من مثل همیشه کنار آبخوری نشسته بودم و منتظر او بودم. آرام و بیصدا آمد و کنار من نشست. از آن سلامهای شل و وارفتهی دم صبح و دست دادن خبری نبود. همانجا فهمیدم اتفاقی افتاده است. اولین چیزی که پرسیدم این بود: «اتفاقی افتاده؟» رویا چند ثانیهای سکوت کرد و بعد رو به من گفت: «مامانم دیشب گفت داریم از این محل میریم و خونهی جدیدمون خیلی از اینجا دوره. بعد گفت حالا که هنوز امتحانات شروع نشده میتونیم مدرسه رو عوض کنیم.»
دلم میخواست هر روز بیست تا امتحان میدادم، ده بار درس جواب میدادم، سه بار از کلاس اخراج میشدم اما رویا کنارم میماند. انتظار هر چیزی را داشتم به جز چیزی که همان لحظه شنیده بودم. احساس کردم دارم بغض میکنم ولی نمیخواستم پیش رویا، آنجا و آن روز، گریه کنم. مطمئن بودم اگر گریه کنم او هم گریه خواهد کرد.
پرسیدم: «یعنی هیچ راه آسونتری نیست؟» این جمله تکهکلامم بود، وقتی با رویا حرف میزدم. دفعهی قبل وقتی این را گفتم که مجبور بودیم برای امتحان ریاضی فردای آن روز تمام تمرینهای کتاب را دوباره حل کنیم. اما حالا چیزی پیش رویمان بود که هیچ جوره قابل حل نبود.
رویا رو به من کرد. احساس کردم حلقهای اشک در چشمهایش دیدم. شاید ندیدم. نمیدانم ولی حتماً ناراحت بود، حتی بیشتر از من. صدایش محکم نبود: «نه، هیچ راه آسونتری نیست.»
یادم میآید که تا زنگ تفریح اول آن روز حتی یک کلمه هم حرف نزدیم. حرف زدن لازم نبود. تمام جملههایی که توی سرم میچرخید توی سر رویا هم میچرخید. «مدرسه بدون تو یعنی چی؟ اصلا یادم نمییاد قبل تو چی کار میکردم. خوش به حال تو که به مدرسهی جدید میری. تحمل اینجا بدون تو، نگاه کردن به جای خالی تو کنار آبخوری، هر روز کار سختیه.»
چند دقیقه یکبار نگاهی به رویا میانداختم. او هم غرق در افکار بود. آنقدر که هیچ کداممان یک کلمه هم از درس متوجه نشدیم. زنگ که خورد بیرون نرفتیم. توی کلاس ماندیم. آنقدر حرف قبل رفتنش داشتم که به او بزنم اما نمیخواستم بپذیرم که هیچ راهی نیست چون همیشه یک راهی بود؛ ما همیشه یک راهی پیدا میکردیم.
چند ثانیهای به هم نگاه کردیم. گفتم: «کی قراره برید؟»
– مامان گفت امروز میام مدرسه تا با مدیرتون صحبت کنم.
– همین امروز؟
– آره، بابا میگفت صاحبخونه مستأجر جدید پیدا کرده و اونم میخواد اسباب بیاره.
– چی شد یهو؟
– نمیدونم. فکر کنم بابا با صاحبخونه دعواش شده.
تا قبل از آن روز تمام ناراحتیهایمان یک زنگ هم طول نمیکشید. مثل نمرهی بد ریاضی رویا که یک زنگ حالمان را گرفت و بعدش با یک کاسهی عدسی و دو تا قاشق که از بوفه گرفتیم یادمان رفت.
بعد از چند ثانیه سکوت که بینمان افتاد گفتم: «باید یه راهی باشه.» رویا گفت: «نه، هیچ راهی نیست.» شوکه شدم. ما همیشه با هم بهترین تیم بودیم. همهی کارها را راست و ریست میکردیم و حالا رویا حاضر نبود حتی راجع به عوض کردن شرایط حرف بزند. گفتم: «چت شده؟ نکنه خوشحالی که داری میری؟ شاید هنوز راهی باشه.»
– به قیافهی من نگاه کن. به نظرت خوشحالم؟ فکر میکنی تا صبح به همهی راههای ممکن فکر نکردم؟ هیچ راهی نیست سارا. هیچ راهی. این دیگه چیزیه که بزرگترها توش شوخی ندارن. وقتی تصمیم میگیرن خونه رو عوض کنن، وقتی خونهای رو انتخاب میکنن، هیچ اهمیتی نمیدن که دخترشون بعد از پنج سال داره از همکلاسی و بغلدستی و صمیمیترین دوستش جدا میشه. فقط اهمیت میدن که به درست لطمه نخوره.
فقط به او گوش میکردم. حالا فهمیده بودم او هم اندازهی من ناراحت بود. پشیمان شدم از اینکه گفته بودم خوشحالی. نگاهی بینمان رد و بدل شد.
- هفتهای یه بار که دیگه میتونیم همدیگه رو ببینیم.
سکوت کرد و سکوتش بیشتر من را ترساند. یعنی هفتهای یکبار هم نه.
– سارا، خونهمون دوره. اونطرف شهر. اگه نزدیک بود که مجبور نبودم برم. باید ببینیم بزرگترها چی میگن. شاید اگه خیلی اصرار کنیم قبول کنن که یا من رو بیارن خونهی شما یا تو رو بیارن اونجا.
حالم بههم خورد از اینکه آنقدر ضعیف بودم که نمیتوانستم رویا را کنار خودم نگه دارم. از اینکه حتی نمیتوانستم هفتهای یکبار ببینمش.
– خب میتونیم با گوشیای مامانامون با هم حرف بزنیم یا اصلاً تلفن بزنیم. بیا قول بدیم هر روز سر یه ساعتی به هم تلفن بزنیم.
– قول میدم.
– رویا توی مدرسهی جدید با هرکی خواستی دوست شو ولی سعی کن منو یادت نره.
– چرا چرت و پرت میگی. معلومه که تو رو یادم نمیره. در ضمن نمیخوام با هیچکس دوست شم.
– امیدوارم بابات با صاحبخونهی جدید هم دعواش بشه. شاید این طرفا دوباره خونه پیدا کردین.
اولش سری تکان داد و بعد پقی زد زیر خنده. از خندهی او خندهام گرفت. دوباره مثل همیشه بلندبلند خندیدیم.
زنگ بعد مامان رویا آمد. با من هم دست داد و سلام و علیک کرد. وقتی از دفتر بیرون آمد پروندهی رویا دستش بود. من و رویا رو به روی دفتر روی پلهها نشسته بودیم و منتظر بودیم. وقتی پرونده را دست مادرش دیدم رو کردم به رویا. لازم نبود حرفی بزنیم هر دویمان بهت زده بودیم. سریع از جایمان بلند شدیم و به طرف او رفتیم. مادر رویا لبخندی به لب داشت. رو به رویا کرد و گفت: «مدیر، یه مدرسه تو محلهی جدید معرفی کرد. خدا رو شکر که مدرسهی خوبیه. همش نگران بودم. راستی پروندهتو گرفتم. دیگه از فردا میری مدرسهی جدید.»
سکوت کرد. انگار تازه متوجه موضوع شده بود. قیافههایمان آنقدر گرفته بود که هرکسی میفهمید چقدر ناراحت هستیم ولی مامان رویا سرش خیلی شلوغتر از این حرفها بود.
بعد از چند ثانیه سکوت گفت: «این چه قیافههاییه به خودتون گرفتین؟ خدارو شکر تلفن اختراع شده. بعدم ما که نمیریم یه شهر دیگه. هر وقت خواستین میتونین همدیگه رو ببینین. شاید اصلاً سال دیگه برگشتیم همینجا. حالا دیگه اخماتونو وا کنین. بخندین ببینم.»
من و رویا خندهای الکی تحویل مادرش دادیم. او رفت. به رویا گفتم: «از معلمها و دوستهات خداحافظی کن. شاید دیگه فردا رفتی اونطرف.» رویا دوستی به غیر از من نداشت و مادرش این را خوب میدانست.
باورم نمیشد. همین دیروز بود که قرار شد رویا تا آخر امسال اینجا بماند؛ حتی شاید سال بعد و سال بعدش. ولی حالا قرار بود برای همیشه برود. قرار نبود فردا دیگر رویایی در این مدرسه باشد.
زنگ آخر خورد. من و رویا رفتیم و برای آخرینبار کنار آبخوری نشستیم. دیگر نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. او هم. آرام اشک ریختیم. بدون اینکه به هم نگاه کنیم. شاید یک ربع گذشت. مدرسه خالی خالی شد. معلمها یکییکی رفتند.
از جایم بلند شدم. دست رویا را گرفتم و کشیدم. او هم بلند شد. بعد محکم بغلش کردم. انگار مراحل خداحافظی کردن را از حفظ بودم و هر روز انجامش میدادم. بعد از آن آغوش طولانی با هم به سمت خانهی آنها به راه افتادیم. هیچ راه آسانتری نبود.
رویا از فردای آن روز به مدرسه نیامد، حتی سال بعد و تمام سالهایی که من در آن مدرسه بودم. یک سال بعد از رفتنش، هم من گوشی خریدم و هم او. برای همین بیشتر میتوانستیم با هم در ارتباط باشیم ولی نمیتوانستیم زیاد همدیگر را ببینیم. مگر تابستانها که گاهی به خانهی هم میرفتیم . وقتی کمی بزرگتر شدیم اجازه داشتیم بیرون از خانه همدیگر را ببینیم. سالها گذشت ولی راه دور نتوانست ما را از هم دور کند و ما همچنان دوستیمان را حفظ کردهایم.
اختصاصی نشریهی اینترنتی نوجوانها – یاسمین الهیاریان