حکایتی از لئو تولستوی

66

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،اما هیچ یک ندانستند.تنها یکی از مردان دانا گفت: “فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،  پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود“…
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد…. آنها در سرتاسر
مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پامیزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت،فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. “شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام ومی توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟” پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدربخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مردخوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!

لئو تولستوی

باتشکراز حیدر مرادنیا

امتیاز به این نوشته
شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
آشنایی با بازی قایم باشک

1 thoughts on “حکایتی از لئو تولستوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *