ضرب المثل اندازه نگه دار که اندازه نکوست را حتما شنیده اید این مثل برگرفته از یکی از حکایات شیخ اجل سعدی در کتاب گلستان است.
روزی پادشاهی به خاطر قدردانی از پروردگار و شکرگزاری نعمت یک شب جشنی را برگزار کرد. در بیرون از کاخ و زیر پنجره تالار، فقیری از سرما بر خود می لرزید.
شاه بر روی تخت نشسته بود و برای اطرافیان و حاضران در جشن از اوضاع خوب مملکت خود تعریف می کرد. مرد فقیر صدای شاه را شنید و با صدای بلند فریاد زد که ای پادشاه عالم، صاحب مکنت و جاه و مقام، در شهر تو من نه لباسی برای پوشیدن و گرم شدن دارم نه غذا و خوراکی برای سیر شدن نه سر پناهی برای این که در این شب سرد به آنجا پناه ببرم و با آسودگی سر بر بالین بنهم پس مرا کمکی کن تا دعاگوی تو باشم و از خدا طولانی شدن و به سلامت بودن عمر پادشاهیت را بخواهم.
حاکم که سخنان وی را شنید یکی از لباس های زربافت خود را به همراه یک کیسه دینار به سمت مرد فرستاد فقیر خوشحال لباس گرم را پوشید و سکه ها را برداشت و دعاگویان از کاخ دور شد.
پادشاه سربازی را مامور در نظر گرفتن مرد فقیر کرد تا ببیند بخشش شاهانه را در چه راهی و چگونه خرج می کند؛ سرباز بعد از دو روز به کاخ برگشت و گزارش داد که مرد پولها را بدون هدف و فکر خرج کرد و حتی سکه ای از آن هزار دینار را برای آینده اش نگذاشت.
شاه از شنیدن این خبر خشمگین شد و می خواست دستور بدهد که مرد فقیر را به نزدش بیاورند تا او را سیاست کند، وزیر دانا و خردمند پادشاه او را از این کار منصرف کرد و گفت اشکال کار پادشاه در این می باشد که مقدار زیادی پول را به صورت یک جا به مرد فقیر داده است بلکه باید کم کم به او پول را می بخشید تا قدر پول را بداند و این کار اشتباه است که یک بار دل او را با بخشش شاهانه شاد و راضی کنید و بار دیگر او را مورد غضب خود قرار دهید.
“اندازه نگه دار که اندازه نکوست
هم لایق دشمن است و هم لایق دوست”
باب اول گلستان در سیرت پادشاهان حکایت 13
یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همیگفت
ما را به جهان خوش تر از این یک دم نیست
کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست
درویشی به سرما برون خفته بود و گفت
ای آنکه به اقبال تو در عالم نیست
گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست
ملک را خوش آمد صرّه ای هزار دینار از روزن برون داشت که دامن بدار ای درویش گفت دامن از کجا آرم که جامه ندارم ملک را بر حال ضعیف او رقّت زیادت شد و خلعتی بر آن مزید کرد و پیشش فرستاد.
درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و باز آمد
قرار بر کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
در حالتی که ملک را پروای او نبود حال بگفتند به هم بر آمد و روی از او در هم کشید و از اینجا گفتهاند اصحاب فطنت و خبرت که از حِدّت و سَورت پادشاهان بر حذر باید بودن که غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکند.
حرامش بود نعمت پادشاه
که هنگام فرصت ندارد نگاه
مجال سخن تا نبینی ز پیش
به بیهوده گفتن مبر قدر خویش
گفت این گدای شوخ مبذّر را که چندان نعمت به چندین مدّت برانداخت برانید که خزانه بیت المال لقمه مساکین است نه طعمه اخوان الشیاطین
ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد
زود بینی کش به شب روغن نباشد در چراغ
یکی از وزرای ناصح گفت ای خداوند مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجه کفاف به تفاریق مجری دارند تا در نفقه اسراف نکنند امّا آنچه فرمودی از زجر و منع مناسب حال ارباب همت نیست یکی را به لطف امیدوار گردانیدن و باز به نومیدی خسته کردن
به روی خود در طماع باز نتوان کرد
چو باز شد به درشتی فراز نتوان کرد
کس نبیند که تشنگان حجاز
به سر آب شور گرد آیند
هر کجا چشمه ای بود شیرین
مردم و مرغ و مور گرد آیند
داستان ضرب المثل های فارسی؛ هرکه بامش بیش برفش بیشتر