داستان پدر= بابا

Untitled-1

اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها:

اولین روزهای تحصیلم در سوم ابتدایی بود. تازه پا به مدرسه جدید گذاشته بودم چون خانه مان را تازه عوض کرده بودیم. از بابا خداحافظی کردم و از ماشینش پیاده شدم. وارد مدرسه شدم. کمی اضطراب در دلم موج می زد اما به روی خود نمی آوردم. ردیف دوم، کنارِ دیوار می نشستم. بعضی از بچه ها آرام و بعضی همه آتش ها را به جای سوزاندن در خانه، در کوله پشتی خود گذاشته و به مدرسه آورده بودند. نماینده کلاس ما یک کلاس پنجمی بود و دائم داد می زد: «ساکت! بشین! اِسمتو مینویسم، میدم به آقای ناظم اااا….» و از این جور تهدید ها… ناگهان نماینده در حالی که تمام بدن خود را داخل کلاس نگه داشته بود ، قدری سرش را بیرون بُرد و دید که معلمِ ما به سمتِ کلاس می آید، اما مگر شیطنت بچه ها تمامی داشت و گوشِشان به حرف نماینده بدهکار بود! ناگهان نماینده گفت:« بَرپا! » که با سرعتی خارق العاده و وصف نشدنی هر کس به جای خود برگشت. فقط در عجبم چگونه در موقع برگشتن به هم برخورد نکردند؟! نماینده از کلاس خارج شد و آقای کمالی در حالی که کُت شلوار مشکی و پیراهنی سفید به تَن داشت و به سمت میز خود می رفت، نگاهی معنا دار به دانش آموزان کرد و گفت: «بشینید!» همه همزمان نشستیم. معلم دفتر کلاس را روی میز گذاشت و شروع کرد به پاک کردن تابلو! تابلویی که نمیدانم به جای سیاه چرا سبز بود که هر وقت از معلم پرسیدیم چرا سبز است؟ پاسخی دندان شکن می داد: «آخه این چه سوالیه! مگه نمیشه روی تابلوی سبز بنویسی؟!؟! سبز دیگه…» و ما باز هم دهانمان قانع می شد اما چشمانمان نه…!  معلم گچِ سفید را برداشت و برروی تخته سیاهِ سبز رنگ نوشت: پدر . البته آقای کمالی انسان خوش رویی بود اما بعضی وقتها به جای جواب دادن کنایه می زد ولی همه بچه ها دوستش داشتند.

معلمِ قد بلند ما که کمی داشت موهایش سفید می شد و انگار امروز صورتش را اصلاح نکرده بود،  کُتِ مشکی اش را از تن بیرون آورد و به چوب لباسی کلاس که در کنار درب ورودی بود، آویزان کرد و دوباره آمد روی صندلی نشست. آرنج هایش را تا مُچِ دست روی میز گذاشته بود و دستانش را به هم می مالید و بچه ها را نگاه می کرد. سرش را لحظه ای پایین انداخت و ناگهان رو به بچه ها گفت: «کی میتونه بگه پدر یعنی چی؟» بچه ها نگاهی به هم  انداختند و پِچ پِچ ها شروع شد و آقای کمالی گفت: «جواب بدین. نگفتم که حرف بزنید!» اما رسول در ردیف یکی مانده به آخر کنار پنچره با آرمین مشغول ریز ریز حرف زدن بود که معلم با عصبانیت و صدایی بلند: « با توام رسول! مگه نمیگم حرف نزن…» که ناگهان امین گفت: «آقا یعنی همون بابا؟؟؟» و همه خندیدند! معلم هم نیش خندی زد و از جایش بلند شد ، آستین ها را کمی بالا زد و دستانش را در جیب گذاشت و با لبخندِ شیرینی: «آره، یعنی همون بابا!» و سپس به سمت تابلو برگشت و کنار کلمه پدر با تکه گچِ قرمز نوشت =بابا. اشکان گفت: «بابا 4 حرف داره» و باز همه خندیدند و از میز اول حمید با لحنی شاکیانه گفت: «آقا اجازه! آقا بابای ما 4 حرف نداره! آخه آقا مامانمون میگه: آقا باباها حرف ندارن»  و باز بیشتر از قبل همه خندیدند ، معلم سمتِ میزش رفت و دو بار روی میز زد و با صدایی بلند: «ساکت! خنده نداره که! چرا هر کی ، هر چی میگه شما میخندید؟!» و بعد به سمت حمید رفت و گفت: «آره پسرم ، مامانت درست میگه!» بعد رو به همه بچه ها کرد: «منظورم اینه که باباهاتون چطورین؟اخمو؟میخندن؟باهاتون حرف می زنن؟باید چطوری باشن؟شما دوست دارین چطوری باشن؟ و از اینجور چیزا دیگه…»

محمد علی ردیف چهارم کنار دیوار جایش بود و همیشه موهایش را با شماره 10 کوتاه می کرد، زبانش کمی می گرفت اما مودب و دوست داشتنی بود ، پدرش کارگر ساختمان بود و وضع مالی خیلی خوبی نداشتند اما گه گاه محمد علی حرفهای خوبی می زد و میان خنده و همهمه بچه ها ، او محو نام بابا شده بود… معلم که متوجه رفتار او شده بود، از او خواست تا بابا را تعریف کند اما او اصلاً صدای معلم را نمی شِنید. دیگر از ریز پچ پچ ها هم خبری نبود، معلم نزدیک تر شد و او را بلند تر صدا زد که ناگهان محمد علی یکه ای خورد و گفت: « ب ب بله آقا! »  آقای کمالی با لبخندی دوباره از او خواست که بابا را تعریف کند! محمد علی با صدای کودکانه و زبان گرفته گفت: « آ… آ… آ… آقا اجازه! ما بابامونو خ خ خیلی دوست داریم!  باب… ب… بای ما دستاش همیشه ز…ز…ز…زِبرِ و یه بار کفِ دستش بُریده که جاش مثه بِ مونده…

آقا با…ا…ا…ا…بامون همیشه میخنده آقا ، اما پاهاش هَ…هَ…همیییشه درد میکنه  که مثه ا میمونه! معلم تهِ دلش کمی گرفت اما با لبخندی شیرین به او نگاه می کرد و گفت: « خب محمد جان ادامه بده! دیگه چی؟ »

محمد علی ادامه داد: « آ…آ…آقا بابامون همیشه آ…آ…آقا چِِِشماش خَسته و قرمزه! مثه دو…دو…دوتا نقطه ی بابا…» و همانطور که محمد علی داشت حرف می زد این بار آقای کمالی دیگر نمی شِنید. چشمانش از اشک پُر بود.  برگشت به سمت تابلو، نگاهی به دست خط خودش انداخت و از پشت میزش  راهَش را به سمت پنجره کَج کرد و وقتی رسید کنار پنجره دستانِ لرزانش را روی طاقچه گذاشت و به آسمان نگاه کرد و  آهِ تلخی کشید ، سپس در حالی که دستان لرزانش را مُشت می کرد و در هم می فِشُرد، یاد پدرش با عصای چوبی اش افتاد.

نویسنده: مهدی فاریابی

 

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها