دورِ زخم پایش که با شیشه ی شکسته ی کتابخانه بریده بود، مور مور می کرد. بدنش یخ کرده بود و شلوارش از خون خیس بود.
از رفتار خودش تعجب می کرد. چگونه توانسته بود، این کار را انجام دهد. او که تا حالا یک دوزاری هم از کسی پیشش نمانده بود. کمی سرش گیج می رفت. قفسه های کتاب، دور تا دور سالن بودند. میزهای مطالعه در وسط چیده شده بودند. در راهروی بین میزها و قفسه ها به دنبال کتاب با خودش قرار گذاشته بود، آقای مربی را بچزاند. در قفسه های پایینی دنبال کتاب می گشت که لحظه ای دست از کار کشید و در فکر فرو رفت که اگر کتاب را بردارد، یک بار دیگر باید دزدکی بیاید و کتاب را سر جایش بگذارد. نگاهی به زخمش و شلوار پاره اش انداخت، کمی با خود فکر کرد.
گفت:«شاید بهتره قید این پنج نمره رو بزنم» بلند شد و برگشت به سمتِ در. جلوی در ایستاد. زمزمه کرد: «پنج نمره گرفتن از این استادِ سخت گیر، پنج نمره ست» و دوباره به سمت قفسه ها برگشت. خون مسیر حرکتش را نشان می داد. روی قفسه های چوبی رنگ لکه های خون دیده می شد. جای دست و انگشت راستش که خونی بود، روی قفسه ها دیده می شد. وقتی برمی گشت، دغدغه ای در ذهن داشت. با دست راست خونی اش چانه اش را می خاراند. یک شیشه ی شکسته ی دیگر، یک زخم دیگر و یا شاید یک شلوار پاره ی دیگر. و گفت: «مجبور نیستم که پسش بدم» و دوباره ادامه داد: «این کتاب که مال من نیست. باید حتماً برگردونم سرجاش. اگه نشد، واسشون پست می کنم» و دوباره به گشتن ادامه داد و با خود گفت: «آره اصلاً اینطوری بهتره» و با سرعت انگشتش را روی کتاب ها می کشید و نام کتاب ها را می خواند. زخمش درد می کرد اما جرات نداشت آه بکشد. نگاهی به زخمش انداخت. کمی وارسی کرد و گفت: «پدر تعصب بسوزه که آدمو به چه کارایی مجبور نمی کنه… بابا کجایی؟» و دوباره به سراغ قفسه ی کتاب ها رفت. همانطور که می گشت، با خود زمزمه می کرد: «خب چی میشد منم مثه بقیه بابا داشتم و ازم حمایت می کرد». انگار زخم پایش بیشتر درد گرفت و آهی کشید اما به گشتن ادامه می داد که به کمد شیشه ای رسید. بالایش یک تلویزیون بود. کنار تلویزیون گلدان گلِ مصنوعی بود. رنگ گل، همرنگ زخم پایش بود. بریدگی می سوخت. قفسه های پایینی تمام شد و کتاب را هنوز پیدا نکرده بود. مهتاب به چشمش می خورد و برق می زد. کمی دورِ چشمانش خیس بود. یک نقطه چینِ قرمز دورِ کتابخانه کشیده شده بود. سرش بیشتر از قبل گیج می رفت.
فکری به ذهنش رسید. برای پست کردن کتاب آدرس فرستنده می خواهد. کمی از گشتن منصرف شد. ترس از ریختن آبرویش بیشتر از درد زخم اذیتش می کرد. چند قدم به سمت در خروجی برداشت و دوباره ایستاد. خم شد. زخمِ رانِ پای راستش را نگاه می کرد. شلوارش جِر خورده بود. زخمش شبیه زخم صورت برادرش بود اما بزرگتر و کاری تر. همان برادری که رفتن به کتابخانه را قدغن کرده بود. صدایی از دختر بلند شد: «داداش چه می شد، به قول خودت با مسوول کتابخونه حال می کردی؟! و هِی زیر چشمی به من نگاه نکنی و سیبیلتو تاب ندی. یاد پدرش هم کاسه ی داغ تر از آش بود و ادامه داد:«هِهِهِهِهِهِی… بابا… کاش بودی ». آب بینی اش را بالا می کشید و با پشت دست، زیر چشمانش را پاک می کرد. همان جا ایستاد. خسته بود. ضعف داشت. کمی خواب آلود بود. گریه اش گرفته بود ولی نمی توانست بلند گریه کند. خسته بود از عصبانیت برادرش. از تهدید هایش و جای کتک های چند روز پیش که حالا یادش هم برایش دردآور بود. چهار دست و پا به سمت قفسه ها برگشت. زانوی راستش را نمی توانست بلند کند. روی زمین می کشیدش. دستش را به قفسه ها گرفت و ایستاد. یک به یک نام کتاب ها را می خواند. قفسه ی اول تمام شد. قفسه ها از سمت چپ ورودی شروع می شد و دورِ سالن را می زد و تا سمت راست کتابخانه ادامه داشت. تکه ای از شیشه ی درِ ورودی، به سمت راست، نزدیک قفسه های دومی پرت شده بود.
نور چراغ عابر پیاده از پنجره به تکه شیشه شکسته ی روی زمین افتاده بود و به چشمش منعکس شده بود. از صبح خیاطی کرده بود. از صبح برای زنهای محله لباس می دوخت و حالا باید بیاید دزدکی کتاب ببرد برای تحقیق. کتاب مرجع بود. همه جا آن را نداشت. اگر هم داشت، پولش برای خرید، نمی رسید. ناگهان چشمش به کتابی خورد. نام کتاب آشنا بود.
مکث کرد. گفت:«کاش داداش روزا جایی دیگه با دوستاش زنجیرشو می چرخوند. حتماً باید بیاد سر همین خیابون وایسه…» جلوی چشمانش سیاهی می رفت. پاهایش کم جان شده بودند. به خصوص پای راستش. کتاب را از بین قفسه ها بیرون کشید. کتاب و کتابخانه دورِ سرش چرخ می خوردند. با بی حالی ورق می زد. ناگهان از حال رفت و روی زمین افتاد.
یادداشت سردبیر:
به قلم آقای مهدی فاریابی از اعضای فعال سایت