اگربه دنبال روایت رشادت یک رزمنده نوجوان در آزادسازی خرمشهرهستید باید به داستان بهنام محمدی گوش دهید.
از رویاهای رژیم عراق اضافه کردن بندر خرمشهر به خاک عراق بود که سرانجام برای تحقق این رویا در 31 شهریور 1359 ارتش صدام با استعداد 2 لشکر به شهر خرمشهر هجوم آورد و پس از 35 روز مقاومت بینظیر و فراموش نشدنی، در تاریخ 1359/8/4 خرمشهر را به تصرف ارتش خود در آورد. صدام پس از اشغال خرمشهر در پیامی چنین گفت: نیروهای مسلح ما هم اکنون محمره (خرمشهر) مروارید شط العرب را به تصرف خود در آوردند. شهری که امروز لباس عزا را از تن رها کرد و لباس عربی، یعنی پیروزی بر تن کرد.
با سقوط خرمشهر، فرماندهان ارتش عراق کمیتهای موسوم به کمیته تخلیه اموال تشکیل میدهند. اموال و اثاثیه 25 هزار واحد مسکونی شهر، به بندر بصره منتقل و پس از فروش در آنجا، مبلغ آن به حساب ارتش عراق واریز میشود. ارتش عراق پس از اشغال خرمشهر 700 هزار تن کالا به همراه 500 اتومبیل خارجی که در بندر عظیم خرمشهر تخلیه شده بود را به غارت برد.
«سیدصالح موسوی» یکی از مدافعان خرمشهر خاطرهای از شجاعتهای بهنام محمدی را روایت میکند که این خاطره در فصلنامه پلاک هشت نیز منتشر شده است. متن این خاطره به قرار زیر است:به دستور محمد جهان آرا رفته بودم سپاه شادگان. آن زمان شادگان بخش کوچکی نزدیک خرمشهر بود، شب هنگام برای انجام کاری برگشتم خرمشهر. همه جا تاریک بود ظلمات مطلق رفتم طرف سپاه خرمشهر که درخیابان شاپور نزدیک خیابان مولوی بود، آنجا دیدم کلی فانوس در کنار دیوار روشن کردند و یکی یکی چیدند کنار همدیگر. بعد متوجه شدم سازماندهی این همه فانوس کار بچه کوچکی است که مثل قناری مدام این طرف و آن طرف میرود.
خیره شدم دیدم بهنام محمدی است دوسال بود که ندیده بودمش. موهایش خیلی بلند شده بود به رضا عسگری گفتم این بچه را میشناسی؟ گفت نه. گفتم این بهنام است بچه خیلی زرنگ و تخسی است ازش بیشتر استفاده بکنید. یک دفعه بهنام کارش را ول کرد و آمد جلو گفت: «کا! تخس خودتی». تاریک بود من را نشناخت. گفتم: حالت خوب است؟
گفت: تو چه کار داری؟ پرسیدم حالا دیگر من را نمیشناسی؟ جلوتر آمد و با دقت بیشتری نگاه کرد بعد یکهو گفت: «کاکا صالح تویی؟» پرید بغلم و شروع کرد ماچ و بوسه. دوباره گفت: ببین دارم چه کار میکنم گفتم خیلی خوب است آفرین. گفت کاکا کجا خوب است من اسلحه میخواهم من را هم با خودت ببر آخر این هم شد کار که من دارم میکنم؟
همهاش 13 سال داشت اصرار داشت که وارد درگیری بشود. آن شب گذشت. اوضاع خرابتر شد. باورکردنی نبود هرجا درگیری بود بهنام هم بود. خیلی هم خوب کار میکرد آب میآورد اسلحه میآورد مهمات میآورد گاهی حتی اطلاعات میآورد ماشاءالله خیلی فرز بود و از پس هرکاری برمیآمد.
بهنام شخصیت خیلی جالبی داشت و اصلا به سنش نمیخورد حداقل دوبارش را من یادم هست که خانوادهاش برش میگردانند اهواز ولی بهنام در میرود و میآید خرمشهر. یک چنین بچهای بود. حتی یک بار عراقیها اسیرش میکنند که با زیرکی و ننه من غریبم بازی درآوردن و موش مردگی خودش را یک بچه ننه جا میزند و آنها هم بیخیالش میشوند عجیب اینکه دقایقی بعد با لو دادن مقر همان عراقیها زمینه هلاکتشان را فراهم میکند.
شما نگاه کنید یک بچه 13ساله مگر چقدر میتواند شجاعت و درایت و تیزهوشی داشته باشد آن هم در شرایطی مثل اوضاع خرمشهر در نزدیکی به سقوط که خیلی از مردهای مدعی را نیز فراری میداد. یک روز من در سینه دیوار کنار مسجد راه آهن بودم که دیدم گلوله کالیبر میآید و دارد سینه زمین را میشکافد، بعد دیدم بهنام دارد زیگزاگ میآید تا تیرها اثر نکند. یعنی تیرها را میدیدم که از چند متری و حتی چند سانتیاش رد میشد و او همینطور زیگزاگ میآمد و عین خیالش نبود.
آمد به ما آب خوردنی داد و چقدر هم خوشمزه بود آن آب. دل نترسی داشت یک شب رفته بودیم برای استراحت در مقر سرش را در شانه من گذاشته بود و هی سوال میکرد میپرسید این بچهها که شهید شدند میروند بهشت؟ گفتم آره. گفت بهشت چه جور جاییست؟ گفتم جای خیلی باحالی است جای آدمهای خوب. پرسید یعنی من هم خوبم؟ جواب دادم حتما خوبی و الا اینجا چه کار میکردی.
فردای آن روز رفتیم خیابان آرش که درگیری در آنجا خیلی شدید بود داشتم پوتینهایم را میبستم که گیر داد من هم باید بیایم. وقتی به اینجور چیزها گیر میداد دیگر ول کن نبود خلاصه مثل دفعات قبل هرجوری بود بهنام هم آمد. بعد از ظهرش با هم تیر خوردیم که بهنام شهید شد و ما ماندیم. من بیهوش شده بودم.
بعدها بچهها تعریف کردند که بعد از تیرخوردن من و بهنام را آوردند کنار دیوار. بعد بهنام شروع میکند با همان حال و روز زخمیاش دست کشیدن روی سر و صورت من. ظاهرا چندتا پول خرد هم درمیآورد و میگذارد کف دست من و بعد گویا شهید میشود. هنوز هم با همینها زندهام با رضا دشتی، علی موحد، جهان آرا و… و همین بهنام.
پیشنهاد مطالعه :