کمی که احساس امنیت کرد پشت سرش را نگاه کرد. کسی دنبالش نبود. حالا آرامتر قدم برمیداشت و هر چند ثانیه یکبار پشت سرش را نگاه میکرد. از نفس افتاده بود. کولهپشتیاش سنگین بود. هر لحظه آرزو میکرد زودتر به خانه برسد.
نمیخواست به مادرش چیزی بگویید. گفت توی راه برگشت با دوستش مسابقهی دو گذاشتهاند برای همین لپهایش گل انداختهاند و نفسنفس میزند. یکراست رفت توی اتاقش. لباسهایش را عوض کرد و روی تختخوابش افتاد. پشت پاهاش درد میکرد. پتو را روی سرش کشید و آرام گریه کرد.
همهی گناهها گردن او افتاد بود. داشت فکر میکرد نباید سکوت میکرد و عین موش پا به فرار میگذاشت. اسدی گفته بود مادرش زنگ آخر میآید دنبالش. باید بایستد تا برای مادرش توضیح بدهد چرا پول را برداشته و بقیهاش کجاست. ولی او فرار کرد، با تمام سرعتش. اینطوری دیگر همه فکر میکنند کار خودش است. هیچکس، حتی خانم قربانی که اینهمه دوستش دارد، باور نمیکند کار او نباشد.
چندبار بین گریههایی که زنگ دوم کرده بود به اسدی گفته بود که کار او نیست و اگر پول را برداشته بود یک جایی مخفیاش میکرد، نه اینکه بگذارد توی جیبش. ولی اسدی عصبانی بود و دائماً سراغ بقیهی پول را میگرفت.
نمیخواست به این راحتیها پا پس بکشد و تسلیم بشود که به او اتهام دزدی بزنند ولی همهی تقصیرها گردنش افتاده بود. پول را در جیب او پیدا کرده بودند. میدانست که کسی آن را در جیبش گذاشته و هیچکس بیشتر از فتحی با او دشمنی نداشت.
پارسال وقتی سر جلسهی امتحان از او تقلب میخواست او داد زده بود و گفته بود: «ولم کن، نمیذاری بنویسم.» مراقب بالای سر آنها آمد و برگهی فتحی را گرفت و نگذاشت دیگر چیزی بنویسد. فتحی مجبور شد تابستان دوباره امتحان بدهد. این کار را از روی بدجنسی انجام نداده بود. یک لحظه عصبانی شده بود و کنترلش را از دست داده بود، چون فتحی تمام طول امتحان، از میز پشتی، به او سقلمه زده بود.
حالا وقت خوبی برای انتقام گرفتن بود. از او بعید نبود که دست توی کیف اسدی کرده باشد و پول را درآورده باشد و وقتی او در شلوغی بوفه شیر و کیک میخرید آن را در جیبش گذاشته باشد.
اسدی فقط به سه چهار نفر گفته بود که پول همراهش دارد. برای همین وقتی پول را در کیفش پیدا نکرد گفت باید همه را بگردد چون پول کمی نبوده و اگر پیدا نشود روزگارش سیاه میشود. پول را برای خرید کتابهای امسال آورده بود. او تنها کسی بود که پول کتابها را یکجا میداد.
اسدی اول کیفهایشان را گشت و بعد هم دست کرد توی جیبشان. خودش آخرین نفری بود که اسدی او را میگشت. از خودش مطمئن بود ولی وقتی پول از جیب او پیدا شد نفسش بند آمد. اول شروع کرد به توضیح دادن ولی دید هیچکس باور نمیکند. اسدی داشت تند و تند پولها را میشمرد. بعدش با عصبانیت گفت: «بقیهاش کو؟ چیکارش کردی؟ شیر و کیک زنگ پیشت رو با پولهای من گرفتی؟ پسش بده وگرنه پدرتو درمیارم.»
تمام مدت بچههای دیگر به او و اسدی خیره شده بودند و حتی دوست صمیمیاش هم از او دفاع نکرد. فتحی هم آنجا بود، حتماً ته دلش خیلی ذوق میکرد وقتی میدید او اینطوری گریه میکند.
از خواب پرید. صورتش عرق کرده بود. صبح شده بود. با خودش گفت: «دیگر اینطوری نمیشود. باید شمارهی فتحی را گیر بیاورم و به او تلفن کنم. اینطوری همهی تابستان را کابوس میبینم. شاید حتی او را دعوت کنم تا برای امتحانش با هم درس بخوانیم.»
اختصاصی نشریهی اینترنتی نوجوانها – یاسمین الهیاریان
خخخ.خیلی باحال بود.من که باورم شد