در روزگاران قدیم در شهری دور از اینجا مردی با سگش زندگی می کرد. روزی با حیوان از گذری رد می شد، حیوان که دیگر به آخر خط زندگی اش رسیده بود گوشه ای افتاد و نفس های آخر را می کشید.
صاحبش از دیدن این اتفاق بسیار ناراحت شد و شروع به شیون و زاری کرد. مرد گدایی که از آن گذر عبور می کرد ماجرا را دید و برای دلداری در کنار صاحب حیوان نشست و از او پرسید: آیا سگت مریض است؟ مرد با گریه جواب منفی داد.
گدا دوباره پرسید: آیا زخم برداشته است؟ مرد دوباره سرش را به علامت منفی تکان داد و با گریه زاری گفت: این سگ یار و یاورم بود، هر روز برایم به شکار می رفت و شب ها مرا از شر دزدان و حیوانات مزاحم حفظ می کرد اما اکنون جلوی چشمم در حال جان دادن است.
مرد از صاحب حیوان پرسید: به چه دلیل سگ در حال مردن است؟
پاسخ شنید: از گرسنگی…
گدا به کیسه کنار دست مرد اشاره کرد و پرسید: در کیسه چه داری؟
گفت: نان و غذایی برای خوردن.
با تعجب گفت: پس چرا از نانت لقمه ای به سگ بیچاره نمی دهی تا زنده بماند.
جواب داد: برای نان پول داده ام و پولم را از سگم بیشتر دوست دارم. برای او گریه می کنم که اشک رایگان است و هزینه ای ندارد.
مرد گدا با حالت تاسف رو به مرد گفت: ای بیچاره! اشک خون دل است که به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده است و از چشمانت فرو می ریزد، نان از خاک است و اشک از خون دل که ارزشش بسیار بیشتر از قیمت نان است.
آن سگی میمرد و گریان آن عرب
اشک میبارید و میگفت ای کرب
سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست
نوحه و زاری تو از بهر کیست
گفت در ملکم سگی بد نیکخو
نک همیمیرد میان راه او
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران
گفت رنجش چیست زخمی خورده است
گفت جوع الکلب زارش کرده است
گفت صبری کن برین رنج و حرض
صابران را فضل حق بخشد عوض
بعد از آن گفتش کای سالار حر
چیست اندر دستت این انبان پر
گفت نان و زاد و لوت دوش من
میکشانم بهر تقویت بدن
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد
گفت تا این حد ندارم مهر و داد
دست ناید بیدرم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان
گفت خاکت بر سر ای پر باد مشک
که لب نان پیش تو بهتر ز اشک
اشک خونست و به غم آبی شده
مینیرزد خاک خون بیهده
کل خود را خوار کرد او چون بلیس
پارهٔ این کل نباشد جز خسیس
من غلام آنک نفروشد وجود
جز بدان سلطان با افضال و جود
چون بگرید آسمان گریان شود
چون بنالد چرخ یا رب خوان شود
من غلام آن مس همتپرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست
دست اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پرد فضل خدا
گر رهایی بایدت زین چاه تنگ
ای برادر رو بر آذر بیدرنگ
مکر حق را بین و مکر خود بهل
ای ز مکرش مکر مکاران خجل
چونک مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب
که کمینهٔ آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا