داستان کوتاه | خانم بالاکِش | داستان
داستان کوتاه | خانم بالاکِش | داستان

سر ظهر که میشد عزا می‌گرفتیم. خانه‌ی ما قانون مسخره‌ای داشت که ظهر بعد از ناهار همه باید بخوابند، البته عزیز این قانون‌ها را اجرا می‌کرد.

مامان ما بعد از این که گلی را به دنیا آورده بود، رفته بود پیش خدا و بابا هم از صبح می‌رفت سر کار تا شب تا برای ما یک عالمه پول بیاره. عزیز هم برای من و گلی و پری شده بود مثل مامان. غذا درست می‌کرد، خونه تمیز می‌کرد و اگر حوصله داشت لباس می‌دوخت، اما عزیز خیلی کم حوصله بود.

بابا همیشه می‌گفت: عزیز گناه داره، اذیتش نکنید و دخترای خوبی باشید.

من و گلی و پری هر روز قبل ظهر کلی نقشه می‌کشیدیم که از زیر خوابیدن در بریم ولی عزیز اصلا کوتاه نمی‌آمد. راستش بیشتر از این که از عزیز بترسیم، از خانم بالاکش می‌ترسیدیم.

خانم بالاکش یک خانم عصبانی و اخمویی بود که اگر بچه‌ها به حرفش گوش نمی‌دادند از توی کانال کولر بیرون می‌آمد و دست مینداخت توی موهایشان و بچه‌ها را با خودش می‌برد.ما سه تا که هیچ وقت خانم بالاکش را ندیدیم ولی همیشه یک سایه‌ی سفید ظهرها روی سقف نقش می‌بست که عزیز می‌گفت اون سایه‌ی خانم بالاکشه. اگر نخوابید، عصبانی میشه و میاد.

گلی که از من و پری کوچیک‌تر بود خیلی می‌ترسید و زود می‌خوابید ولی من و پری می‌رفتیم زیر پتو و کلی غلت می‌زدیم تا خوابمان بگیرد.

توی ذهنم خانم بالاکش را تصور می‌کردم که روزی از توی کانال بیرون می‌پرد و با دست‌های بزرگ و زبرش موهایم را می‌کشد. بعضی وقت‌ها زل می‌زدم به سایه‌ی سفیدی که روی سقف می‌افتاد و هی تکان تکان می‌خورد.

آخر این خانم بالاکش چرا می‌خواست ما بخوابیم؟

یک روز که عزیز سر حال بود، روی زانویش نشستم و گفتم: عزیز؟

– جان عزیز

– چرا خانم بالاکش دوست داره که ما بخوابیم؟

– خب خانم بالاکش خسته‌اس، دوست داره ظهرها استراحت کنه، اگه شما نخوابید سروصدا می‌کنید و اون نمی‌تونه بخوابه دیگه.

– خب اگه سروصدا نکنیم چی؟

– اگه نخوابید حتما سروصدا می‌کنید.

– عزیز اگه قول بدیم چی؟

– نخیر. اصلا میخوای بیدار بمونی که چی بشه؟

– خب دوست داریم بریم تو کوچه با بچه‌ها گرگم به هوا بازی کنیم.

– دیگه چی؟ نخیر. خانم بالاکش حوصله‌ی این کارا رو نداره.

فایده نداشت. عزیز هیچ جوره اجازه نمی‌داد یک روز هم که شده به زور نخوابیم و بریم توی کوچه بازی کنیم.

ظهر جمعه بود و ما آبگوشت داشتیم. عزیز مثل همیشه کاسه استیلی کنار دستش گذاشته بود. انقدر از خواب بعد از آبگوشت گفت که چقدر می‌چسبد و چقدر خوب است که همان غذا هم کوفتمان شد و نتوانستیم غصه‌ی به زور خوابیدن را از سرمان بیرون کنیم.

غذا را که خوردیم، عزیز لحاف و پتو پهن کرد که بخوابیم. همین که دراز کشیدیم، سایه‌ی سفید خانم بالاکش روی سقف نقش بست و باز گلی از ترس به خود لرزید.

عزیز هم با خوشحالی در ایوان را بست و کنار بخاری دراز کشید. من که زیادی ترشی خورده بودم، از جا بلند شدم که بروم توی حیاط و از شیر آب بخورم. عزیز گفت: هی زری کجا داری میری؟

گفتم عزیز میرم آب بخورم، الان زود میام.

در ایوان را باز کردم و دیدم که کاسه استیل عزیز پر از آب روی لبه‌ی پنجره است و آب تویش هی تکان تکان می‌خورد. تنبلی‌ام آمد که تا حیاط بروم. همان کاسه را برداشتم و سر کشیدم که یک دفعه صدای گلی آمد: عه عزیز سایه‌ی خانم بالاکش کو پس؟

گوش تیز کردم. کاسه را پایین آوردم. پری گفت عه دوباره اومد. دوباره اومد.

دوباره کاسه را روی لبم گذاشتم. “عه عزیز رفت رفت.”

در اتاق را به آرامی باز کردم و کاسه‌ی توی دستم را تکان تکان دادم.

خانم بالاکش چیزی جز آب توی کاسه‌ی استیل عزیز نبود.

کاسه را توی ایوان پرت کردم و با سرعت به سمت کوچه دویدم.

بعد از آن تمامی بازی‌های سر ظهر توی کوچه را مدیون ترشی خوردن آن روزم بودم.

اختصاصی نشریه‌ی اینترنتی نوجوان‌ها – زهرا امیربیک

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها