داستان های شیرین ملا نصرالدین

داستان های شیرین ملا نصرالدین را سالهاست که مردم برای هم تعریف می کنند در این جا چند نمونه از این حکایت های  خنده دار را برای شما نقل می کنیم.

داستان خواب غذا دیدن

یک شب ملا خواب دید که در حال خوردن غذای بسیار لذیذ و خوشمزه است . فردای آن روز به نزد معبر رفت و از او خواست که خوابش را تعبیر کند . معبر درخواست دو هزار تومان کرد .

ملا گفت : مرد حسابی اگر من این پول را داشتم که می رفتم خود غذا را می خوردم و خوابش را نمی دیدم که تو بخواهی تعبیر کنی !

داستان منت بیش از حد

روزی در هوای سرد ملا نصرالدین کنار استخری ایستاده بود . یک مرتبه تعادل خود را از دست داد و نزدیک بود در استخر بیفتد که یکی از دوستانش او را گرفت .

از آن به بعد هر وقت آن دوست در هر مجلس ملا را می دید ، می گفت : ملا یادت می آید اون روز کنار استخر اگر نگرفته بودمت به کلی خیس شده بودی ، و ملا می گفت : بله خیلی متشکرم . واقعا لطف کردین . و این قضیه تا یک سال ادامه داشت . وقتی برای پنجاهمین بار داستان را به ملا گوشزد کرد ، ملا عصبانی شده دست او را گرفت و کنار همان استخر برد.

گفت : آیا این همان لباس نیست که آن روز به تن داشتم ؟ گفت : چرا . سپس ملا به داخل آب پرید و چون موش آب کشیده از طرف دیگر بیرون آمد و گفت : اگر آن روز افتاده بودم بدتر از این که نمی شد . بنابراین دیگر دست از سر ما بردار !

کارهای نیک خود را با منت و آزار کردن ضایع و باطل نکنید . ( سوره بقره : 264 )

چو انعام کردی مشو خودپرست            که من سرورم ، دیگران زیردست            سعدی

داستان باسواد شدن ملا نصرالدین

یک روز مردی ادعا کرد که جادوگر است و گفت : من دست به سر هرکس بگذارم بدون رفتن به مکتب باسواد می شود . ملا گفت : اول من را باسواد کن که بزرگ این شهرم .

مرد مدعی دستش را به سر ملا گذاشت ، وردی خواند و گفت : تو حالا باسواد شده ای و می توانی کتاب بخوانی . ملا با شتاب تا خانه دوید و کتابی را که از ارث پدرش داشت خواند ، اما بلافاصله از خانه بیرون آمد و فریاد زد : این مرد شیاد را بگیرید . مردم پرسیدند : ملا مگر باسواد نشده ای ؟ ملا گفت : در آن کتاب نوشته بود : هرکس ادعا کرد شما را بادست گذاشتن و دعا خواندن باسواد می کند ، حقه باز و شیطان است !

چه بسیارند مردمی که معجزه را به چشم می بینند اما باز به حکم اعتقادات و تعصبات قبلی خود تکیه بر کتاب و اقوال دیگران می کنند.

ملا نصرالدین

داستان سه شب منبر

مردم با ملا قرار گذاشته بودند که بابت سه شب سخنرانی بالای منبر ، برای هر شب صد دینار به او بدهند . زن ملا پنهانی به او گفت : آخر ملا تو که سوادی نداری ، چگونه می خواهی سه شب پشت سر هم مجلس را اداره کنی ؟ ملا گفت : تو کاری نداشته باش ، من خودم می دانم چگونه مردم را راضی کنم .

شب اول ملا نصرالدین صد دینار را گرفت و روی منبر نشست و بعد از خطبه مقدماتی با صدای بلند گفت : مردم ، می دانید یا نمی دانید ؟ مردم گفتند : نمی دانیم . ملا از منبر پایین آمد و گفت : من با مردم نادان صحبت نمی کنم . شب دوم ملا باز صد دینار را گرفت ، روی منبر نشست و گفت : مردم ، می دانید یا نمی دانید ؟ مردم این بار گفتند : می دانیم .

ملا از منبر پایین آمد و گفت : اگر می دانید گفتن من چه ضرورت دارد ؟ شب سوم مردم باهم قرار گذاشتند که بعضی بگویند می دانیم ، بعضی بگویند نمی دانیم . ملا شب سوم نیز پس از اخذ اجرت روی منبر نشست و باز گفت : مردم می دانید یا نمی دانید ؟ بعضی گفتند ؛ می دانیم و بعضی گفتند نمی دانیم . ملا در حالی که از منبر پایین می آمد گفت : آنها که می دانند به آنها که نمی دانند بگویند !

*آلبرت وروی ، نویسنده معاصر هلندی این داستان را در مقاله مفصلی که درباره ملا نصرالدین نوشته ، آورده و با اعجاب و ستایش از آن یاد کرده و گفته است این لطیفه محصول فرهنگی قومی است که قصرالحمراء را پدید آورده اند .

داستان آستین نو ، بخور پلو

روزی ملا نصرالدین با لباس ساده و فقیرانه به یک مهمانی رفت . دم در به او گفتند : این چه قیافه ای است با آستین های پاره و قبای کهنه ؟ برو دنبال کارت . ملا رفت و یک لباس نو از همسایگان قرض کرد و پوشید و آمد . این دفعه او را با احترام راه دادند . ملا وقتی سر سفره نشست و پلو را آوردند آستین لباس نو را به پلو می زد و می گفت : آستین نو بخور پلو !

از قدیم گفته اند که آدمیزاد را به لباس می شناسند و راست گفت ملا که آستین نو بخور پلو ، زیرا به سبب آستین نو توانسته بود وارد مهمانی شود . در ادبیات به این نکته که مردم به ظاهر و لباس شخص درباره او قضاوت می کنند بسیار اشاره شده است که یکی از زیباترین این اشارات داستان زیر از سعدی است در بوستان که :

فقیهی کهن جامه ای تنگ دست

درایوان قاضی به صف برنشست

نگه کرد قاضی در او تیز تیز

معرف گرفت آستینش که خیز

ندانی که برتر مقام تو نیست

فروتر نشین یابرو ، یا بایست …

  داستان قاچاق مرموز

ملا

مدتی شایعه شده بود که ملا نصرالدین در کار قاچاق افتاده ولی هیچ کس نمی دانست که او چه چیزی وارد می کند . هر روز عصر می دیدند ملا نصرالدین از دور سوار بر الاغش می آید با بار فراوان و انبوه ، اما از چیزهایی کم ارزش مانند کاه و علوفه . مامورین گمرک فکر می کردند که ملا جنس قاچاق را

 لابه لای همین علوفه ها پنهان می کند . لذا بار را پائین می آوردند و با دقت می جستند اما هیچ چیز نمی یافتند . حتی یک بار علوفه ها را آتش زدند که وسط آنها  چیزی پیدا کنند ، اما اثری از جنس قاچاق نبود و ملا هر روز پولدارتر می شد .

ده سال بعد یک روز رییس گمرک ملا را در شهری دیگر دید . به او گفت : ملا حالا که من بازنشست شده ام وکاره ای نیستم ، بگو ببینم توآن زمان چه کالایی قاچاق می آوردی که ما هر چه می گشتیم پیدا نمی کردیم . ملا گفت : من خود خر را قاچاق می آوردم چون صبح ها بدون الاغ می رفتم و هر بار با یک الاغ تازه وارد شهر می شدم !

*مردم سراغ اصل ماجرا نمی روند و به حواشی می پردازند !

حرف قرآن را ضریران معدنند

خر نبینند و به پالان می زنند

تو که بینایی پی خر رو که جست

چند پالان جویی ، ای پالان پرست                مثنوی

داستان ترساندن بچه

روزی مادری بچه ی خود را نزد ملا نصرالدین برد و گفت : ملا این بچه از من حرف شنوی ندارد ، اگرامکان دارد یک خورده عصبانیت نشان بده تا این بچه کمی بترسد . ملا یک مرتبه عبایش را برداشت و عمامه اش  را محکم بر زمین زد و چنان فریادی کشید که هم بچه و هم مادرش از ترس بیهوش شدند . بعد که به هوش آمدند ، مادر گفت : این چه کاری بود ملا ؟ من گفتم کمی بچه را تشر بزن . ملا گفت : من وقتی عصبانی بشم دیگه حد و مرز ندارد و قابل مهار کردن نیست !

*باید کوشید که عصبانی نشد زیرا اگر عصبانیت بر آدمی غلبه کند چه بسیار کارها که نمی خواهد ولی انجام می دهد . به همین جهت عصبانیت ها به پشیمانی ختم می شود .

از حکمت های ارسطو درباره ی عصبانیت یکی این است که :عصبانی شدن کاری بسیار آسان است ، اما به هیچ وجه آسان نیست که انسان عصبانی شود ؛ در زمان درست ، درمکان درست ، با نیت درست و به اندازه ی درست

ازدواج

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا، آیا تا به حال به فکر ازدواج افتادی؟

ملا در جوابش گفت: بله، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم.

دوستش دوباره پرسید: خب، چی شد؟

ملا جواب داد: بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم، در آن جا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم، چون از مغز خالی بود.

به شیراز رفتم: دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او را هم نخواستم، چون زیبا نبود ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و هم خیلی دانا، خردمند و تیزهوش بود ولی با او هم ازدواج نکردم. دوستش کنجکاوانه پرسید: چرا؟

ملا گفت: برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی می گشت که من می گشتم.

داستان تخت نشینی پادشاه

 روزی ملا به دیدن پادشاه زمان رفت ، دید که پادشاه در جای مرتفعی روی یک تخت بلند نشسته و مردم در اطراف تخت روی زمین نشسته اند . ملا وقتی وارد شد گفت : سلام بر تو ای پروردگار جهانیان ! شاه گفت : من خدا و پروردگار نیستم . ملا گفت : سلام بر تو ای حضرت جبرئیل ! باز شاه گفت : من جبرئیل نیستم . باز ملا گفت : سلام بر تو ای فرشته آسمانی ! شاه گفت : من فرشته نیستم . ملا گفت : پس تو کیستی ؟ گفت : من یک بشری هستم مثل شما . ملا گفت : اگر این طور است بیا پایین مثل ما روی زمین بنشین !

داستان زرنگی در معامله با حکاک

روزی ملا پیش یک حکاک رفت و گفت : می خواهم مهری برای من تهیه کنی و روی آن نامی را حک کنی . حکاک گفت : برای هر یک حرف یک دینار باید بپردازی . ملا که می خواست مهری با  نام حسن درست کند ، دید که باید سه دینار بپردازد ، پس تدبیری اندیشید و گفت : می خواهم یک کلمه دو حرفی که خس می باشد روی مهر حک کنی . شخص شروع به کنده کاری کرد . وقتی حرف « خ » را نوشت ، ملا گفت : لطفا نقطه ی آن را فعلا نگذارید تا من محل آن را تعیین کنم . وقتی « س » را اضافه کرد ، ملا گفت : حالا برای شما که فرقی نمی کند ، لطفا نقطه  خ را در داخل دایره سین بگذارید !

دزد بی تقصیر

روزی در خانه ی ملا دزد آمده بود و یک سینی قیمتی را از صندوقخانه دزدیده بود . اهل خانه همه جمع شده بوند و هریک تقصیر را گردن دیگری می انداخت .

زنش می گفت : تقصیر ملا بوده که در خانه را قفل نکرده . پسرش می گفت که تقصیر مادر است که در صندوق را باز گذاشته ، و دخترش می گفت که تقصیر همسایه هاست که خبر ندادند . خلاصه هرکس تقصیر را گردن کسی می انداخت . ملا گفت : معلوم می شود که جناب دزد هیچ تقصیری نداشته !

داستان انعام دلاک

نصرالدین روزی به حمام رفت با لباس ساده و ظاهری فقیرانه . حمامیان زیاد او را تحویل نگرفتند و احترام نکردند؛ نه مشت و مالی ، نه آب میوه ای ، نه حوله ی مخصوص . مثل یک فقیر با او رفتار کردند ، اما ملا هیچ نگفت . از حمام که بیرون می آمد علاوه بر پول حمام ، مبلغ هنگفتی به عنوان انعام به رئیس کارگران حمام داد . به حدی که همه حیرت کردند و شرمنده شدند ، باخود گفتند : اگر این بار آمد او را حسابی تحویل خواهیم گرفت .

پس از چندی باز ملا به حمام آمد ، این بار سلام و صلوات همه بلند شد و احترام کردند . حوله و دمپایی مخصوص آوردند ، ماساژهای مفصل و آب زرشک ، همراه با شست و شوی کامل و غیره . ملا وقتی پول حمام را داد ، دست کرد و یک سکه ی بسیار کم ارزش انعام داد . گفتند : ملا این چیست ؟ ما این همه خدمت کردیم . ملا گفت : این انعام مربوط به خدمات دفعه ی قبل است ، انعام دفعه ی قبل مربوط به خدمات امروز !

داستان با چه الاغی زندگی می کنم

روزی ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد . دلال ها و خرفروشان دورش جمع شدند و هر یک خر را آزمایش می کردند تا قیمت گذاری کنند . یکی دهان خر را باز کرد تا دندان هایش را بشمارد . خر چنان گازی از او گرفت که فریادش به آسمان رفت . دیگری خواست نگاهی به چشم او بیندازد ، او هم لگدی خورد .

دلالان گفتند : این خر هیچ ارزشی ندارد . هم گاز می گیرد و هم لگد می زند .

ملا گفت : من خودم می دانستم که این الاغ را کسی نمی خرد و برای فروش هم به بازار نیاوردم ، فقط می خواستم مردم بدانند که من با چه الاغی زندگی می کنم !

 

پیشنهاد مطالعه:

حیوانات با کمی خنده

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها