اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
مرد آن است که…
روزی شیخ ابوسعید ابیالخیر را گفتند که: «فلان کس بر روی آب راه میرود.»
گفت: «سهل است، وزغ و گنجشک نیز بر روی آب راه میروند.»
گفتند: «فلان کس در هوا میپرد.»
گفت: «زغن و مگس نیز در هوا میپرد.»
گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهر دیگر میرود.»
شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میرود این چنین چیزها را چندان قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخورد و بخوابد و بخرد و بفروشد و در بازار در میان خلق ستد و داد کند و زن خواهد و با خلق درآمیزد و یک لحظه از یاد خدای غافل نباشد.»
خواجه عبدالکریم خادم خاص شیخ ما ابوسعید بود، گفت: روزی درویشی مرا بنشانده بود تا از حکایت های شیخ ما او را چیزی مینوشتم. کسی بیامد که «شیخ تو را میخواند.» برفتم. چون پیش شیخ رسیدم ، شیخ پرسید که «چه کار میکردی؟» گفتم : «درویشی حکایت چند خواست، از آن شیخ، مینوشتم.» شیخ گفت:«یا عبدالکریم! حکایت نویس مباش ، چنان باش که از تو حکایت کنند.
شیخ ما ابوسعید روزی در حمام بود، درویشی شیخ را خدمت میکرد و دست بر پشت شیخ میمالید و شوخ (چرک بدن ) بر بازوی او جمع میکرد چنانکه رسم قائمان (کیسه کش ها ) باشد. تا آن کس ببیند که او کاری کرده است. پس در میان این خدمت از شیخ سوال کرد که:«ای شیخ! جوانمردی چیست؟» شیخ ما حالی گفت: آنکه شوخ مرد به رویش نیاوری