روزی روزگاری. مردی زندگی می کرد. او هر روز صبح به گنجشک هایش و گاو ها غذا می داد. او یک پسر و دو تا دختر داشت. نام پسر علی و نام دختر ها مهناز و مریم بود. دختر ها به مادر و پدر شان کمک می کردند. روزی ارتش قوم آتش، جنگ را شروع کردند. قوم آتش هر چه آب افسار بود را نابود کرد. خانواده مرد خاک افسار بود. آتش افسار ها به آن ها حمله کردند. مرد که خان آن روستا بود نقشه ای کشید. خاک افسار دیواری دور روستایشان ساختند. کل روستا به آن کمک کردند تا دیواری به اندازه ۹۹۹۹ فوت بسازند. موقعی که قوم آتش می خواستند حمله کنند دیوار ساخته شد. نام آن دیوار را دیوار باسینسی نامیدند. وقتی قوم آتش می خواستند به آن روستا حمله کنند دیدند که نمی توانند حمله کنند. کل کشور آمده بودند که به روستایی ها کمک کنند. آن ها قوم آتش را شکست دادند و خانواد مرد به مرد لو ح تقدیر دادند.
مانی ملکی
به این داستان از ۱ تا ۱۰ امتیاز بدهید.
مهلت امتیازدهی پایان شهریور ماه می باشد.