داستانی از حکایات مولوی؛ موش و شتر

اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

سوسن قریشی:

موش و شتر.سایت نوجوان ها (1)در یک دشت بزرگ و سر سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند. در میان حیوانات بزرگ و کوچک موشی با شتر دوست و همراه بود.
موش کوچک هر روز افسار شتر را به دهان می گرفت و جلو جلو حرکت می کرد به گونه ای که انگار او دارد شتر را حرکت می دهد و همیشه با غرور به شتر و دیگر حیوانات می گفت که او جلو دار و رهبر و بزرگ شتر است و بدون وجود او شتر نمی تواند در این دشت حرکت کند. شتر تصمیم گرفت تا روزی درس عبرتی به موش بدهد تا دیگر فکرهای غرورآمیز و احمقانه ای به سرش نزند.
در یک روز بهاری که هر دو با هم در دشت به گردش رفته بودند، به یک رودخانه رسیدند که باید از آن می گذشتند. موش ایستاد و با ترس به رودخانه نگاه  کرد.
شتر به موش گفت: چرا حرکت نمی کنی تا من پشت سر تو بیایم آخر تو جلودار و رهبر من هستی. 
موش با ترس گفت: آخر این رودخانه بسیار عمیق است. اگر نزدیک آن شوم شدت آب مرا با خود خواهد برد و من در آن غرق خواهم شد.
شتر گفت: اجازه بده من به داخل آب بروم و عمق آن را اندازه بگیرم. با یک قدم به داخل رودخانه وارد شد و گفت که نترس ببین آب تا سر زانویم بیشتر نیست.
موش گفت: زانوی تو ۱۰۰ وجب از سر من بلندتر است.
شتر خنده ای کرد و گفت: پس دلیل غرور بی جای تو در برابر من چه بود؟ موش از شتر معذرت خواست و شتر هم به لطف دوستی او را روی کوهانش نشاند و از رودخانه رد شدند.

داستانی از حکایات سعدی؛ دعای درویش

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *