تولد رستم به کمک سیمرغ
زال و رودابه روزها به انتظار فرزند خود میگذراندند. روز به روز حال رودابه به خاطر سنگینی فرزند در شکمش سخت تر میشد و به مریضی و مشکل افتاده بود.کم کم زمان زایمان رودابه نزدیک میشد نوزاد در شکم مادر به حدی درشت و سنگین بود که کار زادن را برای روادبه سخت کرده بود. در روزی که قرار بود کودک زال و رودابه به دنیا بیاید، رودابه از شدت درد از هوش رفت. سیندخت مادر رودابه و کنیزکان هراسان شدند و شروع به گریه وزاری کردند.
زال که شرایط را این گونه دید به یاد پر سیمرغ افتاد. قسمتی از آن پر را در آتش افکند؛تا پر آتش گرفت آسمان رو به سیاهی رفت و پرنده ای بزرگ در آسمان ظاهر شد. همگان از دیدن پرندهای به آن بزرگی تعجب کردند.
زال با دیدن سیمرغ شادمان شد. سپس برای سیمرغ حال رودابه را شرح داد. سیمرغ گفت: چرا گریان و نارحتی؟ بدان که از رودابه فرزندی چون شیر متولد خواهد شدکه در دلیری و خردمندی کسی با او برابر نمی کند .سپس سیمرغ راه به دنیا آوردن نوزاد را به سام آموخت و گفت: اول رودابه را با نوش دارویی بیهوش کنند؛ تا دردی را حس نکند. آنگاه طبیبی حاذق با یک خنجر آبدیده ،پهلوی او را پاره کند و نوزاد را بیرون بیاورد. سپس زخم را بدوزد. بعد ازآن با معجونی که سیمرغ طرز تهیهاش را آموزش داد روی زخم را بپوشانند تا آن التیام پیدا کند.
زال سریعا خواستار طبیب شد و دستورات سیمرغ را به او داد.طفل به دنیا آمده زیبا روی و درشت بود . از نظر جثه همانند کودکی یک ساله بود و ده دایه مسئول شیر دادن به او شدند. اسم او را رستم گذاشتند. او روز به روز بزرگ و بزرگ تر میشد و در هشت سالگی به قد و جثه پدرش زال رسید.
پهلوانی های رستم
روزی سام برای دیدن نوهاش به کابلستان آمد. رستم در آن روز با تاجی بر سر سوار بر فیلی شده بود. تمام شهر را به افتخار حضور سام آذین بسته بودند و جشن و سرور به پا بود. در این جشن ها طبق معمول مسابقاتی برگزار میشد. رستم با این که کودکی بیش نبود در مسابقات کشتی شرکت کرد و پشت تمام حریفان را به خاک رساند.
زمان گذشت تا آن که روزی از روزها در وسط جشن و پایکوبی ناگهان فیلی رم کرد و بعد از خرابی در شهر به حیاط کاخ وارد شد. رستم که در حال استراحت بود با شنیدن سر و صدا، گرز پدر را برداشت و به حیاط کاخ رفت و به سمت فیل شروع به دویدن کرد. سپس در یک حرکت ناگهانی رستم به هوا پرید و گرز را با قدرتی هر په تمام تر به سر فیل زد و حیوان بیهوش بر زمین افتاد.زال با شنیدن این خبر دانست که رستم آماده نبرد های بزرگ تر و واقعی شده است بنابراین رستم را به نزد خود فرا خواند تا او را از اولین ماموریتش با خبر سازد.
اولین ماموریت رستم
ماموریتی که زال به عهده رستم گذاشت انتقام از دشمنان پدربزرگش نریمان بود.زال داستان را این گونه برای رستم تعریف کرد که نریمان از تمام دلیران ایران برتر بود. او به فرمان فریدون بزرگ به شهری که بالای کوه سپند است رفت. این شهر به حدی در بلندی ساخته شده بود که حتی عقاب نیز توانایی رسیدن به آن را ندارد.
زمانی که نریمان با سپاهیانش به شهر بالای کوه می رسند، سنگی به سمت نریمان حرکت میکند که باعث جدا شدن او از سایر سپاهیان میشود. سام چندین بار سعی در نجات او می کند، اما هر دفعه به حیلهای از جانب دشمن شکست میخورد و موفق نمیشد.به این ترتیب این شرح فتح نمی شود. اکنون زال تصمیم گرفته است رستم را برای فتح این شهر بفرستد.
اولین جنگ رستم
تصمیم بر این میشود که رستم در نقش شتربانی که بار نمک دارد به آن شهر برود چون در آن شهر نمک از هر زر و گوهری با ارزشمندتر است.زمانی که رستم به نزدیکی شهر میسد خبر به حاکم میدهند که کاروانی با بار نمک در نزدیکی شهر اتراق کردهاند. حاکم دستور میدهد تا کاروانیان را با عزت و احترام به شهر داخل کنند تا بتوانند بار نمک را از آن ها به قیمتی مناسب خریداری کنند.
رستم به همراه افرادش که آن ها نیز به شکل تجار در آمده بودند در شب اول اقامتشان بعد از فروختن بار شترها توانستند در جنگی حاکم و سپاهیان شهر را مغلوب کنند و از آن شهر گنج عظیم به چنگ رستم و افرادش افتاد.
رستم شرح جنگ و به دست آوردن غنیمنت را برای پدر نوشت و زال در جواب نامه گفت که اکنون روح نریمان با از بین رفتن دشمنانش شاد شد و زال همراه نامه صد شتر برای جابهجایی گنج فرستاند در نهایت رستم با سوزاندن دژ به سمت پدر حرکت کرد.
متن کامل این داستان را می توانید در شاهنامه فردوسی بخوانید
سوسن قریشی