میراثِ پیغمبران داستانی از حکایات سعدی

میراثِ پیغمبران داستانی از حکایات سعدی

در زمان های قدیم دو شاهزاده مصری بودند که از همان کودکی با هم تفاوت داشتند. یکی به دنبال کسب علم و دانش رفت و تمام مدت روز را به آموختن علم و نشستن سر کلاس استادان علم و ادب می گذراند و دیگری از همان کودکی به دنبال کسب ثروت رفت و در پی آموزش راه و رسم فرمانروایی بر مردم بود.

بعد از گذشت سال ها یکی از این دو برادر عالمی بزرگ و دیگری تبدیل به سلطانی قدرتمند شد.روزی برادری که حاکم بود تصمیم گرفت برادر دیگر را به دربارش دعوت کند تا به او قدرت، ثروت و شوکتش را نشان دهد و اینگونه او را تحقیر نماید.

روز موعود فرا رسید و ماموران حکومتی به دنبال مرد عالم رفتند و او را با احترام به کاخ سلطنتی آوردند.پادشاه با دیدن برادرش به استقبال او رفت و مقدمش را گرامی داشت، وی را در کاخ چرخاند و خاطرات دوران کودکی و نوجوانیشان را برای هم تعریف کردند و اوقات خوشی را در باغ سپری نمودند.

کم کم ظهر فرا رسید و زمان صرف ناهار شد. دو برادر از باغ به داخل کاخ آمدند و میزی را مشاهده کردند که روی آن پر از خوراکی ها و نوشیدنی های گوارا بود. برادران سر میز نشستند و مشغول خوردن شدند. عالم مقدار کمی از غذا را خورد، شکر پروردگار را به جا آورد و دست از خوردن کشید. پادشاه با تمسخر گفت: چه شد؟ با دیدن این همه غذا نتوانستی انتخاب کنی چه بخوری؟ و با خنده رو به حاضرین گفت: در هر حال حق دارد زیرا سالیان سال است که از این زندگی جدا شده است و ثروتش را برای چیزهای بی ارزش هدر داده و دیگر به زندگی در فقر و تنگدستی عادت کرده است.

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
کاریکاتورهای یادش بخیر اون وختا

مرد عالم گفت: آری تو وارث قارون ها و فرعون ها هستی اما من میراثِ پیغمبران دارم و در این ارث باید تفاوتی بزرگ باشد.

حکایت شمارهٔ ۲(میراثِ پیغمبران) باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت

دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبه‌الاَمر آن یکی عَلّامهٔ عصر گشت و این یکی عزیزِ مصر شد.

پس این توانگر به چشمِ حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی: من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مَسْکَنَت بمانده است.

گفت: ای برادر! شکرِ نعمتِ باری، عَزّ‌َ‌اِسْمُهُ، همچنان افزون‌تر است بر من که میراثِ پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراثِ فرعون و هامان رسید یعنی مُلکِ مصر.

من آن مورم که در پایم بمالند

نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شُکرِ این نعمت گزارم

که زورِ مردم‌آزاری ندارم؟

 

امتیاز به این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *