از همان اول سال که کلاسبندی شدیم دلم میخواست در کلاس نهم مریم باشم. همهی اکیپهای خوب و بچههای باحال افتاده بودند آنجا و من و چندتا از دوستهای دیگرم افتادیم نهم یاس. همهی چیزهای خوب مال نهم مریم بود. معلم ریاضیشان خانم اسدی، معلم ادبیاتشان خانم عباسی و حالا این خانم دانا که آمده بود به جای خانم صابر که باردار بود و علوم تدریس میکرد.
البته رفتن خانم صابر برای بچههایی که با او علوم داشتند بد نشد چون خانم دانا به جایش آمد که بچهها میگفتند قبلاً معلم علوم یک مدرسهی غیرانتفاعی بوده و آنقدر خوب درس میدهد که همه عاشق درس علوم میشوند!امروز صبح به گوشم رسید که خانم دانا یک وبلاگ زده و برای بچهها یک عالمه کلیپ درسی و نمونهسوال میگذارد. من هم رفتم توی کلاسشان و هر جور شده آدرس وبلاک را گیر آوردم.
از مدرسه که رسیدم خانه سریع لپتاپم را روشن کردم و نشستم پای سیستم. آدرس وبلاگ خانم دانا را وارد کردم. با کمی تاخیر بالا آمد. عجب وبلاگی! عجب قالب خفنی! من چند سالی بود که حرفهای وبلاگنویسی میکردم و دو سه تا وبلاگ داشتم ولی چون حرفهای شخصیام را مینوشتم آدرسش را به دوستانم نمیدادم!
گشتی در وب خانم دانا زدم و رفتم سراغ درسهای خودم. از آن روز کارم شده بود چک کردن وبلاگ و خواندن نظرهای بچههای مدرسه که زیر هر مطلب میگذاشتند.یک روز که داشتم نظرات بچهها را میخواندم تصمیم گرفتم من هم برای خانم دانا نظر بنویسم و بگویم که چقدر دلم میخواست شاگردش میبودم و او به من درس میداد!
طبق عادت، اسمم را در قسمت اسم و آدرس وبم را در قسمت آدرس وبلاگ وارد کردم و چند جملهی کلیشهای نوشتم و نظرم را ثبت کردم. بعد یکدفعه با خودم گفتم: «ای وای! الآن بچههای مدرسه آدرس وبلاگم را پیدا میکنند.» ولی بعد گفتم: «نه بابا، بچههای آن کلاس که خیلی مرا نمیشناسند. اشکالی ندارد.»
بعد از چند روز این ماجرا به کلی فراموشم شد. دو سه روز بعد یک نفر با اسم ف.م برایم یک عالمه نظر گذاشت و از نوشتههایم تعریف و تمجید کرد. من هم که فکر میکردم یک آدم معمولی است جوابش را دادم. تا اینکه یک روز صبح سر خوردن صبحانه با مادرم دعوا کردم و با حال خیلی بد به مدرسه رفتم و کل روز پکر بودم.ظهر که از مدرسه برگشتم دیدم ف.م نوشته «امروز خیلی ناراحت بودی، چیزی شده؟»
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورم. چی؟ این از کجا میدانست؟ بعد از کمی فکر کردن فهمیدم که این ف.م عزیز یکی از بچههای فضول مدرسه است که میخواهد مرا اذیت کند. جوابش را ندادم ولی او دستبردار نبود. روز بعد تمام زنگهای تفریح را در کلاس ماندم تا این دوست کارآگاهم مرا نبیند ولی غروبش برایم نوشته بود «امروز توی حیاط ندیدمت ریحانهی عزیز!»
دوست مرموز بعد از چند روز پیشنهادی عجیب داد. برایم نوشت: «سلام دوست عزیزم. من یادم هست که پارسال در مشاعرهی مدرسه نفر اول شدی. برای تو یک سورپرایز ادبی دارم . فردا زنگ تفریح اول بیا کتابخانه، میز چهارم از چپ. منتظرت هستم!»
من که از این بازیها و اینکه مدام یک نفر مرا دزدکی میپاید خسته شده بودم برایش نوشتم «ببین دوست عزیز، من از این دزد و پلیسبازیهای تو خسته شدم. لطف کن دست از سرم بردار وگرنه مجبور میشوم تمام نظرات وبلاگ را ببندم.»حرفهای تند و تیزم موثر بود و ف.م دیگر برایم کامنت نگذاشت. هر روز توی مدرسه چشم میچرخاندم تا ببینم کسی هست که به من زل زده باشد یا مثلاً کاری کند که شک کنم. اما چیزی دستگیرم نشد که نشد.
سال تحصیلی تمام شد و امتحان دادیم و یک روز که منتظر کارنامهها بودیم دیدم که یک نظر دارم. باز کردم. دیدم اسمش را نوشته: ف.م ( فاطمهزهرا جم)انگار یک سطل آب یخ رویم ریختند. فاطمهزهرا دوست صمیمیام بود که سال هفتم و هشتم با هم جونجونی بودیم ولی پارسال تابستان سر یک موضوع خیلی مسخره با هم قهر کردیم و دیگر به هم کار نداشتیم. برایم نوشته بود:
«ریحانهی عزیزم!
از روزی که با هم قهر کردیم یک سال میگذرد و من جز تو نتوانستم با کسی صمیمی بشوم. من همیشه از این که با تو دوست بودم احساس خوبی داشتم و چندین بار هم خواستم پا پیش بگذارم تا آشتی کنیم ولی تو دوستان جدیدی پیدا کردی و مرا به کل فراموش کردی. حتی وقتی وبلاگت را از طریق نظرات خانم دانا پیدا کردم هم نخواستی حتی دوست مجازی باشیم. اگر آن روز میآمدی کتابخانه میز چهارم میدیدی که من برایت یک کتاب شعر از شاعری که دوست داشتی خریده بودم و میخواستم با آن خوشحالت کنم و با هم آشتی کنیم.
حالا هم باید بگویم که پدرم به خاطر شغلش انتقالی گرفته و ما به همدان میرویم و سال دیگر نه تنها در یک کلاس و یک مدرسه که حتی در یک شهر هم نیستیم… امیدوارم هر جایی از این جهان بودی خوشحال و موفق باشی. اگر دوست داشتی به وبلاگ من سر بزن و برایم پیام بگذار و نوشتههایم را بخوان.
دوستدار تو فاطمهزهرا»
با چشمهایی اشکی وارد وبلاگ فاطمه شدم تا برایش یک پیام طولانی بنویسم…
زهرا امیربیک