داستان حضرت موسی (ع) و دانه های گندم از حکایات مثنوی مولوی

داستان حضرت موسی (ع) و دانه های گندم از حکایات مثنوی مولوی

روزی پیامبر خدا حضرت موسی (ع) در فکر فرو رفته بودند و درباره عاقبت و سرانجام و سرنوشت موجودات زنده فکر می کردند. سوالی در ذهنشان شکل گرفت و دلیل آن را از پروردگار خواستند تا برایشان روشن کند.

حضرت سر را رو به آسمان کردند و از خداوند پرسیدند: پروردگارا! دلیل این که موجودات را می آفرینی و باز، همه را نابود می کنی چیست؟ چرا جانداران نر و ماده را زیبا و جذاب خلق می کنی ولی در نهایت چه انسان و چه حیوان همه را از بین می بری؟

در همان لحظه فرشته وحی مقابل حضرت حاضر شد و جواب پرودگار را برای کلیم الله (ع) آورد. پرودگار فرموده بود: ای موسی! می دانم سوال تو از روی جهل و انکار نیست و گرنه به خاطر این سوال تو را تنبیه می کردم. اما تو می خواهی از حکمت ما آگاه شوی و سرّ آفرینش را بدانی و در نهایت مردم قومت را آگاه کنی به این خاطر به تو می گویم.

فرشته وحی از جانب پرودگار ادامه داد: ای پیامبر! برای رسیدن به جوابت بذر گندم بکار و صبر کن. موسی(ع) دانه ها را در زمین کاشت و منتظر ماند تا بذرها تبدیل به خوشه های طلایی گندم شد. آن وقت حضرت داسی برداشتند و شروع به درو کردن گندم ها کردند. در همان حین فرشته وحی بر ایشان نازل شد و پیام خداوند را اینگونه ابلاغ کرد.

پرودگار فرمود: ای موسی! تو بذرها را کاشته ای و مدت ها وقت صرف رسیدگی و پرورش آن ها کردی پس چرا خوشه ها را می بری و از ریشه جدا می کنی؟

حضرت(ع) پاسخ دادند: پروردگارا سودمندی گندم بر درو و جدا کردن آن از کاه است. عقل سلیم حکم می کند که گندم را درو و از کاه جدا کنم و در نهایت آن را بعد از آرد کردن، پخت و مصرف نمایم.

در نهایت خداوند ادامه داد: در تن خلایق نیز، هم روح های پاک هست هم روح های سیاه و ناپاک. همان طور که تو گندم را از کاه جدا می کنی من هم می خواهم روح های خوب را از روح های بد جدا کنم.

 

گفت موسی ای خداوند حساب

نقش کردی باز چون کردی خراب

نر و ماده نقش کردی جان‌فزا

وانگهان ویران کنی این را چرا

گفت حق دانم که این پرسش ترا

نیست از انکار و غفلت وز هوا

ورنه تادیب و عتابت کردمی

بهر این پرسش ترا آزردمی

لیک می‌خواهی که در افعال ما

باز جویی حکمت و سر بقا

تا از آن واقف کنی مر عام را

پخته گردانی بدین هر خام را

قاصدا سایل شدی در کاشفی

بر عوام ار چه که تو زان واقفی

زآنک نیم علم آمد این سؤال

هر برونی را نباشد آن مجال

هم سؤال از علم خیزد هم جواب

هم‌چنانک خار و گل از خاک و آب

هم ضلال از علم خیزد هم هدی

هم‌چنانک تلخ و شیرین از ندا

ز آشنایی خیزد این بغض و ولا

وز غذای خویش بود سقم و قوی

مستفید اعجمی شد آن کلیم

تا عجمیان را کند زین سر علیم

ما هم از وی اعجمی سازیم خویش

پاسخش آریم چون بیگانه پیش

خرفروشان خصم یکدیگر شدند

تا کلید قفل آن عقد آمدند

پس بفرمودش خدا ای ذولباب

چون بپرسیدی بیا بشنو جواب

موسیا تخمی بکار اندر زمین

تا تو خود هم وا دهی انصاف این

چونک موسی کشت و شد کشتش تمام

خوشه‌هااش یافت خوبی و نظام

داس بگرفت و مر آن را می‌برید

پس ندا از غیب در گوشش رسید

که چرا کشتی کنی و پروری

چون کمالی یافت آن را می‌بری

گفت یا رب زان کنم ویران و پست

که درینجا دانه هست و کاه هست

دانه لایق نیست درانبار کاه

کاه در انبار گندم هم تباه

نیست حکمت این دو را آمیختن

فرق واجب می‌کند در بیختن

گفت این دانش تو از کی یافتی

که به دانش بیدری بر ساختی

گفت تمییزم تو دادی ای خدا

گفت پس تمییز چون نبود مرا

در خلایق روحهای پاک هست

روحهای تیرهٔ گلناک هست

این صدفها نیست در یک مرتبه

در یکی درست و در دیگر شبه

واجبست اظهار این نیک و تباه

هم‌چنانک اظهار گندمها ز کاه

بهر اظهارست این خلق جهان

تا نماند گنج حکمتها نهان

کنت کنزا کنت مخفیا شنو

جوهر خود گم مکن اظهار شو

سوسن قریشی:

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها