t داستان؛ دردسر | داستان کوتاه

توی بد دردسری افتاده بودم. ایستاده بودم جلوی عابر بانک و هرچه شماره‌ی کارتش را می زدم می‌گفت اشتباه است. خودم هر ماه توی همین شماره کارت برایش پول می‌ریختم. اصلا شماره‌ی کارتش را نوشتم توی همین دفتر یادداشت قرمز که چیزهای مهم را همیشه داخلش می نویسم.

تقصیر خودم شد. هربار که می‌خواهم زرنگی کنم بدتر گند می‌زنم. دیروز مامان زنگ زد و گفت: «حالا که کارتمو با خودت بردی یه 100 تومن واسه خانم حسنی بریز. بنده خدا کارش گیره.»

خانم حسنی دوست قدیمی مامان بود. چند سالی بود که ام اس گرفته بود و هرچه پول داشتند خرج دوا و دکتر می کردند. مامان هر از گاهی کمی پول بهش می‌داد. من هم دیروز که حسابی دیر کرده بودم، غروب به خانه رسیدم و به کل یادم رفت که باید پول بریزم.

وقتی رسیدم دیدم مامان خانه نیست. سریع از خانه بیرون پریدم و بدو به سمت عابر بانک رفتم. بعد دیدم که ای داد، دفتر یادداشتم را که شماره کارت داخلش بود جا گذاشته ام.

توی یادداشت ها و پیامک های گوشی کلی دنبالش گشتم ولی نبود. اگر پول نمی ریختم و می‌رفتم خانه مامان پدرم را در می آورد. اصولا مامان معتقد است که وقتی به چیزی «باشه» می گویی حتما باید انجامش بدهی مگر این که بمیری!

با خودم فکری کردم. صد تومان توی کارت خودم ریختم! اینجوری پیامک انتقال بانک برای مامان می‌رفت و فکر می کرد پول به حساب خانم حسنی رفته. بعد به خودم گفتم: «فردا صبح علی الطلوع می‌رم و پول رو از حساب خودم واسش می ریزم»

و حالا صبح علی الطلوع بود و من با یک شماره کارت که نمی‌دانم چرا دستگاه می گفت اشتباه است جلوی عابر بانک ایستاده بودم و نمی دانستم شاهکارم را چطور جمع کنم.

دست از پا درازتر به خانه برگشتم و کل کاغذها را بالا و پایین کردم تا ببینم می توانم یک شماره کارت دیگر از خانم حسنی پیدا کنم؟ ولی نبود.

مشغول کارهای خودم بودم که تلفن خانه زنگ خورد. خانم حسنی بود. مامان جواب داد و شروع کردند به خوش و بش کردن. استرس داشتم. الان بود که مامان بپرسد: «پول ریختم به حسابت، اومد؟» و «نه»‌ای که خانم حسنی می گفت و مرا بدبخت می کرد.

چشم دوختم به مامان. به تک تک جمله‌هایش دقت می کردم. هیچ وقت در زندگی اینقدر به حرف های مامان توجه نکرده بودم. بعد از چند دقیقه بالاخره پرسید. سعی می کردم عادی باشم. خیلی عادی. منتظر بودم مامان صدایم بزند و با همان تن صدای همیشگی بگوید: «فاطمه؟»

اسمم توی سرم می چرخید و مامان یهو صدا زد: «فاطمه؟ مگه تو دیروز پول نریختی به حساب خانم حسنی؟ پیامکشم اومد حتی.»

خیلی خونسرد گفتم: «آره، چطور مگه؟»

گفت: «خانم حسنی میگه حسابش چند روزه مسدود شده.»

آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «عه، چرا؟»

ولی برای مامان مسدود شدن کارت خانم حسنی مهم نبود. مهم آن صد‌تومانی بود که پیام انتقالش آمده بود ولی معلوم نبود کجاست.

با خودم گفتم: «عقلتو کار بنداز، عقلتو کار بنداز. یه چیزی بگو.»

هیچ چیز به ذهنم نمی رسید. همیشه می گویند دروغ گفتن مثل ساختن یک گوله ی برفی توی سراشیبی است که هی بزرگ و بزرگ تر می شود. و حالا آن گوله‌ی برف که به بزرگ ترین اندازه‌اش رسیده بود داشت می افتاد روی هیکل من و من جز زل زدن به مامان هیچ کار دیگری نمی توانستم بکنم.

مامان داشت می گفت: «آخه مگه میشه؟ اگه حساب مسدود باشه که پول نمیره…»

یک دفعه فکری به سرم زد. رفتم سر گوشی مامان و یک نگاه سرسری بهش انداختم و گفتم: «مامان… از بانک پیام اصلاحیه اومده. صد تومن به حسابت برگشته.»

مامان خوشحال شد و به خانم حسنی هم گفت. بعد قرار شد شماره‌ی کارت جدیدش را بفرستد تا دوباره برایش پول بریزیم.

سریع گوشی مامان را برداشتم و رفتم توی اتاقم. هرچه زودتر باید عملیات را شروع می کردم. برنامه این بود که یک خط خودم را توی گوشی مامان مثل عدد بانک ذخیره کنم و یک پیام اصلاحیه عین بانک بنویسم و برای مامان بفرستم.

واقعا چرا عاقل کند کاری که باز آرد این همه دردسر؟!

اختصاصی نشریه‌ی اینترنتی نوجوان‌ها – زهرا امیربیک

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها