داستانی از حکایات مولوی؛ درخت عمر

اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

سوسن قریشی:

درخت.سایت نوجوان ها (1)خبر آمد در کشور هند درختی وجود دارد شگفت انگیز که از این درخت میوه هایی طلایی به بار می آید و اگر کسی بتواند به یکی از آن میوه ها دست یابد و آن را بخورد به عمر جاویدان می رسد و دیگر مرگ و نابودی برای او نخواهد بود.

این خبر دهان به دهان چرخید تا به حاکم دیاری رسید. او که طمع رسیدن به آن میوه وجودش را فرا گرفته بود وزیرش را فرستاد تا برایش از آن میوه بیاورد.

وزیر به هند رفت اما هر چه گشت کمتر پیدا کرد. از مردم که می پرسید او را تمسخر می کردند و به او و افکارش می خندیدند، بعضی ها برای اذیت کردن او آدرسی اشتباه می دادند و همین کار باعث می شد تا او چند روز به دنبال نشانی دروغین بپردازد و وقتش برای درخت عمر تلف شود.

پس از مدت ها گشتن ناامید شد و قصد بازگشت به دیار خود را کرد اما روز آخر تصمیم گرفت نزد عارفی برود و از او بپرسد که آیا درخت عمر وجود دارد یا نه؟

او که به همه چیز آگاه بود لبخند زد و گفت: درخت فقط اسم است و هیچ کس آن را ندیده است. اگر به دنبال آن نباشی قطعا آن را خواهی یافت. درخت عمر چیزی به جز درک صفات خدا و نزدیکی به او نیست. اگر او را بشناسی عمر جاویدان خواهی یافت. 

شیخ خندید و گفتش ای سلیم / این درخت علم باشد در علیم
بس بلند و بس شگرف و بس بسیط / آب حیوانی ز دریای محیط
تو به صورت رفته‌ای ای بی خبر / زان ز شاخ معنی بی بار و بر
آن یکی کش صد هزار آثار خواست / کمترین آثار او عمر بقاست

 

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها