روزی جنگجوی بزرگ و شجاع و دلاوری آوازه حکیمی را شنید و به دنبال یافتن او رفت تا او را بیابد و از او درباره حکمت چیزهایی بیاموزد و سر لوحه زندگی خود کند که بتواند راه درست را برگزیند.
شهر به شهر دنبال حکیم دانا و عاقل می رفت اما هر کجا که می رسید بخت یارش نبود و حکیم از آن دیار به دیار دیگر کوچ کرده بود. جنگجو شرایط سخت سفر و عبور از دل بیابان های پر خطر و جنگل های اسرار آمیز را به جان می خرید تا فقط یک سوال از حکیم بپرسد.
چند سالی از زندگی حکیم و جنگجو به سفر در شهر ها گذشت. مرد دانا که آوازه اش در شهری می پیچید، از طرف مردم آن شهر دعوت می شد تا چند صباحی در کنار آنها زندگی کند که بتوانند از وجودش استفاده ببرند. مرد رزمجو و دلاور هم برای یافتن مرشد خود به دنبال پیر می رفت تا بتواند او را بیابد.
از قضا در جایی که اصلا انتظار دیدن و ملاقات با مرد دانا را نداشت او را یافت و از او خواست تا چند روزی را در خدمت او بگذراند و نزد او تلمذ کند. حکیم نیز قبول کرد و مرد دلاور شمشیر از کمر باز کرد و لباس جنگ را با پوششی ساده تعویض نمود و وارد حلقه شاگردان و مریدان حکیم شد.
روزی که اصول اولیه شاگردی را آموخت نزد استادش آمد و گفت سوالی دارم که اگر اجازه بفرمایید آن را مطرح کنم. پیر او را رخصت داد و جوان پرسید: به نظر شما سخاوت بهتر و والاتر است یا شجاعت و نام کدام یک در یادها زنده می ماند؟
حکیم جواب داد اگر سخاوت باشد، دیگر نیازی به شجاعت نیست همانطور که سالیان سال است که از عصر حاتم طایی می گذرد اما هنوز یاد او از ذهن و خاطر هیچ کس خارج نشده است.
حکایت 48 باب دوم گلستان سعدی
حکیمی را پرسیدند: از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟
گفت: آن که را سخاوت است به شجاعت حاجت نیست.
نماند حاتم طایی ولیک تا به ابد
بماند نام بلندش به نیکویی مشهور
زکات مال به در کن که فضله رز را
چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور
نبشته است بر گور بهرام گور
که دست کرم به ز بازوی زور
سوسن قریشی:
داستان ضرب المثل های فارسی؛ یک کلاغ چهل کلاغ کردن