داستان موسی (ع) و شبان از حکایات مولوی

داستان موسی (ع) و شبان از حکایات مولوی

موسی و شبان.سایت نوجوان ها (1)حضرت موسی (ع) روزی در حال عبور از دشتی بودند. در آن دشت چوپانی به همراه رمه و گله ای بزرگ حضور داشت و مرد چوپان در زمانی که گوسفندان و بزها مشغول چریدن و بازی بودند، زیر سایه درختی نشسته بود و برای دل خودش با نی آهنگی می زد و هر از گاهی با خودش شروع به حرف زدن می کرد.

حضرت موسی (ع) با دیدن مرد و گله اش به نزد او رفت تا در کنار او استراحت کند و چند صباحی هم صحبتی داشته باشد.پیامبر خدا کنار مرد نشست و او به رسم مهمان نوازی شیر تازه ای جلوی میهمان ناشناس گذاشت و به کار خود که نی زدن و خواندن شعر یا گفتن جملاتی بود ادامه داد.

مرد شروع به گفتن جملات زیبایی کرد: ای مهربانم کجا هستی که کفش هایت را بدوزم، سرت را شانه بزنم و همه دارایی و جانم را فدای تو بکنم. اگر بیمار شدی از تو مانند جان خودم مراقبت کنم. دست و پایت را ببوسم و هر روز از بهترین غذاها جلوی تو بگذارم. ای عزیزترین، همه شعر ها و آوازهایم فقط برای توست.

حضرت موسی (ع) که محو این کلام عاشقانه مرد شده بود، از او پرسید این ها را برای چه کسی گفته ای؟ چوپان پاسخ داد: برای کسی که ما و تمام جهان را آفریده است، برای پروردگار.

حضرت عصبانی می شود و به مرد می گوید: ای بی دین! ساکت باش. این چیزهایی که گفتی در حد و اندازه خداوند نیست. مرد ناراحت شد و حس کرد که خداوند سخنان او را نمی شنود، بنابراین گله اش را حرکت داد و از آنجا دور شد.

از جانب خداوند به موسی (ع) ندا آمد که تو برای وصل من به بندگانم آمدی نه برای جدا کردن. ما به هر کس سیرتی داده ایم و او با جملات خود با ما سخن می گوید. ما به ظاهر کلمات و طرز بیان او کاری نداریم بلکه به نیت و درون حرف های او می نگریم.

موسی کلیم الله با درک این ندا در دشت به دنبال چوپان دوید و زمانی که او را پیدا کرد، گفت: مژده بده که خداوند فرمود برای صحبت کردن با من دنبال آداب و ترتیبی نباش و هر چه دل تنگت می خواهد بگو.

سوسن قریشی:

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها