آغاز سال تحصیلی سومین سال خدمتم بود. تازه رسمی شده بودم و به اتکاء رسمی شدن سرم در مقابل دنیا و عقبا فرود نمیآمد.
دیگر انگ پیمانی بودن و این که هر وقت مدیر مدرسه یا رییس فرهنگ از من خوششان نیاید بیرونم کنند، از پیشانیم پاک شده بود و با خیالی تقریباً راحت، رفته بودم، در فکر انتقال. با آن که اوایل آبانماه بود، هنوز دست از تلاش برنداشته بودم و به هر کسی که فکر میکردم توانایی منتقل کردن مرا دارد، مراجعه میکردم و خواهش و تمنا تحویل میدادم و «تا ببینمها» و «وقتش گذشتهها» و گاهی «حتماً»، «حتماً» تحویل میگرفتم.
از اول تابستان درصدد این کار بودم اما طبق قانون، بعد از پنج سال خدمت میتوانستیم تقاضای انتقال کنیم؛ البته از تصور این که چند سال دیگر هم مجبور به تحمل آن محیط و آن راه باشم، وحشت میکردم.مدرسهای که در آن درس میدادم با آن که تقریباً خارج شهر بود، ولی روستا محسوب نمیشد. یک محلهی کارگرنشین با مردمانی فقیر و بچههایی لاغر و رنگپریده و اکثراً بیمار که بیماریهای انگلی و زحمهای روی دست و صورت و تراخم از عادیترین آنها بود. با آن که در کلاس پنجم تدریس میکردم، به استثنای چند نفر همهی شاگردانم قد و قوارهی بچههای هفت هشت ساله را داشتند.
زمستان که میشد، مخصوصاً روزهای سرد و برفی مجبور بودم ساعات درس را به رونویسی و نقاشی بگذرانم؛ چون معمولاً از ۴۵ نفر شاگرد کلاسم، به طور متوسط ۲۰ نفر غایب بودند. سال اول خیلی تعجب کردم اما سال دوم دیگر میدانستم که به علت نداشتن کفش و بالاپوش مناسب، گرمای کرسی را به گرمای کانون علم[!] ترجیح میدهند. از اوایل اسفند ماه، کلاس کمکم شکل قبلی خودش را پیدا میکرد و من مجبور بودم که با فشار بیش تری درس بدهم و تکلیف بخواهم و چنین امری نیز با وجود بچههایی که اکثراً بعد از ظهرها کار میکردند و اگر نه نانآور، حداقل کمک نانآور خانه بودند، فوقالعاده مشکل بود.
این عوامل به اضافهی بیتجربگی و بیعلاقگی من همیشه باعث میشد که قبولی کلاسم در خردادماه به زحمت به نصف برسد. به همین دلایل هر روز که میگذشت، از روز قبل بیزارتر و خستهتر میشدم و مصمّمتر در تدارک برنامهی انتقال. از آنجا که جوینده یابنده است، توانستم یک راهنمای تعلیماتی پیدا کنم که میگفتند از این کارها کرده است و چون در کلاسهای کارآموزی ما تدریس کرده بود، سلام و علیکی با هم داشتیم. من سر نخ این سلام و علیک را گرفتم تا حرف را به آنجا که میخواستم کشاندم.
پس از چند بار مکالمهی تلفنی و حضوری، خانم به من قول داد که از طریق شوهرش که در ادارهی فرهنگ نفوذ دارد، دنبال این قضیه را بگیرد و من هم دیگر کار را تمام شده بدانم و حداکثر ظرف یک ماه برنامهی انتقالی درست خواهد شد. از خوشحالی روی پایم بند نبودم. از تصوّر این که من هم مثل چند نفر از دوستانم بعد از این با بچههای شمال شهر سر و کار خواهم داشت، قند در دلم آب میشد. وقتی به یاد میآورم که دیگر مجبور نیستم برای تدریس یک مطلب ساده حنجرهام را پاره کنم، واقعاً غرق شادمانی میشدم.
گذشته از همهی اینها روزی سه کورس ماشین سوار شدن برایم خسته کننده بود و راحت شدن از شرّ اتوبوسهای لکنتی و روزی نیمساعت پیادهروی از ایستگاه اتوبوس تا مدرسه نعمتی بود که خداوند به هر معلمی ارزانی نمیداشت. چون مطمئن بودم بزودی از آن مدرسه خواهم رفت و میدانستم که تا آمدن آموزگارِ جدید که حتماً یکی دو هفته طول خواهد کشید، مدیر و ناظم موظف به اداره کردن کلاس هستند، تصمیم گرفتم آنچنان برنامهای سر کلاس اجرا کنم که هم مدیر و ناظم و هم معلم آینده من را دلسوز و با روشهای ابداعی بدانند.
برخلاف سابق تمام تمرینات ریاضی همهی بچهها را یکییکی میدیدم؛ یک روز در میان دیکته میگفتم و خلاصه، حال محکومی را داشتم که روزهای آخر دوران محکومیتش را میگذراند و سعی میکند رفتارش کاملاً شایسته باشد تا بعداً از او به نیکی یاد کنند. بر اساس همین تفکرات بود که گشتم و یک موضوع انشاء آن چنانی پیدا کردم و در زنگ انشا پای تخته نوشتم و از بچهها خواستم که راجع به آن فکر کنند و بنویسند. موضوع از این قرار بود: «دلتان میخواهد چه خوابهایی ببینید؟» بچهها اول جمله را خواندند و بعد با بهت و حیرت به هم نگاه کردند
. هیچ کدام درک نمیکردند که خوابهای ندیدهی آنها برای من چه اهمیّتی دارد و قصد من از این کار چه بوده است؟ همه خودکار و کاغذ به دست، نشسته بودند و من را نگاه میکردند. بعد تِک تِک خودکارها و صدای پاره کردن و مچاله کردن کاغذها و پرسشهای بچهها:
: – خانم مجبور نیستیم بیاییم بخوانیم؟
: – نه فقط خودم میخوانم.
: – خانم به پدر و مادرمان حرفی نمیزنید؟
: – نه مطمئن باشید.
و سپس یکی یکی مردّد و نگران انشا هایشان را روی میز گذاشتند و رفتند. عصر در فرصتی که پیدا کردم مشغول مطالعهی انشاها شدم. از همان اولین سطور احساس کردم که کاغذها دارند دستهایم را میسوزانند. آتش ندامت مثل آتشی که گناهکاران قرون وسطی را میسوزاند، سراسر وجودم را در خودش غرق کرد. نوشتهها مانند صاعقههایی بر سرم فرود میآمدند و آتش شرم و پشیمانی وجودم را خاکستر میکرد. هنوز آن نوشتهها را دارم. اولین انشاها متعلق به دانشآموزی بود که سال گذشته هم در کلاس پنجم بود و کمی گستاخ به نظر میرسید. نوشته بود:
من دلم میخواهد خواب خواهرم را ببینم. خواب خدیجهمان را که پارسال موتور بهش زد و مرد. البته تقصیر من بود که موتور خدیجه را زد. چون برای پدر مهمان آمد و پدرم مرا فرستاد بروم از دکّان «علیخان» یک هندوانه نسیه بگیرم اما من رویم نشد بروم؛ چون من میدانستم علیخان دیگر به ما نسیه نمیدهد و جلوی همه من را کنف میکند. به خدیجه گفتم برود هندوانه بگیرد. خدیجه رفت و موتور بهش زد و دو روز در بیمارستان افتاد و بعد مرد. حالا من دلم میخواهد خواب خدیجه را ببینم و بهش بگویم که تقصیر من نبود و من خجالت میکشیدم بروم نسیه بگیرم.
انشا محمد علی …
ما خانوادهی ثروتمندی بودیم. حیاط داشتیم از خودمان، فرش داشتیم. یخچال و پنکه هم داشتیم. آن وقت پدرم رفت سراغ مواد و ما بدبخت شدیم. اول پنکه و یخچال را فروخت. النگوهای مادرم را با کتک گرفت و برد فروخت. بعد هم یک شب مادر را با سرِ لخت بیرون کرد . ما ۴ خواهر و برادر را در زیرزمین زندانی کرد. فرش را هم فروخت و ما مستأجر مردم شدیم. مردم تا میفهمند پدرم مواد میکشد ما را بیرون میکنند. من در بلورسازی کار میکنم و چشمهایم از گرمای کوره ضعیف شده و تخته را درست نمیبینم. من بیش تر شبها دعا میکنم که خواب آن روزهایی را ببینم که خانه و زندگی و آبرو داشتیم و بدبخت نشده بودیم.
پریزاد و پریزاد و پریزاد، که کاشکی مادرم من را نمیزاد.
انشا بهرام …
من بیش تر شبها خواب میبینم دکتر شدهام و اول از همه ننهام را مداوا کردهام. ننهام چند سال است مریض است و خون استفراغ میکند. وقتی در ده بودیم، قالی میبافت توی زیرزمین خانهی محمودخان. مادرم از قالی مریض شد و افتاد. بعد ما آمدیم شهر. پدرم هم از بالای داربست بنّایی افتاد و کمرش شکست و حالا خانهنشین است. لیلا از من دو سال کوچک تر است و دیگر به مدرسه نمیرود. کارهای خانه را میکند و اعظم و بدری و رسول را نگه میدارد. من عصرها میروم سر کار، اما مزدش کم است و تمام دستهایم را زخمی کرده. وقتی شما مشق میدهید من نمیتوانم بنویسم و شما فردایش مرا دعوا میکنید. اگر ننهام خوب بشود، میتواند برود خانهی مردم رختشویی کند و خرج همهی ما را بدهد …
زیاده عرضی نیست
انشا رضا …
خانم، شما از ما پرسیدهاید دلمان میخواهد چه خوابهایی ببینیم. شما باید ما را ببخشید، اما شما چه کار دارید به این کارها؟ ما هر چه دلمان بخواهد خواب ببینیم حتماً یک شب خواب میبینیم. من دلم میخواهد که خواب ببینم دوچرخه دارم، اما نه یک شب و دو شب، دلم میخواهد هر شب خواب دوچرخه ببینم. اگر من یک دوچرخه داشته باشم، مرتضی، داداشم را که فلج است و حسین پسر سید یحیی را که پدرش پارسال در چاه افتاد، سوار دوچرخه میکنم و میگردانم.
انشا علیرضا …
خانم آموزگار محترم و مادر روحانی
من دلم میخواهد خواب ببینم صاحبخانهمان «حاجتقی» مرده است و ما داریم برایش عزاداری میکنیم. اگر حاجتقی بمیرد، دیگر هر روز با پدرم دعوا نمیکند که چرا کرایه دیر شده است؟ مادرم میگوید ما نباید بدِ کسی را بخواهیم اما من دلم میخواهد خواب ببینم حاجتقی مرده و دیگر تا من به حیاط میروم، گوشم را نمیکشد و کتکم نمیزند. خانم آموزگار محترم میدانی من از کی دلم میخواهد حاج تقی بمیرد؟ از همان شبی که برادرم دیر از سر کار برگشت و از ترس حاج تقی جرأت نکرد در خانه را بزند و تا صبح توی برف کنار خیابان نشست و بعد هم مریض شد. هنوز هم کمردرد دارد و با عصا راه میرود. من هر شب دعا میکنم حاج تقی بمیرد.
انشا ابوالفضل …
ما ۶ خواهر و برادریم و به قول همسایهها یک طرف شکممان همیشه گرسنه است. من دوست دارم خواب ببینم که پدرم پولدار شده و ما هم کفشهای نو پایمان کردهایم؛ لباس نو پوشیدهایم و داریم پلو میخوریم؛ دلم میخواهد مادرم دیگر در خانهی مردم کار نکند و زخمهای دستش خوب بشود. یک چارقد نو سرش کند و بالای اتاق بنشیند و قلیان بکشد.
انشا محمود …
من پدر ندارم. از پدر یتیم هستم. در ده، خانه و زمین داشتیم. یعنی زمین مال ارباب مهدی بود و برادرم سیدموسی روی آن کار میکرد. یک روز با ارباب حرفش شد. ارباب با چماق زد توی سرش. سیدموسی دیوانه شد، از فردایش ویلان شد توی کوچهها. یکبار هم بچهها وادارش کردند خرمن ارباب را آتش بزند. ارباب هم ما را از ده بیرون کرد ما آمدیم اینجا.
حالا سیدموسی ول شده در شهر. بعضی وقتها او را میبینیم؛ اما او ما را نمیشناسد. ما هم با او حرفی نمیزنیم. مادرم سفارش کرده اگر به سیدموسی آشنایی بدهیم، صاحبخانه بیرونمان میکند. من همیشه خواب میبینم سیدموسی خوب شده و من و جلال را مثل آن وقتها قلمدوش کرده و دارد میچرخد. خانم آموزگار محترم اگر شما یک وقت دیوانهای را دیدید اذیتش نکنید، شاید آن دیوانه سید موسی ما باشد.
انشا سید جواد …
در سراسر آن نوشتهها درد و رنج آن دلهای کوچک موج میزد و من گنگ خوابدیده، پریشان و منقلب نشسته بودم. صمیمیت سیّال آن نوشتهها در رگهایم جاری شده بود. من هم مثل همسر لوط به پشت سر نگریسته بودم، اما نه به ستونی از نمک که به شعلهای از درد و پشیمانی تبدیل شده بودم؛ بلکه هر نامه مانند شلاقی از آتش بر سراسر وجودم فرود میآمد. آیا میتوانستم آن همه غم و آن همه نیاز را رها کنم و به سراغ بچههایی بروم که وجود معلم بیش تر برایشان جنبهی تشریفات دارد؟
نه. من این همه اندوه تلخ را با شیرینترین شادیها عوض نمیکنم. حال که دست تصادف پردههای جهل را از پیش چشمانم کنار زده بود، میفهمیدم که بار امانتی که آسمان هم نتوانست بکشد، همین بود. صدایی در گوشم میپیچید: «چون به فکر سوختن افتادهای، مردانه باش.»
صبح روز بعد اولین کارم تلفن به راهنمای تعلیماتی بود و گفتن اینکه از این انتقال منصرف شدهام و میخواهم همینجا بمانم. اول فکر کرد شوخی میکنم اما وقتی فهمید کاملاً جدی میگویم، با بهت و حیرت گفت:
–حتماً پشیمون میشی. این موقعیت خوبیه.
نه، پشیمون نمیشم، چون تازه پشیمان شدهام.
دختر، شیطان توی جلدت رفته.»
و من با خنده گفتم: «بله، آن هم نه یک شیطان، بلکه ۴۵ شیطان کوچک.»
زهره حکیمی
چگونه می توانید با معلم ها کنار بیایید؟