سخن لقمان داستانی از حکایات سعدی

این حکایت داستان دزدان و تاجران با لقمان حکیم است . کاروانی از ثروتمندان و تاجران در راهی می رفتند تا به شهری که در دوردست ها بود برسند تا تاجران بتوانند مطاع خود را با قیمت های گزاف به طالبان آن بفروشند و سود زیادی ببرند و باز با آن سود بار خود را پر کنند و به شهر و دیار خود ببرند و اجناس را به بازاریان و مردم طالب عرضه کنند و از این طریق روزگار بگذرانند.

این کار با این که سود بسیار داشت اما سختی و خطرات راه مانع از آن می شد که به وفور انجامش بدهند. در واقع همین که سالی یک بار می توانستند با موفقیت از راه و مسیر های پر پیچ و خم و پر از دزد و راهزن خودشان و پول و اجناسشان را به سلامت عبور دهند برایشان کافی بود و با سود همان یک بار روزگار خود را می گذراندند.

کاروانیان که تازه از شهر خارج شده بودند و به سمت دیارشان در حرکت بودند در داخل گردنه ها با صدای غرش بلندی و بعد از آن نیز با صدای سم اسبان راهزنان روبه رو شدند. اهل کاروان از ترس جانشان دیگر به فکر پول و مال و اجناس گرانشان نبودند و همه در پی یافتن پناهگاهی بودند تا از شر شمشیر دزدان نا به کار نجات پیدا کنند.اما سرعت دزدان به حدی بود که در کمتر از چند ثانیه به آن ها و بارهای ارزشمندشان رسیدند.

کاروانیان هر چه گریه و زاری کردند و دزدان را به خدا و پیغمبر قسم دادند تا با آن ها کاری نداشته باشند به دل دزدان افاقه نکرد. از قضا لقمان حکیم نیز به همراه این کاروان در سفر بود. تاجران و ثروتمندان از بیم از دست دادن جان و مالشان به لقمان پناه بردند تا او بتواند با سخنی دل دزدان را نرم کند تا از خیر غارت این کاروان بگذرند‌.

سخن لقمان

اما لقمان گفت: «دل آن ها به حدی سیاه شده است که اگر من حکمتی بگویم حکمت را ضایع کرده ام چون دل آن ها به مانند چوبی است که موریانه آن را خورده باشد. هر چه صیقل بدهی صاف و براق نخواهد شد. در اصل کار اینان جواب جرم ماست. اگر به نیازمندان کمک می کردیم امروز این ستمکاران مال را به زور از شما جدا نمی کردند.»

حکایت 19 از باب دوم گلستان در اخلاق درویشان 

کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمتِ بی‌قیاس ببردند.

بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شَفیع آوردند و فایده نبود.

چو پیروز شد دزدِ تیره‌روان

چه غم دارد از گریهٔ کاروان؟!

لقمان حکیم اندر آن کاروان بود.

یکی گفتش از کاروانیان: مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه‌ای گویی تا طرفی از مالِ ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود.

گفت: دریغ کلمهٔ حکمت با ایشان گفتن.

آهنی را که موریانه بخورد

نتوان برد از او به صِیقَل زنگ

با سیه‌دل چه سود گفتن وعظ؟

نرود میخِ آهنی، در سنگ

همانا که جرم از طرف ماست.

به روزگارِ سلامت، شکستگان دریاب

که جبرِ خاطرِ مسکین بلا بگرداند

چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی

بده وگرنه ستمگر به زور بستاند

 

حکایتی از گلستان سعدی در باب هنرآموزی

ادب از که آموختی از بی ادبان

5/5 - (1 امتیاز)
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها