داستانی از حکایات مولوی؛ صدای آب

اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

سوسن قریشی:

آب.سایت نوجوان ها (1)کاروانی در بیابان بین دو شهر آباد مشغول حرکت بود. یکی از مسافران که از همه سرعت کمتری داشت، از کاروان عقب افتاد، همراهان خود را گم کرد و در آن دشت بی آب و علف تنها شد.

چند ساعتی در بیابان به راهش ادامه داد تا این که آفتاب به وسط آسمان رسید، آذوقه هایش تمام شد و دیگر توان ادامه مسیر را نداشت.

در این هنگام، از دور چشمش به یک چاه آب افتاد. اول به ذهنش رسید که شاید سراب باشد اما شانسش را امتحان کرد و مسیرش را به سمت چاه تغییر داد و به بالای آن رسید.

از درخشش نور خورشید در چاه فهمید که درون چاه پر از آب است اما هر چه جست و جو کرد، اثری از طناب و سطل آب پیدا نکرد ولی تشنگی او بیش از این بود که چاه را رها کند و به امید پیدا کردن آب، خود را به دست بیابان و سرنوشت بسپارد و آنجا را ترک کند.

بنابراین کنار چاه نشست تا کمی استراحت کند و اندیشه ای نماید که چگونه می تواند از چاه آب بکشد. فکری که به سرش زد این بود که شروع کند به کندن آجرهای لبه چاه و آن ها را به درون آن بیندازد. پس دست به کار شد تا این که کم کم توانش از بین رفت و روی زمین افتاد.

از قضا آن چاه، آب واحه۱ ای را تامین می کرد و افرادی که برای بردن آب آمدند، مرد را بیهوش دیدند که کنار چاه افتاده است. آن ها از روی جوانمردی او را به سمت چادرهای خود بردند و از او مراقبت کردند تا اینکه مرد به هوش آمد.

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
روزنوشته های کلانتر پفک؛ گربه های فضایی

زمانی که مرد سر حال شد و قبل از آن که راهی شهر و دیار خود شود، از او پرسیدند هدفت از این که آجر های دور چاه را در آب می انداختی چه بود؟

مرد پاسخ داد: یکی برای این که صدای آب را بشنوم و این کمی از تشنگی من کم می کرد.

دلیل دیگر این بود که شاید با این کار حجم آب بالا بیاید و بتوانم از آن بخورم.

۱- قطعه زمینی سبز و خرم در میان صحرا

امتیاز به این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *