جلوی در بیمارستان شلوغ بود. یعنی جای پارک پیدا نمی شد. به مامان گفتم: «برو جلوتر شاید گیرت بیاد.» رفت جلوتر شاید گیرش بیاید، اما نیامد. چون بشر به امید زنده است، باز هم رفتیم جلوتر. یک مرتبه از دیدن یک جای خالی خوشحال شدیم و دوتایی جیغ کشیدیم. انگار گنج فرعون را پیدا کرده بودیم. البته جایش فسقلی بود، ولی می شد پارک کرد. بهشرطی که من دست فرمان می دادم. روسریام را سفت گره زدم و پیاده شدم و با تمام وجودم فرمان دادم. «بیا بیا بیا… خوبه. برو برو برو… حالا بیا بیا بیا…»
آن قدر عقب و جلو کردیم که بین یک بنز و ماکسیما جایمان شد. اوف! چه عروسهایی! مامان در ماشین را که قفل میکرد، گفت: «این قدر با حسرت به این ماشینهای تودل برو نیگا نکن. چشمات چپ میشهها».
گفتم: «اگه اینا ماشینه پس فولکس ما چه کوفتیه؟ قورباغه؟»
گفت: «ناشکری نکن. من تایر زاپاس این ماشینو به صدتا از این تی تیش مامانیا می دم؟»
اگر بابا بود می گفت: گربه دستش به گوشت نمیرسه می گه من گیاهخوارم. چون مریض بود، من هم کوتاه آمدم. اما خودش ول کن نبود: «این ماشینایی که می بینی… مال دکتر مُکترهای بیمارستانه. تو درس بخون، دکتر بشو ماشین آنتیک بخر، خب؟»
باز هم هیچی نگفتم. حاضر بودم همان فولکس قورباغهای لکنته را سوار شوم، ولی برای دکتر شدن و پولدار شدن درس نخوانم. قدم زنان رسیدیم جلوی در بزرگ بیمارستان. مامان گفت: «یه نیگا بنداز ببین متخصص ستون فُقَراتش کیه؟»
گفتم: «ستون فَقَرات، نه ستون فُقَرات.»
گفت: «حالا هر چی؟ مگه فَقرات و فُقرات فرق می کنه. مهم اینه که دردش منو کشته. دیشب تا صبح داشتم عینهو کرم دور خودم می پیچیدم.»
خواستم بگویم مامان عزیز، کرم که استخوان ندارد که ستون فقرات داشته باشد؛ بی خیال شدم و تابلوهای بالای سردر بیمارستان را نگاه کردم. پیدایش کردم. همانی بود که می خواستیم. دکتر «امیر چنگیز رفاقتی، فوق تخصص ستون فقرات». مامان گفت: «همه تو« ف» و «ق» و «ر» گیر کردن. حالا خدا کنه باشدش.» و با درد آه کشید.
هنوز سرم میان زمین و هوا بود که شنیدم یکی از پشت سرمان میگفت: «خواهر، به جون مادرم من گدا نیستم. مسافرم. تو این شهر غریبهام. نامردای بی وجدان کیف پولمو زدن. حالا موندهم معطل چه جوری برگردم شهرستان. یه کمکی کن پول بلیتمه جور کنم برم از این دیار. برم و دیگه پشت سرمه نیگا نکنم.»
مردی بود دور از جان بابا، هم سن و سال بابا. اما خوش تیپتر و بلندتر از بابا. تازه، مثل بابا کچل هم نبود. شش برابر بابا، به توان دو، مو داشت. جوری حرف زد که من آه کشیدم و دل مامان کباب شد. مامان درحالی که آب دهانش را قورت میداد، دست کرد توی کیفش، یک اسکناس دوهزار تومانی در آورد و گرفت طرف مرد. مرد اسکناس را گرفت و گفت: «دستت درد نکنه. الهی درد و بلات بخوره تو سر هرچی آدمه بخیل و خسیسه.» بعد رو به من گفت: «شرمندهم خواهر. شما هم یک کمکی بکن. ایشالّا که ثوابشه ببری.»
گفتم: «من!» و اشاره کردم به مامان: «ما با همیم. چندبار چندبار میخوای پول بگیری؟»
گفت: «با هم و بی هم نداره. روز قیامت سر پل صراط که نمیگن این دوتا با هم ثواب کردن. از رو پل صرات باید یکییکی رد شد. یه چیزی کمک کن از رو پل نیفتی.»
حرصم گرفت. گفتم: «شما نمیخواد به فکر پل صراط من باشی. تا دوباره جیبت رو نزدن بفرما بلیت اتوبوست رو بخر، برو شهرتون.»
مامان چشم غره رفت: «درست حرف بزن دختر. گناه داره.»
میخواستم بگویم آدمهای پررو هیچ وقت گناه ندارند که دیدم دست کرد تو کیفش و یک اسکناس پنج هزار تومانی به مرد داد و گفت: «بیا آقا، اینم از طرف دخترم. دعا کن کنکور قبول شه بره دانشگاه دکتر بشه.»
شاخم داشت میزد بیرون. خواستم پول را از مامان بگیرم و بگویم «اینو به خودم بدی، میخونم قبول میشم.» که دیدم مرد عینهو شعبده بازها پول را قاپید و دعا گویان غیب شد.
گفتم: «مامان جون، قربون اون دست و دلبازیت برم. تو از کجا میدونی که این یارو راست میگه؟»
گفت: «وا! تو از کجا میدونی دروغ میگه؟ تو هم عینهو باباتی. به همه شک داری… آدم که نباید…» او داشت نصیحتم میکرد و من داشتم دنبال گدای خوشتیپ میگشتم. عین جادوگرها غیب شده بود.
از در گندة بیمارستان رفتیم تو. حیاط بیمارستان شلوغ بود. آدمهای سالم و آدمهای کج و کوله و مریض، چپ و راست میرفتند و میآمدند. خدا را شکر مامانم با اینکه مریض بود، عینهو سرو سروستان راست راه میرفت و ناله نمیکرد. به قول بابا «سایلنت» بود.
یک مرتبه یک جفت از همین آدمهای کج و کوله آمدند طرف ما. زن و مردی سبزه تو مایههای شیرکاکائو. بچهای دو، سه ساله هم از سر و کول زن بالا میرفت. بچة نازی میشد باشد، البته اگر از مایع چسبناکی که از دماغش به سمت دهانش شره کرده بود، فاکتور میگرفتیم.
اولش فکر کردم میخواهند آدرس بپرسند. ولی موضوع چیز دیگری بود. تکرار پل صراط. زن به من اشاره کرد و رو به مامان نالید: «الهی داغ این دخترته نبینی خواهر، بچهام داره از دستم میره.»
صدای مامان لرزید: «خدا نکنه. چیشده؟»
زن مثلاً بغض کرد: «سرطون داره.»
مامان زد به صورتش: «خدا مرگم بده! سرطان چی؟»
این دفعه مرد جواب داد: «سرطون قلب.»
سرطان قلب را اولین بار بود میشنیدم. زن گفت: «خرج دوا و دکترش خیلی گرونه.»
گفتم: «خب ببرینش خیریه کودکان سرطانی.»
مرد گفت: «الان از اون جا میآییم. گفتن بودجه نداریم. تموم شده…»
به مامان نگاه کردم که اشک تو چشمهایش بدجوری غلغل میزد. طوری اشک میریخت که انگار من سرطان داشتم و رو به قبله خوابیده بودم. دست کرد تو کیفش و همراه دستمال کاغذی چهارتا اسکناس پنجهزار تومانی بیرون آورد و گذاشت کف دست زن.
خواستم چیزی بگویم که بچههه پول را از دست زن قاپید و انداخت تو یقة لباسش و به مامان لبخند زد. از آن لبخندهای شیرین که دل آدم بزرگها را میبرد. از همان لبخندهایی که مدتها بود یادم رفته بود تحویل مامان و بابام بدهم. مامان لپهای بچه را بوسید و بچه چسب دماغش را که هنوز آویزان بود، لیسید.
نمیدانستم چه خاکی به سرم بریزم. میدانستم مامان خیلی خوش قلب و رمانتیک است ولی اندازه و سایزش را نمیدانستم. شک ندارم بابا اگر بود تا حالا جنگ جهانی سوم راه افتاده بود. خدا را شکر کردم که بابا همراهمان نیست. دست مامان خورد پشت کمرم: «انگار خوابت برد. راه بیفت که خیلی کار دارم.»
راه افتادم و گفتم: «کارهای شما آدم را یاد چیز میندازه.»
گفت« کی؟»
گفتم: «ژان والژان… بینوایان… ویکتور هوگو…»
خندید و ستون فقراتش درد گرفت. درد داشت و با این حال به فکر دردمندان بود. فکر کردم همچین آدمهایی کم گیر میآیند تو این دنیا. داشتم تو دلم قربان صدقهاش میرفتم و همپایش راه میرفتم که جلوی در شیشهای درمانگاه پیرزنی عصا زنان و لنگ لنگان به طرفمان آمد. حواس مامان را پرت کردم: «اینجا چهقدر کلاغه!» و به آسمان اشاره کردم.
مامان گفت: «کو؟»
دریغ از حتی یک نصفه گنجشک و بلبل. آسمان آبیآبی بود. تیرم به هدف نخورده بود و پیرزنه که شبیه مادربزرگ خدابیامرزِ بابام بود، گفت: «حاج خانوم یک کم وایسا!»
«با ما بود؟»
«نه بابا. ما که حاج خانوم نیستیم.»
«حاج خانوم وایسا.»
«انگار با ماست، دختر.»
«داره دیر میشهها. بیا بریم جون بابا.»
«صبر کن ببینم چی میگه.»
انگار به مامان میآمد حاج خانم باشد. حاج خانم ژان والژان. پیرزنه که معلوم نبود دندانهای خوشگل و مرتبش طبیعی است یا مصنوعی، شروع کرد به بلبلزبانی. بلبلی که به جای شاد کردن، ناله میکرد و روی اعصاب راه میرفت. البته اعصاب من، وگرنه مامان که عاشق بینوایان بود. پیرزنه همین طور که ناله میکرد، از توی کیفش اسناد و مدارک بیرون میکشید: نوار قلب، نوار مغز، نوار گوش، اکوی قلب، نتیجة آزمایش پاتوبیولوژی، عکس رادیولوژی، … کم مانده بود دل و رودة خودش را هم به عنوان سند از شکمش بیرون بکشد. او هم با مامان، یعنی کیف و پول مامان کار داشت. سعی کردم با جویدن کمی ناخن خودم را آرام کنم و جوش نزنم.
باز همان صحنهها تکرار شد. نک و نال. دلسوزیِ مامان احساساتی. تحریک غدد اشکیِ مامانِ احساساتی. حرکت دستها به طرف کیف حاج خانم ژانوالژان.
بیرون آمدن چند اسکناس پنج هزارتومانی بی زبان. دعاهای پیرزن برای من و مامان و بابا و اجدادمان تا ماقبل تاریخ. من نمیدانم اگر دعاهایش اثر داشت، خودش چرا اینقدر فزرتی بود!
خدا را شکر کردم که بالاخره صحیح و سالم رسیدیم به درمانگاه و سراغ دکتر امیر چنگیز رفاقتی را گرفتیم. گفتند ته راهرو است. همانجایی که یک دوچرخه پارک شده. تا رسیدیم دکتر از اتاقش آمده بود بیرون و میخواست تعطیل کند. مریض نداشت و میخواست برود. ما را که دید دوچرخهاش را تکیه داد به دیوار و گفت: «شماره گرفتهاید؟»
مامان گفت: «نه.»
دکتر دستی به چانهاش کشید و گفت: «اول برید پذیرش. پرونده تشکیل بدید، بعد تشریف بیارید. من تا پنج دقیقة دیگه هستم.»
من رفته بودم تو کف دوچرخة دکتر رفاقتی. مامان هم. آخر هر چی دوچرخه بود. خانم پذیرش گفت: «همه تعجب میکنن. دکتر همیشه با دوچرخه میآد بیمارستان. واسه همین چارستون بدنش سالمه.» بعد برگهای نوشت که برویم صندوق. قانون همه جا همین طور است. اول صندوق و بعد زندگی. جلوی صندوق، مامان دفترچه بیمهاش را گذاشت جلوی آقایی که قیافهاش شبیه اسکناس مچاله شده بود. آقاهه از بالای عینک باریکش نگاه مامان کرد و گفت: «سرکار خانم، ما با بیمة شما قرارداد نداریم.»
مامان گفت: «بله؟»
اسکناس مچاله گفت: «آزادش میشه دوازده هزار تومن. رسید بدم؟» و انگشتهایش را کوبید رو دگمههای کامپیوتر. مامان کیفش را پایین و بالا کرد. تمام سوراخ سمبهها و درزهایش را گشت. اما… کیف مامان همه چیز داشت مگر هزار تومان پول ناقابل. حالا نوبت من بود که برای مامان و ستون فقراتش اشک بریزم. نمیدانم چرا کلمة ستون فقرات هی تو کلهام چرخ میخورد و بیرون نمیرفت. ستون فقرات … ستون فقرات… ستون فقرا…
نگاه مامان با مزه بود. آشنا بود. محتاجانه بود:« اگه داری بده بعداً بهت میدم.»
داشتم؟ نه نداشتم. توی خانه داشتم، توی بانک هم داشتم ولی آنجا و در آن لحظه نه. شانه بالا انداختم و گفتم: «شرمنده.»
گفت: «دشمنت شرمنده.»
گفتم: «حالا چی کار کنیم؟»
فکری کرد و گفت: «بریم خونه پول بیاریم.»
گفتم: «تا اون موقع دکتر میره.»
گفت: «نمیدونم. چرا حواسم نبود؟»
راه افتادیم طرف در شیشهای. خانمی که نوبت میداد نگاهمان کرد و گفت: «کجا؟»
مامان گفت: «راستش…»
داشتم از خجالت سوسک میشدم. چه دلیل قانع کنندهای داشتیم، بی پولی. لابد کارکنان بیمارستان از این حرفها زیاد شنیده بودند. ولی مامان چیزی نگفت و به راهش ادامه داد. من هم عین دُم دُنبالش. خانمه هم بروبر نگاهمان کرد و لابد توی دلش کلی بد و بیراه نثارمان کرد.
بیرون ساختمان، جلوی در شیشهای یک زوج شیک و پیک آمدند طرفمان. من دلم شروع کرد به زیرورو شدن. آقاهه کراوات خالخالیاش را سفت کرد و گفت: «کَن یو اسپیک انگلیش؟»
مامان که انگار دردش یادش رفته بود، با افتخار به دخترش نگاه کرد و چشمهایش درخشید. من که ترم سوم آموزشگاه زبان بودم با هیجان گفتم: «یس. آی ام.» و به مامان لبخند زدم که کمی به من افتخار کند و بفهمد چه دختر با کلاسی دارد. وقتی فهمیدند من خیلی زبانم خوب است، خانمه شروع کرد مثل بلبل انگلیسی حرف زدن. من که هاج و واج مانده بودم و یک کلمه از حرفهایش را نمیفهمیدم. یعنی توی حرفهایش نه از بوک خبری بود نه ایت ایز و ویندوز و این چیزها. خداخدا میکردم سؤالی نکنند که نتوانم جواب بدهم. حتی خانمه وسط حرفهایش دو چکه اشک خارجی و با کیفیت هم ریخت که مرا یاد این فیلمهای زبان اصلی میانداخت. فکر کردم کاشکی زیرنویس فارسی داشت. بالاخره قبل از این که جانم به لب برسد، چیزی گفتند که معنیاش را نیم بند فهمیدم: «وی وِنت سام مانی فور…»
بدجوری داغ کردم. دلم میخواست لنگه کفشم را دربیاورم بکوبم توی سرشان. گفتم: «برین گم شین کثافتا…»
مامان گفت: «چی شد؟ چی میگن؟ چی کار دارن؟»
گفتم: «هیچی دیگه، اینا هم ما رو ببو گیر آوردن. میخوان گدایی کنن ازمون.»
گفت: «یعنی چی؟ وایسا ببینم. کجا؟»
گفتم: «همه جور گدایی دیده بودیم. گدای بین المللی دیگه نوبرشه.»
مامان نگاهی به آن خانم و آقای متشخص انداخت و گفت: «گدا با این تیپ وتریپ؟!»
نگاهی خشماگین بهشان انداختم و با جیغ گفتم: «آشغالهای بازیافتی.»
یک مرتبه مرده از جلد انگلیسیاش بیرون آمد و گفت: «آشغال خودتی بچه. حرف دهنت رو بفهم و بزن.»
خیلی ترسیدم و مامان هم جاخورد. مثل موشک سوتی در رفتم طرف خیابان و ماشین. مامان همین جور با ستون فقرات کج و کولهاش دنبالم کشیده میشد. کنار ماشین یک مرتبه خشکم زد. از تعجب چشمم قلپی زده بود بیرون. آقایی داشت اعتراض میکرد: که این چه طرز پارک کردنه. ما را که دید شیشة بنز را داد بالا و عقب جلو کرد. قیافهاش آشنا بود. یعنی خودش بود؟ مردی بود دور از جان بابا، هم سن و سال بابا. اما خوش تیپتر و بلندتر از بابا. تازه، مثل بابا کچل هم نبود. شش برابر بابا، به توان دو، مو داشت. دلم میخواست کلهاش را بکنم. خواستم بگویم پول سفرت جور شد؟ که بکسوات کرد و در رفت.
راننده ماکسیما هنوز نیامده بود. احتمالاً هنوز ساعت کارش تمام نشده بود. احتمالاً مخ یک ببو گلابی را کار گرفته بود و داشت کاسبی میکرد. به مامان گفتم: «بفرما تحویل بگیر. درس بخونم، دکتر بشم و بنز و ماکسیما بخرم؟»
هیچی نگفت و از درد لبش را گزید. از پشت سرم صدای زنگ دوچرخه شنیدم. برگشتم و دیدم دکتر رفاقتی روی فرمان دوچرخه خم شده و پا میزند.
نوشته : فرهاد حسن زاده
برگرفته از سایت www.farhadhasanzadeh.com