم اشک بریزم. نماز مغرب بخوانم و دور ضریح اجابت شما طواف کنم.
اینها تمامشان معجزه است. معجزه همیشه اتفاقی فوق تصور نیست. معجزه گاه بالا رفتن دعای من کنار پنجرهی فولاد است؛ درست وقتی که روزنههای رو به آسمانم را گم کردهام.
اختصاصی نشریهی اینترنتی نوجوانها – یاسمن رضائیان