سفرنامه ها نکات زیادی را برای ما باز گو می کنند و بدون واسطه ما را همراه خود به سفر می برند حتی اگر این سفر بیش از 100 سال قبل اتفاق افتاده باشد. وقتی سفرنامه های شاهان قاجار را مطالعه می کنیم بدون آنکه بخواهیم در بعضی قسمت ها لبخندی به لبمان می آید چون فاصله زندگی ایرانیان و اروپاییان آن قدر زیاد است که حتی شاه مملکت نیز از دیدن بسیاری چیزها اظهار تعجب می کند. از این جهت خواندن بعضی از قسمت های سفرنامه دوم مظفرالدین شاه قاجار به فرنگ خالی از لطف نیست. در این بخش بعضی قسمت های دیدار او و همراهانش را از شهر های ایتالیا می خوانید:
ترازویی که آدم را می کشید!!
جمعه هفتم ماه صفر
…… در گار (ایستگاه راه آهن) پیاده شدیم. قرق کرده رفتیم گردش کردم، قپانی (ترازو) بود که آدم را می کشید. مثلا این طور که آدم می رود روی سکو مانندی که زیر قپان تعبیه کرده اند، سه تا پول سیاه (سکه) می اندازند توی سوراخی، آن وقت عقربکی دارد که حرکت می کند و روی عددی که اوزان را نوشته اند می ایستد و وزن آدم را معین می کند. ما خودمان را کشیدیم هشتاد و پنج کیلو گرم بودیم… جناب اشرف اتابک اعظم، صدو پانزده کیلو گرم بود و قوام السلطنه یکصد و سی کیلو گرم. اغلب همراهان خودشان را کشیدند قدری ایستادیم و بعد آمدیم توی واگن …..
حمام بدی بود…
دوشنبه دهم صفر (شهر ونیز ایتالیا)
صبح از خواب بیدار شدیم. دیشب الحمدلله خوب خوابیدیم. الحمدلله احوالمان خیلی خوب است. امروز بنا است دو سه کار بکنیم. اول باید حمام برویم… اما حمام بسیار بدی بود. رفتیم توی حمام لخت شدیم .، یک حوضی (وان حمام) بود، توی حوض نشستیم خود را شستیم، آمدیم بیرون از حوض، آب ریختیم روی سرمان، غافل از این که از این اتاق آب می رود می ریزد روی سر مردم، از حمام بیرون آمدیم……
کو آن پادشاهان ؟؟!!
پنج شنبه سیزدهم صفر
بعد از صرف نهار استراحت شد. چهار ساعت به غروب مانده بود که برای گردش و دیدن بعضی خانه ها و تماشای بناهای قدیمی رم رفتیم در کالسکه جناب اشرف اتابک اعظم و امیر بهادر جنگ و جنرال مهمان دار بود. رفتم به کلیسای معروف به پانتن. این کلیسا پانزده سال قبل از میلاد حضرت عیسی بنا شده است. چهل و پنج ذرع عرض کلیسا است از آن جا رفتیم به سر قبر پدر پادشاه و دسته گلی گذاشتیم. کتابچه هم در آن جا بود اسم خودمان و تاریخ ورود خودمان را به رم در آن جا نوشتیم. از کلیسا بیرون آمده بعضی کلیساهای دیگر را نیز دیده، تماشا کردیم تا آمدیم به سر بناهای قدیم که از پادشاهان قدیم مانده بود…. با جناب اشرف اتابک اعظم صحبت می کردیم و تعجب داشتیم که از وضع دنیا بسیار متاسف شدیم. کو آن پادشاهان، کو آن عیش و نوش ها که در این عمارت می کردند چه شد و کجا رفتند فردوسی خوب می گوید:
کجا آن سواران بیدار بیدار بخت کجا آن بزرگان با تاج و تخت
همه خاک دارند بالین و خشت خنک آن که جز تخم نیکی نکشت
همه را ملاحظه کردیم بعضی جاها به کلی خراب شده و بعضی جاها باقی بود……….
بازی سگ هادر حضور مظفرالدین شاه
شبنه پانزدهم صفر المظفر
صبح از خواب برخواستیم، دعاهامان را خواندیم، جناب اشرف اتابک اعظم شرفیاب شد، قدری صحبت کردیم بعد پادشاه آمدند. به اتفاق پادشاه آمدیم پایین باغی بود زیر عمارت، باغ ملکه بسیار باغ قشنگی است، امروز آنجا سگ ها بازی می کنند و باید تماشا کنیم. آمدیم توی باغ صندلی بود. ما و ملکه و پادشاه نشستیم. سکویی بود هشتاد سگ حاضر کرده بودند به قدر شیر که دیگر سگ از این بزرگ تر نمی شود، تا به قدر بچه گربه که دیگر کوچک تر از او نباشد. انواع اقسام سگ، سگ ها به شکل های غریب، رنگ های مختلف، در حقیقت کلکسیون سگ ها بود.
بازی های غریب و عجیب در آورده که ما نمی توانیم شرح بدهیم…. چند گربه هم بود که آن ها هم حرکات غریب می کردند. مثلا دو صندلی را پشت هم گذاشته به فاصله یک وجب، یک گربه آمد رفت وسط این دو صندلی، بالای صندلی در فاصله این یک وجب دراز کشید که دست هایش روی یک صندلی و پاهایش روی صندلی دیگر قرار گرفت.
آن وقت به سگ با شلاقی که در دست داشت اشاره کرد. سگ ها به ردیف آمدند و از روی صندلی که گربه وسط آن بود جستن کردند. هشتاد سگ از روی گربه جستند. اتفاقا بعضی سگ ها خیلی بزرگ درست نمی توانستند بجهند. می خوردند به گربه و گربه می افتاد از بالای صندلی ، باز دوباره فورا گربه می رفت در جای اول خودش میانه دو صندلی قرار می گرفت و باز سگ ها جستن می کردند.
کالسکه گربه ها
یک دفعه حکم کرد تمام سگ ها ردیف به همدیگر سوار شوند و دوره ایستادند. گربه ها حرکات غریب و عجیب می کردند. کالسکه و عراده بود. سگ می آمد و می رفت توی کالسکه کوچک می نشست. گربه دو دست را زمین گذاشته با دو پا کالسکه را حرکت می داد و سگ را مسافتی می برد. خلاصه خارج از حد نوشتن بود…….
بعد از بازی سگ ها که معلق می زدند یا با دو پا راه می رفتند رفتیم بالای پشت بامی که تمام باغ پیدا بود. از درخت های کوچک مثل شمشاد راه و خیابان درست کرده بودند و شمشادها را مرتبا قیچی کرده اند هم این که می روند توی آن خیابان ها راه را گم می کنند و نمی توانند بیرون بیایند مثل دیوار می ماند. بعضی پیشخدمت ها را فرمودیم رفتند توی آن خیابان ها راه را گم کرده، متحیر مانده بودند و نمی توانستند بیرون بیایند مثل دیوار، درخت دور آن ها را احاطه کرده بود، درش را پیدا نمی کردیم خیلی تماشا داشت. خنده کردیم….
شهر فلورانس
یکشنبه شانزدهم صفر
ساعت هفت بعد ازظهر که قریب یک ساعت به غروب مانده بود وارد شهر فلورانس شدیم . خیلی شهر قشنگ خوبی است رودخانه و آب خوبی دارد که جلوش را بسته اند .خیلی قشنگ آبشار شده و می ریزد ….
عکاس فضول
دوشنبه هفدهم صفر
…. بعد از تماشای آن ها (آثار هنری ) آمدیم پایین و سوار کالسکه شده آمدیم منزل ، به هنگام ورود عکاس بسیار فضولی حاضر بود . مارفتیم نشستیم که عکس بیندازد، مکرر می گفت دستتان را این طور بگذارید ، سرتان را این طور نگاه دارید ، که ما خسته شدیم . آخر وزیر دربار آمد و به او گفت : تو چه کار داری ، شاه خودش بهتر می داند که چه طور بنشیند . عکاس را برد آن طرف ، آن وقت ما نشستیم و عکس ما را انداخت …..
شکار حیوانات
شنبه 22 صفر
امروز درآلمان عیدی برای قشون (ارتش ) قرار داده اند . صبح را رفتیم به عمارت امپراطور ، قشون حاضر بودند از جلوی ما دفیله کردند ( رژه رفتند ) و بعد نمازی خواندند و دعا کرده و ماهم در بالا خانه بودیم . چند نفر از شاهزاده خانم ها پیش ما بودند صحبت می کردیم . یکی از شاهزاده خانم ها متصل عکس می انداخت . هوا هم در شدت گرما بود …..
سه ساعت به غروب مانده میرشکار اعلیحضرت امپراطور با دو کالسکه شکاری حاضر شدند که به شکار برویم . ما و وزیر دربار و فخرالملک و دکتر لندی سوار کالسکه شدیم و رفتیم به شکار . دکتر رزن هم پشت سر کالسکه ما نشسته بود … در آلمان به رئیس ومعاون ، دکتر می گویند . لقبی است که ربطی به طبیب ندارد.
خلاصه به قدر هزار قدمی که دور شدیم از عمارت ، یک شوکا دیده شدکه در صحرا می چرید . پیاده شدیم به قدر سیصد قدم مانده تفنگ را گرفتیم . تفنگ مخصوص امپراطور هم بود . دو تیر انداختیم شوکا ابدا حرکت نکرد . تیر سوم را که انداختیم خورد به شوکا . جابه جا افتاد …. خلاصه شوکا را گرفته آوردند . به قدر دویست قدم دیگر ی که آمدیم دو تا قرقاول دیده شد . پیاده شدیم دو تیر انداختیم یکی را زدیم زخمی شد رفت افتاد توی جنگل …… همین طور که توی کالسکه می آمدیم هواهم گرم بود پشه معرکه می کرد . اگر آدم دستش را از جلوی دهانش بر می داشت هزارتا پشه می رفت توی دهن آدم . همه مثل چلچله شده بودیم به قدر صد پشه رفت توی دهنمان …
باغ وحش شهر برلن آلمان
یکشنبه بیست و سیم صفر
امروز باید برویم سفارت خانه خودمان در برلن . صبح سوار کالسکه شدیم …… بعد آمدیم رفتیم به باغ وحش ، اول دم در ، دو تا بچه شیر یک ساله که خیلی هم بزرگ بود رئیس باغ وحش آورد توی کالسکه ی ما که دست بدهد ، ماهم ابدا وحشتی نکردیم و تماشا کردیم . بعد آمدیم تا رسیدیم به قفسی که خرس ها بودند . همین طور سوار کالسکه بودیم ولی همراهان و نوکرها پیاده در رکاب می آمدند . انواع خرس ها بود ند . اول چند خرس بود مثل همان خرس هایی که در آذربایجان خودما اقلا نود تا به دست خودمان زده ایم و در حضور ما زیاده از دویست تا شکار کرده اند …..
یک زیر زمینی بود شیشه ی بزرگی گذاشته بودند ، پشتش آب بود . مرغابی ها را مردکه طوری می کرد ، می رفتند زیر آب و می آمدند از جلوی ما می گذشتند زیر آب خیلی تماشا داشت . خیلی دلمان می خواست ببینیم مرغابی زیر آب چطور شنا می کند . مثل آن که زیر دریا باشیم تماشا کردیم خیلی خوب بود ….. بعد آمدیم ، موش ها بود به قدر آدم ، کانگرو می گویند ، پاهای بلند داشت ، دست های کوتاه ، وقتی می دویدند با پا جفت جفت می زدند . دستهایشان را در هوا نگاه داشته بودند . چیز غریب بودند ….
بعد آمدیم ، انواع گاوها بودند یک جور گاوی بود به قدر اسب (بوفالو) ، ولی سروکله اش خیلی بزرگ تر. اما شاخش نسبت به تنه اش کوچک بود . سرو گردن به هم رفته ی غریبی داشت . تفنگی داشتیم در بیست و دوسال قبل خریده بودیم . صورت این گاو را در آن کنده بودند . آن وقت تصور می کردم اگر خود این گاومیش را ببینم چطور خواهد شد . حالا خودش را دیدم …. دیگر به قدری از حیوانان وحشی وطیور و چرنده و پرنده دیدم که اگر بخواهم بنویسم دو کتاب می شود همه را گردش کردیم ودیدم . بعد آمدیم به سفارت خانه خودمان . …
بعض اساب ها از قبیل دوربین عکاسی و رانگرف که عکس توی بدن را می اندازد که امراض با طنی اندورنی را تشخیص می دهد ، خریدیم . بعد نهاری خوردیم هوا خیلی گرم بود . عصر را رفتیم به تماشای اگاریم (اکواریوم ) در بین راه جمعیت زیادی بود اما مخلوق آلمان همه مودب وبی صدا ، در کمال ادب ایستاده اند ابدا از احدی صدا بیرون نمی آمد . مگر با کمال احترام کلاه برمی داشتند و اظهار خوشوقتی می کردند.
مرحمت انعام به گدای فرنگی
شنبه بیست وسوم ربیع الاول
صبح برخاستیم و رفتیم و سوار شدیم . ازیک حوضی گذشتیم . هوا به قدری گرم بود که مثل هوای تابستان تهران . از آن جا خواستیم راه نزدیکی پیدا کنیم بیاییم منزل . رفتیم به راهی افتادیم که دو فرسخ راه بود . سیف السلطان و ندیم السلطان و امین حضور با ما بودند . این یک راهی بود به عرض چرخ های کالسکه . خیلی بد راهی بود جنگل و پرتگاه بود . گدایی سر راه بود. بیست فلورن انعام به او مرحمت فرمودیم.
. بعد آمدیم تا رسیدیم به قهوه خانه ای که دست چپ رودخانه بود . مسیو اولیز که دکتر هتل ما است و این راه را از روی کارت پستالی به ما نشان داده بود، دیدیم .
سنگ شدن مردان بی وفا
دکتر دید اوقات ما برای دوری راه و گرمی هوا خیلی تلخ است ، برای این که ما را مشغول کند گفت : این سنگ های روبروی خودتان را ملاحظه نمایید. سی چهل تا سنگ عمودی بالا رفته بودند و از دور مثل بتی که تراشیده باشند به نظر می آمد . دکتر ماجرای آن ها را این طور عرض کرد : جوانی بوده مشغول به شبانی . این جا که رسیده دیده است آب رودخانه بالا آمد ه و زیاد شده است به طوری که عبور ممکن نیست . در این حال گله گوسفندان از نظرش غائب شدند . در حالی که گوسفندها را جستجو می کرده صدای نازکی به گوش او می رسد .
عشق وخیانت
نگاه کرده دید زن بسیار وجیهی با موهای سیاه پیدا شد و به او گفت من عاشق تو شده ام و آن چه جواهر دارم مال تو خواهد بود و تو مثل شاهزاده ها زندگی خواهی کرد به شرطی که قول بدهی و قسم بخوری که به غیر من دل ندهی . جوان شیفته آن زن شد . قول داد و قسم خورد و مثل امرا و شاهزادگان زندگی می کرد . آن زن همیشه به او می گفت مبادا از قولت برگردی و خیانت کنی که از تو انتقام خواهم کشید . مدتی گذشت . این جوان فهمید که این زن جن است و جوان دل تنگ شد که باید با جن زندگی کند .
فکر کرد از او جدا شود . زنی دیگر را دید و فریفته او شد و فکر کرد که با او عقد مزاوجت ببندد . مجلس عروسی فراهم کرد . مردم را با ساز و آواز و موزیک به کلیسا دعوت کرد . به آن جا که رسیدند صدای مهیبی شنیدند که از زمین بلند شد . آب رودخانه بالا آمد . گودالی نمودار شد . قصر به زمین فرو رفت و تمام مردم مبدل به سنگ شدند که هنوز برای عبرت مردم باقی است .
ولیکن مردان ما باید خیلی شکر کنند که در زمان ما این اوضاع نیست و اگر بنا بود برای بی وفایی به زن ها مردها، سنگ شوند ، مردی باقی نمی ماند و دنیا دریایی از سنگ می شد . خلاصه افسانه ای بو د و قدری ما را مشغول کرد . بعد آمدیم پرتگاه غریبی بود، خیلی خطر داشت. حرارت هوا یک طرف، دوری راه یک طرف . با همان کالسکه آمدیم منزل نهار خوردیم .
بازی بی مزه شمشیر بازی
چهارشنبه بیست و پنجم صبح از خواب برخاستیم به عادت هر روزه آب خوردیم و سوار شدیم قدری گردش کردیم و بعد رفتیم به پارک پستف چای خوردیم و آمدیم منزل ، نهار خوردیم ، چهار ساعت به غروب مانده رفتیم به واریته ( جشن) . عضد السلطنه و یمین السلطنه هم که از وین آمده بودند همراه ما بودند . بازی جنگ قداره ( شمشیر بازی ) بود، دونفر می آمدند با روی بسته جنگ می کردند . واریته (جشن) که احوال ما رابه هم زد . بازی هم مزه نداشت . معلوم نبود چه کسی پیروز وچه کسی شکست می خورد . بیخود دست می زدند . نشستیم تا جنگ تمام شد.
مردی با سبیل عجیب
چهارشنبه سوم ربیع الثانی صبح ساعت هشت برخواستیم. چایی خوردیم… آمدیم رسیدیم به سر حد بلژیک. سعد الدوله با جنرال بلژیک و دو نفر صاحب منصب بلژیکی آمدند به حضور و معرفی شدند. واگن مخصوص پادشاه بلژیک را هم آورده بودند بسته بودند به ترن ما. آمدیم تا رسیدیم به شهر لیژ. حاکم شهر و اجزابلدیه (شهرداری) به حضور آمدند…. یک مرد که غریبه بود یک طرف سبیلش بلند بود، یک طرف کوتاه. از ریشش به سبیلش درست کرده بود. خیلی خندیدیم. اسماعیل خان فراش پیش ما بود به او نشان دادیم.
حیف که فخرالملک نبود که نشان بدهیم و درست خنده کنیم. خلاصه بعد از نهار قدری خوابیدیم. صبح جناب اشرف اتابک اعظم چند قطعه عکس جوانی های ما را آورد، تقدیم کرد. یاد ایام جوانی های خودمان کردیم. دیدیم سن رسیده است به پنجاه و یک، هنوز کاری نکرده ایم که مرضی (مورد رضایت) خداوند باشد تا چه کند همت خداوندی او. امیدواریم به فضل ائمه اطهار سلام الله علیهم اجمعین که محبت علی (ع) و اولادش ما را از همه خطرات و خطوات (وسوسه ها) شیاطین حفظ کند.
رقص باله
چهارشنبه هفدهم شب بعد از شام هم مجلسی در همین هتل ترتیب داده بودند. در همان تالار رقص که پریشب بال (رقص باله) بود، رفتیم نشستیم. جناب اشرف اتابک اعظم و وزیر دربار بودند. مختار پاشا هم آمد. نوکر های ما، همه بودند. جمعی مرد و زن از نجبا بودند. چند نفر زن آمدند به ترتیب خواندند. کمدی بود، قریب دو ساعت نشستیم تا تمام شد. بعد آمدیم بالا. هوای بسیار خوبی بود در بالکن گردش کردیم. بالای سر ما زنی بود که آواز می خواند. امشب در کمدی، زن و مرد، خیلی بود.
پنج شنبه هیجدم ربیع الثانی بعد از شام آقا سید حسین آمد. چون شب جمعه بود روضه خواند. حقیقتا خیلی خوب خواند و خیلی گریه کردیم. بعد خوابیدیم. همین که خوابمان برد در خواب حضرت شاه اولیا صلوات اله علیه را دیدیم. به این قسم که جمعی هستند در خدمت حضرت ولایت پناهی، من هم هستم.
شخص عبای سفیدی آورد. مثل این که کسی بخرد. من خریدم. عرض کردم پدر و مادرم فدای تو باد. این عبا را به تن مبارک بپوشانید. بعد به من خلعت مرحمت بفرمایید که از قیامت می ترسم. فرمودند آسوده باش تو را شفاعت می کنم انشاالله. صبح که از خواب برخواستیم فخرالملک را خواستیم و خوابمان را فرمودیم در روزنامه (سفرنامه) نوشت.
خرید کشتی
چهارشنبه دهم ربیع الثانی صبح برخاستیم چند کاغذی به طهران نوشتیم و چایی خوردیم و آمدیم پایین. جناب اشرف اتابک اعظم امروز رفته اند بانورس که دو فروند کشتی برای ما خریداری نمایند. برای خلیج فارس و حفظ و حراست آن حدود. ما هم آمدیم کنار دریا قدری راه رفتیم…
جمعه دوازدهم ربیع الثانی گفتند جناب اشرف اتابک اعظم آمده. آمدیم بالا اتاق خودمان. اتابک اعظم شرفیاب شد. شرح مسافرت خودش را و کشتی که خریده بود عرض کرد. بعضی سوغات هم برای ما خریده بود مقبول افتاد. خیلی با اتابک اعظم صحبت کردیم. سه ساعت به غروب مانده سوار کالسکه شدیم با اتابک اعظم رفتیم به تماشای کشتی. بسیار کشتی خوبی است. تماشا کردیم و .اجزای کشتی را معرفی کردند و بعد آمدیم منزل. شب را هم کشتی توی دریا آمد جلو هتل. آتش بازی خوبی کرد. توی کشتی خیلی تماشا داشت.
جانوران عجیب و غریب
شنبه بیست و دوم ربیع الثانی صبح از خواب برخواستیم . چایی خوردیم . جناب اشرف اتابک اعظم را خواستیم . کار داشتیم . فرمایشات فرمودیم . بعد رفتیم پایین قدری گردش کردیم . در اتاق بیلیارد ، بیلیارد بازی کردیم . بعد تیراندازی کردیم . چند تا لیموی ترش ، نشانه گذاشته و با تفنگ گلوله ای که تازه خریده بودیم زدیم . کنار دریا خیلی گردش کردیم . حیوانی دیدیم به اندازه سینی قهوه، گرد و مثل ژلاتین سفید و لطیف و لیز بود . حاجب ما آن را برداشت ولی به طوری سفت بود که چوب به زحمت به او فرو می رفت .
حیوان دیگری دیدیم چهار پره مثل دو تکه گوشت دراز اندام که از وسط به هم بچسبانند قرمز رنگ بود. دهانش در وسط کمرش بود . این چنین حیوان را در اگاریم (اکواریوم) هم ندیده بودیم . می گفتند خیلی هم زننده (سمی )است . نیش می زند . فخرالملک بود. امیر بهادر جنگ ، امین حضرت صدق الدوله هم بودند . عکاس باشی هم بود . چند شیشه عکس انداخت . خیلی تعجب کردیم از این حیوانات .
نشانه گیری با بالون پلاستیکی
دوباره رفتیم بالا. بالون های پلاستیکی (بادکنک ) هوا کرده با ساچمه زدیم . یکی را هم با گلوله خیلی خوب زدیم . بعد آمدیم اتاق خودمان نهار خوردیم . بعد از نهار جواهری آمده بود . یک زنجیر ساعت خریدیم . یک سنجاق دستمال گردن یاقوت هم برای فخرالملک خریدیم . بعد خوابیدیم . …..
شمس الملک پای ما را می مالید عرض کرد چرا خودتان را کسل می کنید؟ کسالت شما اسباب ناخوشی همه ی ماها ست . حقیقتا صحیح عرض کرد . این سفر از خدمات او خیلی راضی هستیم البته باید از چنین پدری چنین پسری باشد . از خدمات آن ها الحق کمال رضایت را داریم . جمعه بیست و ششم ربیع الثانی صبح برخواستیم .
دیشب هم الحمدلله خوب خوابیدیم . دیشب از خاک بلژیک داخل خاک فرانسه شدیم . چایی خوردیم . دعاهایمان را خواندیم . باز اطراف راه، همه، چمن و گاهی جنگل دیده می شود و اغلب آبادی است . تا نزدیک ظهر رسیدیم به شهر نانس . جنرال لانگلوا کماندان (فرمانده ) چهارده هزار نفر قشون فرانسه هم از جانب دولت فرانسه مسئول پذیرایی ما آمده بودند. دکتر شیندر و موسیو بورگال وزیر مختار فرانسه مقیم تهران هم بودند و به حضور آمدند . اظهار مرحمت و احوال پرسی به آن ها فرمودیم .
شرط بندی سر تیراندازی
شنبه بیست و هفتم ربیع الاول باز رفتیم گردش. در تیراندازی تفنگ زیادی به نشانه انداختیم . فخرالملک عرض کرد اگر زدید یک اشرفی تقدیم می کنم . به همان تیر اول زدیم و نذر (شرط بندی ) را بردیم . نشانه ها را اغلب زدیم . چهار تخم مرغ بود که می چرخید و روی هوا آویزان . هر چهار تا را با گلوله زدیم و افتادند . جمعیت زیادی بودند . هم اینکه می زدیم، دست می زدند و تحسین خوش وقتی می کردند . بعد آمدیم بالا . چایی خوردیم و رفتیم حمام . حمام حمامی است که سال قبل دیده بودیم دوش داشت .
چیزی که اضافه کرده بودند یک حوض مثل کشتی بود . زیرش عراده (چرخ) داشت که هیچ لازم نداشتیم . رفتیم زیر دوش خودمان را شستیم آمدیم بیرون . باز خیلی گردش کردیم . قدری چاقو و کارد و اسباب خریدیم . بعد رفتیم بالاتر گردش کردیم و برگشتیم به منزل . دسته ی موزیکی از جانب دولت آمده بودند جلو عمارت موزیک زدند . فخرالملک ، شمس الملک و عین السلطنه در حضور بودند اظهار التفاتی به آن ها کردیم.
زن ریش دار
سه شنبه سوم ربیع الثانی
ما هم راه می رفتیم و با فخرالملک و سیف السلطان صحبت می کردیم. مهندس الممالک هم روزنامه اروپ (اروپا ) می خواند. ما هم گردش و صحبت می کردیم که جناب اشرف اتابک اعظم آمد. عرض کرد چیز تماشایی است بیایید تماشا کنید. نگاه کردیم دیدیم زنی ریش دار که به قدر دو قبضه ریش داشت و سبیل داشت مثل مردها.
خیلی چیز تماشایی غریبی بود. یک دختر بزرگی هم همراهش بود که دوازده، سیزده سال داشت چند اولاد دارد اسمش هم مادام دلت بود. مدتی تماشا کردیم مردم هم جمع شده بودند. تماشا و تعجب می کردند.
پنجشنبه دوم جمادی الاولی فریاد «پاینده باد مملکت ایران» فرانسوی ها نهار خوردیم و دو ساعت و نیم از ظهر گذشته رفتیم به کاروزل یعنی اسب سواری و مشق نظامی. جمعیت زیادی بودند. دسته موزیک بود. مارش ایرانی زدند. مردم همه فریاد ویول شاه، ویول شاه، ویول پرس می کردند. یعنی زنده باد شاه ایران و پاینده باد مملکت ایران. خیلی خوب پذیرایی کردند. حقیقتا فرانسوی ها خیلی قابل هستند و دوست دولت ما هستند.
پرنس والفروکی با زن و دخترش بودند. منیر پاشا، سفیر عثمانی بود. به قدر دوسه هزار نفر مرد و زن بودند. صاحب منصب های نظامی و دسته ی سوار آمدند. دسته اولی یورتمه دواندند. بعد به طور مار پیچ و بعد چهار نعل دوره می زدند. بعد به تاخت یک دسته از آن طرف، یک دسته از این طرف می آمدند. از وسط هم می گذشتند بدون این که به هم بخورند. خیلی خیلی خوب مشق می کردند. خیلی خوشمان آمد. شنبه چهارم جمادی الاولی انعام به زنان فرانسوی رفتیم جنگل اطراف گردش کردیم و تفرجی نمودیم.
آمدیم منزل چایی خوردیم و رفتیم پایین. فخرالملک و سیف السلطان و موثق الدوله و حاجب الدوله همراه مابودند. در این بین راه آهنی آمد که به هیئتی غریب صدا می کرد. خیلی تماشا داشت. همین طور گردش می کردیم یک زن پیری به ما برخورد. با او صحبت می کردیم دیدیم یک زن دیگری با دو نفر بچه آمدند.
دهاتی بودند. با او قدری صحبت کردیم. دو تا پنج هزاری هم به او مرحمت فرمودیم. یک پنج هزاری هم به پیرزن دادیم. بعد زن ها چند نفر جمع شدند. به همه آن ها نفری یک پنج هزاری انعام دادیم. دو تا سگ خیلی بزرگ بود با یک سگ کوچک. سگ های بزرگ با سگ کوچک بازی می کردند.
سگ های غریبی بودند. بعد مراجعت کردیم به منزل. ساعت هفت و نیم شام خوردیم و هشت رفتیم تئاتر. فقط امشب در تئاتر حقه بازی (شعبده بازی ) بود. نشستیم. هر چند در این مدت حقه بازی زیاد دیده بودیم اما همچین حقه بازی ندیده بودیم. کارهای عجیب می کردند تا دو ساعت به نصف شب مانده، بودیم و تماشا کردیم. بعد آمدیم منزل خوابیدیم.
مسیو دمرگان کشفیات شوش
یکشنبه پنجم جمادی الاولی
صبح برخاستیم به عادت معمول آب خوردیم و راه رفتیم. مسیو دمرگان که در دوازده سال قبل در شهر میان دو آب شرفیاب شده بود و او را دیده بودیم. به حضور آمد. چند جلد کتاب از مصنفات (نوشته ها) خودش که احوالات و انکشافات (کشفیات ) در شوشتر* و اسباب عتیقه ای (آثار باستانی) که پیدا کرده و صورت (تصویر) آن ها را هم در کتاب ها رسم کرده بود، آورد، تقدیم کرد. قدری صحبت فرمودیم. بعد نماز خواندیم و سوار شدیم. قدری گردش کردیم. دو تا دختر دیدیم زیر درخت های گیلاس بودند. اطراف راه هم سبزه و گل خیلی با صفا بود.
جای قهوه چی باشی را خالی کردیم که کاش اینجا بود؛ چایی برای ما حاضر می کرد. توی این سبزه ها جای اسلحه دار باشی را هم خالی کردیم که اگر این جا بود، تفنگ هایش را می آورد می انداختیم. بعد از تفرج برگشتیم به منزل.
توضیح*
جالب است که پادشاه ایران حتی نمی داند که کشفیات دمرگان در شهر شوش انجام شده است نه در شهر شوشتر اما ژاک دمورگان کیست ؟ ژاک دمورگان باستان شناس و محقق فرانسوی است که به مدت 15 سال از سال 1276 تا 1291 هدایت تیم باستانشناسان فرانسوی را در ایران و شوش بر عهده داشت. او در سال 1286 از سوی وزارت آموزش عمومی فرانسه رسما مامور شد به ایران بیاید تا در مورد موضوعات جغرافیایی، زمینشناسی، زبانشناسی و مردمشناسی تحقیق کند. او به تهران آمد و از آنجا به مازندران، گیلان و به تالش رفت تا گویشهای آنها را مورد بررسی قرار دهد.
او سپس برای مطالعات زمینشناسی و باستانشناسی به کردستان و لرستان رفت. او نخستین کسی بود که در سال 1271 به وجود نفت در قصر شیرین در کوههای زاگرس پی برد. دمورگان در مرحله بعد به دنبال نشانههایی از آشوریها به ایلام رفت و مدت زمان زیادی را در شوش گذراند. نیروهای اعزامی به این منطقه به رهبری مارسل دیولافوی شش سال پیش از آن شوش را ترک کرده بودند. دمورگان در بازگشت به فرانسه تعداد زیادی شیء را با خود به کشورش برد و بعضی از آنها را به آتلیه سن ژرمن اهدا کرد.
او 620 عکس، سه نقشه ایران و نقشهای کامل از شمال ایران و نقشهای هم از کردستان تهیه کرد. دمورگان تصمیم داشت به ایران بازگردد . در همین حال، ناصرالدینشاه در سال 1274 پیمانی را امضا کرد که بر اساس آن حق کاوشهای باستانشناسی را به طور انحصاری در اختیار فرانسه قرار داد.
دمورگان در سال 1276 مصر را به مقصد ایران ترک کرد تا مدیر کل هیئت باستانشناسی فرانسه شود و در ایران سازمان باستانشناسی فرانسوی ایجاد کند. او تل آکروپول شوش را که در آن زمان 35 ـ 30 متر ارتفاع داشت به بخشهایی با 5 متر عرض و 5 متر عمق تقسیم کرد و مثل پروژههای ساختمانی معمول تنها حدود 2 میلیون و 450 هزار مترمربع خاک را جابجا کرد و به این ترتیب بقایای معماری شوش را برای همیشه نابود کرد. در این کاوشها شاهکارهایی از تمدن بابل که ایلامیها به عنوان غنیمت جنگی گرفته بودند کشف شد.
در سال 1279 مظفرالدین شاه قراردادی تکمیلی امضا کرد که بر اساس آن تمامی آثار باستانی کشفشده در شوش را به فرانسه بخشید. او بعد از 15 سال هدایت هیئت فرانسوی تصمیم گرفت از سال 1286 دیگر به شوش برنگردد. او بیمار شد و در سال 1291 از ماموریت شوش استعفا داد.
- شعاع السلطنه حاکم شیراز در دوران قاجار و قحطی نان
- احمد شاه آخرین پادشاه قاجار
- پادشاهان قاجار به ترتیب
یک پاسخ
حکایتی بسیار جذاب و جالبی بود