خواب پادشاه
در زمان های قدیم امیری در یکی از شهر های خراسان بزرگ خوابی دید و به دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد. وقتی همه حاضر شدند، این گونه تعریف کرد: سلطان محمود غزنوی را دیدم به طوری که تمام بدنش پوسیده شده بود اما هنوز چشمانش در کاسه سرش سالم بودند و اطراف را می نگریستند.
عالمان دنیای تعبیر چند روزی وقت خواستند تا راز این خواب عجیب را کشف کنند و بعد به خدمت حاکم بیایند. او همه را مرخص کرد اما لحظه ای از خوابی که دیده بود و چرایی آن خارج نشد. چند روزی گذشت و او دوباره دستور به جمع شدن معبران داد. آنها هم آمدند و گفتند: خواب بس عجیب بوده است و آنها قادر به شکافتن تمام رازهای آن نیستند. حاکم که تعبیر خوابش برایش مهم بود، دستور داد تا در شهر جار بزنند تا اگر کسی بتواند معنای خواب دیده شده را بگوید، جایزه ای نفیس دریافت خواهد کرد.
درویشی این خبر را شنید نه از حرص مال دنیا بلکه برای فهماندن نکته ای به حاکم عازم دربار شد. وقتی خواب را شنید، لحظه ای مکث کرد و گفت: ملک محمود نگران ملک و کشورش است که اکنون در دست شماست. او اینک زیر خروارها گل پوسیده است، به طوری که آثاری حتی از استخوان هایش باقی نمانده و کسی هم او را به یاد ندارد، اما عدالت انوشیروان تا سالیان سال در یاد و ذهن مردمان می ماند و مهم نیست که چند صد سال از نبود او می گذرد.
متن حکایت گلستان
این داستان باز نویسی حکایت دوم از باب اول گلستان است.
یکی از ملوک خراسان محمود سبکتگین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همیگردید و نظر میکرد. سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگران است که ملکش با دگران است.
کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
گر چه بسی گذشت که نوشیروان نماند
زآن پیشتر که بانگ بر آید: فلان نماند