اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

زهرا امیربیک:

بسکتبال.سایت نوجوان ها (1)همیشه زودتر از همه میومد باشگاه. بدون حرف زدن با کسی سریع لباس هاشو عوض می کرد و یه توپ شماره 6 بر می داشت و بدون هماهنگی با بقیه خودشو گرم می کرد. اسمش مشکات بود.

اون روزی که برای اولین بار اومد باشگاه ما نشسته بود یه گوشه دستاشو کرده بود تو جیب سوییشرت بسکتبالیش. از همون سوییشرتش میشد فهمید که حرفه ایه. 
وقتی رفتم لباسامو عوض کنم الناز اومد پیشم و گفت: اون دختره رو دیدی؟
گفتم: کدوم؟
گفت: همین که تازه اومده. مال باشگاه الزهرا بوده الان خونشونو اوردن اینجا میاد باشگاه ما.

خیلی حرفه ایه تو مسابقه ها همیشه همه توپ هاش گل میشه.
حسودیم گل کرد.
الناز گفت:  خیلی خوشم میاد ازش!
بی تفاوت گفتم: چند سالشه؟
تا اومد جواب بده صدای سوت دلخراش خانم عباسی اومد. همه سر ها برگشت سمتش گفت: بچه ها یه دقیقه بیاید اینجا.
همه دورش جمع شدیم گفت: خب بچه ها ببینید من یه ساعت باید برم مدرسه. شما با مشکات تمرین کنید تا من بیام.
چی؟ ما رو سپرد دست مشکات؟ دست کسی که تازه یه ماهه اومد اینجا؟ من که خیلی قدیمی ترم!
حسابی لجم گرفت ولی نمیخواستم کسی بفهمه که باهاش لجم بخاطر همین اعتراضی نکردم.
مشکات لبخند ملیحی زد و همه رو به نشستن زیر قاب دعوت کرد. الناز رفت پیشش.
مشکات همه رو گروه بندی کرد و مسابقه گذاشت. همه چیز داشت خوب پیش می رفت و من اصلا راضی نبودم از این قضیه.
تا این که یک دفعه مریم خورد زمین. رفتیم از یخچال یخ اوردیم و گذاشتیم روی پاش. بهتر شد ولی به بازی ادامه نداد. یه گوشه نشست و جاش یکی دیگه از تازه وارد ها رفت تو بازی.
مشمای یخ توی دستم بود و فکر شومی به سرم زد.
دیدم کسی حواسش بهم نیست. مشمای یخ رو پاره کردم و گذاشتم گوشه زمین و داد زدم من بجای مریم میام تو بازی.
وارد بازی شدم و یه چند دقیقه بعد توپ رو پرت کردم همونجایی که یخ بود و سارا به دنبال توپ همونجا کشیده شد و یک دفعه با مخ افتاد زمین.
فاجعه بزرگ تر از این برای مشکات ممکن نبود. مسئولیت ما با مشکات بود و حالا هم زانوی مریم زخمی بود و هم خون دماغ سارا کف باشگاه رو پر کرده بود!
دیگه نفهمیدم چی شد. چون از اون جا به شدت تنفر داشتم و بیشتر از اونجا از خودم.
وسایلمو برداشتم و زدم بیرون و با خودم می گفتم چرا این کارو کردم.
تا چند ماه نرفتم باشگاه و بعد بهم خبر رسید که مشکات هم دیگه نمیاد.
گذشت و رفت تا این که رفتم دبیرستان و توی دبیرستان جدید مشکاتو بین بچه های پیش دانشگاهی دیدم.
عذاب وجدان زیادی رو این همه مدت تحمل کرده بودم.
دلو زدم به دریا و رفتم سمتش تا همه چیزو بهش بگم…

 

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها