داستان کوتاه آتاری

اختصاصی نشریه اینترنتی نوجون ها:

آفتاب روی زمین پهن شده بود. همه بیدار شده بودند و رفته بودند دنبال زندگیشان. به خواب آتاری که دیده بودم، فکر می کردم. لبخند روی لبم جا انداخته بود و فکر بازی کردن با آتاری سر شوق آورده بودم. (آتاری همان پلی استیشن زمان بچگی ما بود)

115535_4481

سرم گوشه ی بالاییِ راستِ تشک بود و پایم گوشه ی پایینیِ چپِ تشک. آسمان آبیِ آبی بود. نگاهم به آسمان بود. به نظر دو ساعت می شد که بابا سرِ کار رفته بود. این را از گرمای خورشید و روشنی هوا می توان فهمید. به شوق بازی ای که تازه به خاطر جایزه ی کارنامه ام برایم خریده بودند، از جا برخاستم. تشک را تا زدم و از ایوان جمع کردم. روی کولم انداختم و با چشمانی نیمه باز، کورمال کورمال راهی اتاق شدم. در راه دو بار نزدیک بود به زمین بیفتم و یک بار به چارچوب درِ اتاق. مامان برنج خیس می کرد.

رختخواب را روی بقیه گذاشتم و کُمُد را بستم. سروقت آتاری رفتم. گوشه ی راستِ اتاق، زیر میز کوچکِ چوبیِ کهنه بود که تلویزیون سیاه و سفید قدیمی رویش بود. بابا نمی گذاشت آتاری را به تلویزیون رنگی وصل کنم. مثل هر روز روشنشان کردم. چهار زانو روی زمین نشستم. حسابی گرمِ بازی بودم. همانطور که دگمه ی کنسول را به راست و چپ می فشردم، ناخودآگاه بالاتنه ام  را به این طرف و آن طرف حرکت می دادم. ناگهان دیدم گوشِ چپم در دست راستِ مامان است و فشارِ کشیدنِ گوشم، مرا با خود به بالا می بُرد. کنسول را رها نکرده بودم و «آخ آخ» وِردِ زبانم بود. مادر می کشید و من هم بین زمین و آسمان بودم که مادر گفت:«موکت تو ایوون هنوز پهنه»  و من جواب دادم:«الان… آی میرم جمع…آی…می کنم» مادر گفت:«قِی دورِ چشمات جا خشک کرده» و من که کم کم بلند می شدم گفتم:«تورو خدا… مامان توروخدا…» و مامان گفت:«از خروسخون سفره پهنه واسه تو» و من با صورت در همم که از درد به خودم می پیچیدم گفتم:«مامان…آی…تو که اهل زدن نب…بودی» و مامان بدون اینکه به حرفهای من گوش دهد« حداقل یه سلام می کردی بعد میومدی سراغ این وامونده» و دوباره ادامه داد:«پسره ی گیج، من کِی زدم؟!»  و من گفتم:«وقتی…»مادر بیشتر کشید و من باکلی زور گفتم:«آآآآآآآی… از کتک که بد…تره» و مامان بلافاصله:«بذار بابات بیاد تا من تکلیفمو با تو روشن کنم.» این یکی را با مامان موافق بودم. کاش بابا بیاید. حداقل زبانش نرم تر است.

گفتم:«باشه! ول کن تا بابا بیاد» و مامان دوباره کشید و  گفت:«….» فریادِ من با حرف مامان قاطی شد. نفهمیدم چه گفت. گفتم:«صورت که سهله توالت و حمام هم میشورم…اَییییی…موکت شمسی خانم ایناهم جمع می کنم…آخ» و مامان گفت:«عمه تو مسخره کن.» و من گفتم:«ببخشیییید…آخ…غلط کر…دم» برای گفتن همین چند کلمه کلی انرژی مصرف کردم. مادر ادامه داد:«کاری نکن که بدم مَش حسن نمکی بِبَرش»که ناگهان مادر گوشم را رها کرد و تِلِپ روی زمین اُفتادم. با یک دست گوش و با یک دست آتاری جمع کردم که نکند مادر یادِ مش حسن نمکی بیفتد. من با کنسول به سمت آتاری و مادر با ملاقه به سمت آشپزخانه راهی شدیم.

نویسنده: مهدی فاریابی

 

 

 

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها