اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
بهار باز کردن آغوش به لبخند و به رنگ است . گویی بهار تولدی دیگر برای زندگی زیبا ؛ و نمادی برای دوری از پژمردن،مرگ ونامیدی است .بهار بهانه ای برای زنده کردن رویاهای کودکی گریز پا است . حال کدام قصه ی بهار را باید از زبان ننه سرما شنید: قصه سرسبزی یا قصه ی باران؟قصه عشق یا،قصه آغاز وتولد ؟
یادش بخیر همیشه دم دمای عید ،بابا برای من و برادر و خواهرهای دیگرم عیدی می گرفت . شیرین ترین خاطره ، لحظاتی بود که به دشت،برای چیدن گل های بهاری با بچه ها می رفتیم . بنفشه های وحشی که هنوز عطرشان در مشامم می پیچد . در دشت از بوی عطر گل پامچال مست می شدیم و با دست های کوچکمان بنفشه ها و ارغوان ها را می چیدیم برای لا به لای لباس های عید تا روز عید که آن ها را می پوشم بوی بهار با من باشد؛ تا در اولین روز بهار با عطر پامچال وزنبق وحشی به بهار بگویم : سلام.
با وجود این که در ظاهر بزرگ شدم اما هنوز دلتنگ آن روزها هستم .آن روزهای ساده ی قشنگ. آن روزهایی که شوق آمدن بهارتحمل سرمای زمستان را برایمان آسان می کرد.
یادش بخیر. قبل از این که وارد سال جدید بشویم باید به حمام می رفتیم و یک دوش درست و حسابی می گرفتیم تا به قول معروف گرد و غبار سال گذشته را بشوییم و از تن ببریم . بعد لباس های نویی که پدر با هزار زحمت تهیه کرده بود می پوشیدیم .
دقایق پایانی سال کسی به خانه دیگری نمی رفت. مردم آن روزها باورهای قشنگی داشتند. معتقد بودند کسی که با قرآن وارد خانه ای بشود با خودش خیر و برکت می آورد . همیشه اولین کسی که وارد خانه می شد، برادر کوچکم بود. آخر به قول مادر دل کوچک و پاکش خدایی بود.
وقتی داداشی به خانه می آمد شوق و هیجان ما دو برابر می شد. همه به طرفش می رفتیم و بوسه بارانش می کردیم. بعد بابا عیدی می داد. همه اهل خانه همدیگر را می بوسیدیم و عید را به هم تبریک می گفتیم و این رسم همه خانه ها بود.
واقعا یادآن روزها به خیر، باهزار ذوق وشوق بعد از مراسم سال تحویل همه می رفتیم دیدن پدر بزرگ ومادربزرگ . آن ها با آغوش باز به استقبالمان می آمدند و به همه ما عیدی می دادند. در اولین روز بهار مهمترین کار سر زدن به خویشان و آشنایان و بزرگتر های فامیل برای گفتن تبریک عید بود، همه جا شلوغ و پر از خنده وشادی بود . و ما بی خبر از غم دنیا غرق در شادی های کودکانه بودیم .
نمی دانم اما حس می کنم مردم بیشتر هوای یکدیگر را داشتند. بیشتر قدر لحظات باهم بودن را می دانستند و بیشتر به هم کمک می کردند. دلم برای همه آن روزهای بی غمی و پر از شادی و تکرار نشدنی تنگ شده است .
کار بزرگترها در ایام نوروز این بود که به همه سر می زدند و از احوال هم مطلع می شدند . در همان روزهای اول به دیدن کسانی که در سال گذشته عزیزی را از دست داده بودند می رفتند و خالصانه در احساس غم او شریک می شدند و تسلی خاطری برای آن ها بودند.
این گونه بهار، با لباس های عطر آگین و زیبایش به ما سلام می کرد وزیبایی کردارخودش را بدون هیچ چشم داشتی به ما هدیه می کرد.
یاد همه آن ها به خیر.
گاهی باید سراغ صندوقچه خاطرات رفت و دنبال جا پای کودکی ها گشت . باید رفت تا دوباره لذت شیرینی آن روزها را مزه مزه کرد . باید رفت تا دوباره عطر آن روزها را به یاد آورد . عطر دل انگیز و قشنگ سادگی، بوی شادی های کودکانه ،صدای خنده هایی که در همان روزها بر جا مانده است . باید همه را به یاد آورد ،باید به یاد داشته باشیم که سردی دل ها با رفتن زمستان برود و لا به لای برف های زمستانی آب شود . باید به بهار بیندیشیم و همراه با جشن دوباره طبعیت ،سعی کنیم گل لب هایمان مثل شکوفه ها بشکفد، تا بتوانیم آزاد و رها مثل پرنده ها آواز بخوانیم و زیر باران بهاری به نوای دلنشین طبیعت گوش بدهیم. برای لحظه ای چشم هایمان را ببندیم و سعی کنیم از اعماق وجود به زیبایی های خداوند لبخند بزنیم .
یادش به خیر، آن روزهای شیرین که آبنبات چوبی را با ولع می خوردیم و با هر لیسی که به آن می زدیم آب از لب و لوچه مان لبریز می شد و همه جا را یک رنگ می دیدیم .
حالا ما ماندیم ویک دنیا خاطرات شیرین کودکی …
رقیه قزل سفلی – بندر انزلی – زمستان 92
یک پاسخ
خاطره ی خیلی قشنگی بود ولی احساس میکنم خیلی غمگین بودونباید دیگه مثه قدیمیا فکرکرد….منتظر داستان های بعدی هستم