یکم
تا سه چهار سالِ اول، زنگ خانه را که میزدند، پابرهنه میدوید توی حیاط. قرار نداشت؛ عکسش را همهجا، از صفنانوایی و جلسهیقرآن و عزا و عروسی میبرد با خودش. غروبها، حیاط را آب و جارو میکرد و مینشست روی پلهی سومِ خانه و به درختهای کهنهی نارنج خیره میماند. با زنهای محل، حلوا درست میکردند و شیرینی پنجرهای میدادند دست بچههای محل که عصرها کوچه را میگذاشتند روی سرشان. شب که میآمد توی اتاق، آرام زیر لب، برای قاسم لالاییهای غمگین شمالی میخواند و تصورش میکرد که گوشهی زندانِ عراقیها مانده است و دارد از لای پنجرهیِ کوچکِ سلولش ماه را نگاه میکند. با بغض، چشمان خیسش را پاک میکرد و دست میکشید روی قاب عکس قاسم.
دوم
ده سال که گذشت، عکس قاسم را گذاشته بود روی طاقچه. نه نامهای، نه زنگی، نه خبری. غروبهای پنجشنبه، دخترش میآمد دنبالش و میرفتند امامزاده ابراهیم؛ سرِ قبر محسن. رفیق بودند. با هم اعزام شده بودند کربلای چهار. حالا دو سال بود محسن برگشته بود و قاسم نه. مینشست بیصدا کنار سنگ قبر سفید محسن. یک شیشه گلاب برمیداشت و سنگ را آرام و با وسواس میشست.
گاهی میرفت سراغ لباسهای قاسم. برشان می داشت و بو میکشید. آن وقتها بود که هوا پر میشد از عطر پسرش. از میان نردهها نگاهش میکردم. لباسها را بو میکرد، توی تاریکی درِ گوشِ عکس قاسم حرف میزد و بلندبلند میخندید.
سوم
بیست سال که گذشت، دیگر فقط غروبهای جمعه، هوا که سنگین میشد، وقتِ دعای سمات، کشانکشان میآمد دمِ در. لامپِ صد کوچک را روشن میکرد تا قاب عکس قاسم که حالا گذاشته بودند بالای در، روشن شود. همسایههای قدیمی رفته بودند. خانهها جایشان را داده بودند به آپارتمانهای بلند و بیقواره. همسایههای جدید، پیرزنی را میدیدند که هر عصر جمعه، از میان روزهای رفته میآمد کنارِ در، لامپ صد کوچکِ خاکگرفته را روشن میکرد، هوا را با حسرت بو میکشید و ساعتها، به خالیِ کوچه، خیره میماند.
چهارم
وصیت کرده بود عکس قاسم را بگذارند بالای قبرش. میگفت بعد از سیسال، هیچجا را نمیشناسد و گم میشود لابهلای شلوغیهای این شهر بیدر و پیکر. میخواست نشانی بگذارد برای پسرش. وصیت کرده بود روی قبرش ننویسیم مادر شهید. کدام شهید؟ میگفت قاسم بیاید ببیند مادرش این سیسال فکر میکرده پسرش شهید شده، دلگیر میشود. چه میفهمد سیسال زندگی کردن با یک قاب عکس کوچک یعنی چه؟
پنجم
دیروز خبرآوردند صد و هفتاد و پنج غواص شهید کربلای چهار را تفحص کردهاند. دستبسته و بیزخم، زندهبهگورشان کردهاند. لابد نیمهشبی زمستانی، روی خاکهای تبدارِ فاو، دشمن گلوی فاجعه را دریده است.
کاش امشب، کسی برود سرِ خاکِ مادر. شمعی روشن کند برایش. قاب عکس قاسم را بردارد و بگوید: دیگر رسید. رسیدنش مبارک.
به نقل از صفحه فیس بوک کاوه راد
2 پاسخ
.
کاش خدا …
مرا هم ، همچون خرمشهر …
آزاد می کرد …
.
آزاد از نفسم …
.
.
روزی به تابلوی دل …
حک خواهد شد …
“این دل را ، خدا آزاد کرد”
.
به امید آزادی اش …
.
ای وای چه رفته است بر آنان آن دم که با هم نفسشان کم آوردند زیر خاک نفس را